فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️دلتنگ حرمم دلم برا نسیم صبح حرمت پر میزنه🖤
🏴 شهادت شاه خراسان، علی بن موسیالرضا علیهالسلام تسلیت باد .
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری109 #بیامید فیروزه حس کرد روح از تنش بیرون رفت. چند ثانیه به امید و سینا خی
#داستان
#فیروزه_خاکستری110
#روز_از_نو
سوز آنژیوکت او را به هوش آورد.
_خوبی؟ فرانک خواهرته؟ ده بار زنگ زد. مجبور شدم جواب بدم. گفتم بیان بیمارستان مفتح.
پرستار همینطور که پرده را کنار زد، ادامه داد:
_مأمور انتظامی میاد چند تا سؤال ازت میپرسه.
صورت مأمور را به یاد نمیآورد. از روی دکمهی به زور بسته شدهی روی شکمش او را شناخت.
_خوب هستین خانم شاهقلی؟! تسلیت میگم. مأمورم و معذور! میدونم تو شرایط خوبی نیستین اما برا تکمیل پرونده نیازه به چند تا سؤال پاسخ بدین.
فیروزه آب دهانش را پایین داد و منتظر سؤالات مأمور ماند.
_نام و نام خانوادگی...
به سؤالاتی که در مورد مشخصاتش بود، کامل جواب داد.
_وقتی که این حادثه رخ داد شما کجا بودین؟
فکر کرد... خواست بگوید: «توی اتاق پیش دخترم» یادش آمد بچهها نباید خانه باشند. تمرکز کرد. چیزی را گفت که در ذهنش ساخته بود:
_دَ دَستشویی بودم. یه یه صدای وحـشتناک اومد. وَ وقتی اومدم تو سالن دیـ دیدم...
نفس نفس زد:
_اُ افتاده بود رو میز... شیـ شیشهاش از قبل یه ترک داشت... همهاش خرد شده بود. مَـ من نمیدونم چی شد!
زیر گریه زد. مأمور پرسید:
_کس دیگهای خونه نبود؟!
خیلی سریع با گریه جواب داد:
_نخیر. بچهها خونه خواهرم بودن.
مأمور در فکر بود که سؤالات بیشتری بپرسد. یکدفعه پرده کنار رفت.
_فیروزه چی شده؟!
دو خواهر در بغل هم گریه کردند. مأمور بیخیال شد. فرانک به کل خانواده خبر داده بود. کمی بعد سر و کلهی امیر و مینا پیدا شد. عمو جمال آخر از همه رسید. با هم به خانهی فیروزه رفتند. فیروزه به همه همان چیزی را گفت که به مأمور انتظامی گفته بود. فرانک میدانست یک چیزی را پنهان میکند. با دیدن صحنه اتفاق، به شهنام نگاه کرد. شهنام چشمایش را روی هم گذاشت. فرانک لبش را گاز گرفت. رؤیا و شاهین با صورتی رنگ پریده رسیدند. رؤیا در بغل فیروزه گریه کرد. امیر رو به خانمها گفت:
_فیروزه رو ببرین تو اتاق. یه آب قندی چیزی بهش بدین. تا ما یکم اینجا رو جمع و جور کنیم. مینا جان یه لیست بنویسید از چیزایی که برای مراسم میخوایم. خانمها به تنها اتاق خانه رفتند. آقایان دست به کار تمیز کردن شدند. جمال با شهلا و بچهها آمد.
ستیا دم در، روی چشمهای مهدیا را گرفت. سینا با دیدن دوباره میز شکسته، چهار دست و پا شد و به گریه افتاد.
_عمو چرا بچهها رو آوردی آخه؟!
امیر قبل از همه سینا را بغل کرد. عمو جمال که فکرش را نمیکرد، با من و من جواب داد:
_خیلی التماس کردن که بیان. دختر تو هم که به ستیا چسبیده. بد کردم...
هنوز حرفش تمام نشده بود که گریه سینا در بغل امیر بلند شد:
_من بودم، من. من کشتمش.
فیروزه با دیدن ستیا از جا پرید:
_اینا رو چرا آوردین اینجا...
با داد و بیداد به سالن برگشت. رنگ جمال سفید شد. فیروزه به سینا حمله کرد:
_مگه نگفتم خونه خاله بمونید. برا چی این دختر رو ورداشتی آوردی اینجا. هان با توام...
جمال برای جمع کردن گندی که زده بود به شهلا اشاره کرد. ستیا زیر گریه زد:
_من میخوام بمونم با مهدیا بازی کنم.
امیر رو به مینا گفت:
_بچهها رو ببر خونه خودمون.
ستیا خوشحال شد. جمال هم برای جبران دست سینا را گرفت:
_بیا تو هم بریم خونه خودمون اصلاً.
به محض رفتن جمال صدای زنگ بلند شد. شهنام داخل گوشی دربازکن گفت:
_جونم چیزی جا گذاشتین؟
_باز کن برادرِ امیدم.
فیروزه فریاد زد:
_چی کار میکنید پس چرا هنوز اینجا رو مرتب نکردین؟!
همه به هم نگاه کردند.
صدای در آهنی گوش خراش و تند تند بلند شد:
_باز کنید ببینم
آرزو و شوهرش به همراه ایمان داخل شدند. آرزو با دیدن خون روی زمین و میز شکسته جیغ کشید:
_این خون داداشمه؟!
به زمین چنگ زد و به صورتش کوبید:
_بمیرم برا داداش مظلومم! آی امیدم!
به طرف فیروزه برگشت:
_چی کارش کردی؟ هان؟!
بلند شد و به فیروزه حمله برد:
_آخرش کار خودتو کردی؟ کشتی داداشمو؟
گلوی فیروزه را گرفت:
_کثافت قاتل...
فرانک طاقت نیاورد. دستان آرزو را گرفت:
_چته دیونه شدی؟! ولش کن ببینم...
رؤیا هم به کمکش آمد:
_عزیزم این کار رو نکنید. همه عزاداریم.
_این عزادار نیست. این تو دلش عروسیه.
فیروزه هیچ نگفت. فقط گریه کرد. فرانک دهانش را باز کرد:
_احترام خودتو حفظ کن آرزو خانم.
امیر با شوهر آرزو صحبت کرد تا همسرش را آرام کند. شاهین با ایمان وارد بحث شد. آرزو دوباره جیغ زد. خودش را از دست رؤیا و فرانک آزاد کرد:
_هان چتونه اومدین مدرک جرم رو پاک کنین؟! فکر کردین میذارم داداشمو اینجوری خاک کنین.
برای فیروزه خط و نشان کشید:
_تا قاتلش رو نبرم بالا دار ول کن نیستم.
چشمانش را رو به فیروزه درشت کرد:
_خودم طناب دار رو دور گردنت میندازم. حالا ببین.
گوشی تلفن را برداشت و شماره صد و ده را گرفت:
_آغا اینا برادرمو کشتن؛ دارن مدرک جرم هم پاک میکنن. برسین به دادم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی پیامبر (ص) متوجه شدند زنی در مدینه کشف حجاب کرده...
#حجاب
به جمع دلبران بپیوندید🥰👇
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نگام بکن تو رو خدا...❤️
👤 کلیپ زیبای «سلطان قلبم» بانوای کربلاییحسین خلجی تقدیم نگاهتان
❥❥❥@delbarkade
تمام شد ؛
اذان مغرب را هم گفتند..
صفر تمام شد…
پیرهن مشکی عزای تو را
تا میکنم و نمیدانم محرم
سال آینده قسمتم شود
خودم تنم کنم یا دست
کسی گوشه ی کفنم میگذاردش ..
در این ناله های آخر، زمزمه ی نامت
را از من بپذیر ..
چه بی مضایقه خوبی حسین جان✨
خودت را به من بچشان . . .💚
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌙حلول ماه ربیع الاول بر همه شما عزیزان مبارک باد 😍🌸🌺🌸
#ربیع_الاول
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری110 #روز_از_نو سوز آنژیوکت او را به هوش آورد. _خوبی؟ فرانک خواهرته؟ ده بار
#داستان
#فیروزه_خاکستری111
#شکایت
امیر جلو آمد:
_خانم خواهش میکنم آروم باشین، اجازه بدین با هم حرف بزنیم. این کاری که میکنید به نفع هیچکس نیست.
آرزو به او زل زد:
_جنابعالی کی باشن؟!
امیر سرش را تکان داد و کنار رفت. فرانک دندانهایش را به هم فشار داد:
_ببینم وقتی داداشت میزد خواهرم و بچههاش رو سیاه و کبود میکرد، شما کجا بودی؟!
آرزو چشمهای آرایش کردهاش را گرد کرد:
_خفه میشی تو؟!
_حرف دهنت رو بفهم. خواهر و برادری این مدلی هستین؛ هر چی بهتون احترام میذاریم، گستاختر میشین.
شهنام فرانک را عقب کشید. امیر تلاش کرد قضیه تمام شود:
_فیروزه رو ببرین تو اتاق با این دهن به دهن نشین. میافته به لج، کار کش پیدا میکنه.
فرانک با حرص گفت:
_غلط کرده نکبت عوضی. زندگی خواهرم رو به گند کشیدن دو قورت و نیمشون هم باقیه.
اخمهای امیر در هم رفت. رو به شهنام گفت:
_اگه نمیتونه ساکت باشه لطفاً ببرش خونه.
آرزو به یاشار و ایمان دستور داد:
_زود باشین از صحنه عکس و فیلم بگیرین ببینم.
خودش نشست و دوباره به سر و سینهاش کوبید.
پلیس بعد از چهل و پنج دقیقه رسید. کولی بازی آرزو شدیدتر شد:
_آغا میگن داداش بدبختم خودش خودش افتاده رو این میز و ضربه مغزی شده و شیشه رفته تو نخاعش ناکارش کرده. آخه کدوم عقلی این حرفا رو قبول میکنه... سرکار پس بازجوییش نمیکنید؟! صد در صد خودش داداشمو کشته. نمیخواین عکس بگیرین از صحنه؟!
_خانم لطفاً عقب وایسید.
پلیس یک گزارش از صحنه نوشت. رو به یاشار و ایمان گفت:
_شما بهتره اول شکایت کنید،بعد هم از مراجع قضایی شکایتتون رو پیگیری کنید.
یاشار و ایمان به دنبال مأمور انتظامی بیرون رفتند. آرزو چشمانش را ریز کرد و به امیر خیره نگاه کرد:
_بهش بگو بالای دار میبینمت.
بعد از رفتن خانواده امید، همه مشغول تمیز کردن خانه شدند. امیر خواست با فیروزه بیشتر حرف بزند. داخل آشپزخانه نشستند.
_برای اینکه بتونم به تو و سینا کمک کنم...
با شنیدن اسم سینا، فیروزه از جا پرید:
_چی کار به سینا داری؟! من کشتمش. داشت منو میکشت...
همه هاج و واج به او نگاه کردند. اشکهای فیروزه سرازیر شد و امیر جلوی چشمش تار شد. با دو دست گلوی خودش را گرفت:
_گلوم رو گرفته بود. دنیا رو تموم شده دیدم. یه لگد بهش زدم. پرتش کردم. افتاد رو میز...
بلند بلند گریه کرد. فرانک از وسط سالن با صدای پر از بغض به طرف او آمد:
_خیلی خوب کاری کردی خواهرم خیلی خوب کاری کردی.
شانههای فیروزه را گرفت و همراه او گریه کرد. رؤیا با چشمان پر اشک به آشپزخانه رفت. با دست لرزان یک پارچ آب قند درست کرد.
_ببین فیروزه با این رفتاری که اینا داشتن ما باید منتظر هر چیزی باشیم. من نمیخوام توی دلت رو خالی کنم اما اگه قاضی پرونده دستور بده ممکنه بیان ببرنت...
فرانک به تندی پرسید:
_چی میگی امیر کجا ببرنش؟ فیروزه فقط از خودش دفاع کرده.
_به هر حال تا مراحل پرونده طی بشه ممکنه یه چند وقتی... تحت نظر باشه.
امیر نفسش را بیرون داد:
_ تازه فیروزه به مأمورا گفته خبر نداره چطور امید افتاده. اگر بفهمن دروغ گفته که بدتر هم هست.
فیروزه سرش را بلند کرد. امیر نگاهش کرد:
_اگر از اول راستش رو گفته بودی میشد بگیم از خودت دفاع کردی اما الان باید رو حرف خودت بمونی...
لبهایش را به هم فشار داد و دست داخل موهایش کشید:
_هر چند...
ادامه حرفش را خورد:
_ من برات یه وکیل خوب میگیرم ان شاءالله بخیر بگذره.
رؤیا یک لیوان آب قند جلوی امیر گذاشت:
_آقا امیر حالا تکلیف مراسم چی میشه؟!
هنوز امیر جواب نداده بود که فیروزه به سرش کوبید:
_مراسم تو سر من بخوره که مردنش هم واسه من بدبختیه!
امیر آرام رو به رؤیا گفت:
_احتمالا عقب بیوفته!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫 #ربیع_الاول؛ ماه حیات و زندگی👌
💠«بعضی از اهل معرفت و اهل سلوك معنوی معتقدند كه ماه ربیعالاول، به معنای حقیقی كلمه، ربیع حیات است، ربیع زندگی است؛ زیرا در این ماه، وجود مقدس پیامبر گرامی و همچنین فرزند بزرگوارش حضرت ابیعبداللّه جعفربنمحمدالصّادق ولادت یافتهاند و ولادت پیغمبر سرآغاز همهی بركاتی است كه خدای متعال برای بشریت مقدر فرموده است.»
مقام معظم رهبری ۱۳۹۱/۱۱/۱۰
#ربیع_الاول
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#ارسالی_مخاطبین ⁉️همسرم اهل تفریح نیست... 💢برای حل این مشکل دوستمون چه پیشنهادی دارید؟ ♨️اینجا به
#ارسالی_مخاطبین
ممنون که در چالش ها شرکت میکنید و نظراتتون رو برامون مینویسید🙏☺️
برخی دوستان هم در پاسخ به این چالش ،گفتن که همسر ما هم اهل تفریح و مسافرت نیست...
در ادامهنکاتی رو خدمتتون عرض خواهیم کرد که ان شاالله براتون مفید باشن🙂❤️
❥❥❥@delbarkade
سلام امام زمانم♥️
خودرادرحصارعادتپیچیدهایم
و نبودنت رابهتماشانشستهایم!
درحالیکههمچناندر دعایعهد
زمزمهمیکنیم:-وَبَیْعَةًلَهفیعُنُقی-
گفتمبیعت.."
یادامامحسینافتادم...
یادڪوفیانوامامیکه تنھا ماند"
وما ...
🌷سلام صبحتون مهدوی 🌷
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#ارسالی_مخاطبین ⁉️همسرم اهل تفریح نیست... 💢برای حل این مشکل دوستمون چه پیشنهادی دارید؟ ♨️اینجا به
.
سلام به گل بانو های عزیز🌷
روز آدینتون بخیر😍
💡در پاسخ به این پرسش شما؛
ابتدای سخنمون مثل همیشه عرض میکنیم که حتما به سراغ شناخت طبع خود و همسرتون برید.
✅شناخت ویژگی های شخصیتی که از طبع همسرتون سرچشمه داره ، به سازگاری و همراهی بیشتری خواهد انجامید👫
بانوی عزیز!
💡در واقع همسرت اهل تفریح هست! اما تفریحاتش مختص خودشه
یعنی تعریفش از تفریح متفاوته‼️
او ممکنه تفریح رو در خطاطی کردن، فیلم سینمایی یا مستند دیدن و... تعریف کنه
اما تو تفریح رو درگردش کردن توی طبیعت بدونی...
💡بهتره با هم راجع به این مسئله، واضح و دوستانه صحبت کنید
اینکه چه چیزی برای شما و او مفرح هست؟
چه کارهایی را تفریح میداند؟
با چه اشخاصی و در چه مکان هایی دوست دارد وقت بگذراند؟ و...
🧩مثلا با هم قرار بگذارید که این هفته برای تفریحی که تو علاقه داری وقت میگذاریم و هفته ی بعدی تفریحی که من یا بچه ها علاقه مندند.
💡از طرفی میتونید تفریح ها رو در هم تلفیق کنید😄
چطوری؟😉
مثلا در این مورد، با لوازم خوشنویسی آقا بردارید برید تو دل طبیعت🏖⛰
بعد بچه ها به تفریحشون بپردازن
شما از طبیعت در کنار همسرت لذت ببر و درکنارت هم آقا خطاطی کنه😍
💡یادتون باشه هیچ وقت در مقابله با کاری که همسرتون انجام نمیده❌ لجبازی نکنید❌
شما میبینی آقا نمیاد تفریح
بچه ها رو میبری خونه مادرت؟!
خب باعث میشه که آقا به این روال عادت کنه😊
ممکنه با خودش فکر کنه که خانم الآن مقداری غر میزنه و بعدش هم میره خونه پدرش سرگرم میشه و فراموش میکنه...🤭🤷♂
💡راهکار بعدی؛ مفرح کردن فضای منزل از داخل خانه هست.
روزهای تعطیل اگر امکان بیرون آمدن ندارید و همسرتون همراهی نمیکنه
میتونید یک کار تفریحی داخل منزل متناسب با سلیقه ی خود و خانواده انجام بدید و کلی بخندید و انرژی بگیرید🧨
مثل انواع بازی های خانگی🔫 ،
پخت یک غذا ویا کیک جدید و خوشمزه 🥧🥘،
بردن وسایل گردش در حیاط یا تراس منزل⛺️
و...
💡و پیشنهاد آخر ما هم؛ همراهی با علایق همسر برای شکستن دیوار دفاعی اوشان هست😁
یعنی چی؟
مثلا شما هم میتونید در صورت علاقمندی خطاطی را ازش یاد بگیرید و شروع کنید به خطاطی در کنار همسر📜🖋💁♀
#سیاست_های_زنانه
#چالش
#مهارتهای_گفتگو_با_همسر
#خانه_ای_مثل_بهشت
❥❥❥@delbarkade
+آقای دکتر چی کار کنم
که سالم بمونم
-از دوچرخه استفاده کن
و غذات رو نصف کن
من👆👆👆
😁😂
#طنز
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترفند
بطری خالی رو دیگه دور ننداز🤗👌
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری111 #شکایت امیر جلو آمد: _خانم خواهش میکنم آروم باشین، اجازه بدین با هم ح
#داستان
#فیروزه_خاکستری112
#دهلیز
سینا با چشم گریان تلفن را برداشت. دستانش میلرزید.
_عمو امیر مامانمو بردن... اون بیگناهه. عمو من کشتمش. تقصیر من بود.
_سینا الان کجایی؟
_خونه خودمون. از خواب بیدار شدم دیدم مامان نیست. خاله فرانک میگه پلیسا اومدن مامان رو بردن.
_هیچ کاری نکنید تا من بیام.
نزدیک غروب سر و کله امیر پیدا شد. ستیا با چشمهای اشکی به استقبالش رفت:
_سلام عمو مهدیا رو آوردی؟
فرانک و سینا با نگاههای کنجکاو روبروی امیر ایستادند. امیر ستیا را زمین گذاشت و گوشی تلفنش را به او داد:
_برو تو اتاق با گوشی بازی کن تا ببرمت پیش مهدیا.
روی مبل روبروی در نشست:
_یه لیوان آب برام میاری سینا؟
با مردمک چشم رفتن سینا را تماشا کرد. جوری که او نفهمد گفت:
_فیروزه اعتراف کرده که امید رو کشته.
فرانک روی زانو نشست:
_یا حسین!
امیر انگشت اشارهاش را روی دهانش گذاشت:
_هیس... نمیدونم چی شده! اما اینجوری یکم اوضاع پیچیدهتر میشه.
سینا با لیوان نصفه آب زود خودش را رساند:
_عمو تو رو خدا بگو ببینم چی شد؟ مامانم رو دیدین؟
امیر آب دهانش را قورت داد و چشم از سینا گرفت:
_نه. نذاشتن. گفتن در مرحله تحقیقات اجازه ملاقات نداره.
به سینا نگاه کرد:
_اما نگران نباشید؛ رفتم با یه وکیل خوب صحبت کردم قراره پرونده رو دست بگیره.
سینا زانوهایش را بغل کرد و اشکهایش سرازیر شد:
_این حق منه نه مامانم.
_سینا یه بار مثل آدم یکیتون داستان رو تعریف کنه ببینم چی شده؟!
سینا همه چیز را برای امیر و فرانک تعریف کرد. فرانک سینا را بغل کرد:
_خاله قربونت تو فکر هیچی نباش همه چی درست میشه.
امیر با ابروهای درهم به سینا رو کرد:
_ببین سینا مامانت برای اینکه آینده تو خراب نشه این فداکاری رو کرده. ان شاءالله مامانت زود میاد پیشتون اما حواست باشه یه کلمه غیر از چیزی که مامانت گفته، نباید بگی...
فرانک وسط حرف امیر پرید:
_فیروزه به پلیس گفته که بچهها خونه نبودن.
چشمان امیر گرد شد:
_هان راست میگه. فقط همین رو میگی!
امیر ستیا را با خودش برد. سینا همراه فرانک رفت. امیر و مینا بیشتر از ده بار با ستیا تمرین کردند:
_خب من آقای پلیسم. بگو ببینم اون روز که مامان و بابا دعوا کردند، چی شد؟!
_بابا مرد.
امیر به چشمان گرد مینا نگاه کرد. آب دهانش را قورت داد و ستیا را بغل کرد:
_قربونت برم فقط بگو من خونه خاله فرانک بودم.
به مهدیا نگاه کرد:
_ مهدیا اصلا تو بیا بازی کنیم. اون روز که مامان و بابات دعوا کردن تو کجا بودی؟
صورت مهدیا عوض شد. بغض کرد:
_بَلا چی دَعبا تَردین؟!...
مینا دخترش را بغل کرد و به طرف اتاق برد:
_امیر خواهش میکنم بس کن.
سینا، آنقدر گریه کرد تا خوابش برد. خودش را در یک دهلیز تاریک و پر پیچ و خم دید. از هر طرف صدای مادرش را میشنید. اما راهی برای رسیدن به او پیدا نمیکرد. کورسویی از نور دید. به طرف آن دوید. صدای مادرش دور شد. خروجی دهلیز را پیدا کرد. نوری در کار نبود. امید خونی روی میز شکسته افتاده بود و مستانه میخندید...
فیروزه جیغ کشید. چشمانش را باز کرد. تخت بالایی نالید:
_اَی گِل بگیرن اون چاهو
خیس عرق بود. نفس نفس زد. ملیحه کنار تختش آمد:
_باز خواب بد دیدی؟
لیوان آب را نزدیکش گرفت. یک جرعه نوشید. سر روی بالش گذاشت. قطرههای اشک چشمانش را خیس کرد. پلکهایش را روی هم گذاشت. سعی کرد صورت ستیا و سینا را تصور کند. بغض گلویش را فشار داد. دهانش را در بالش فرو کرد. شانههایش تکان خورد. تخت بالایی پایین پرید:
_حالا اگه این قزمیت بذاره کپه مرگمون رو بذاریم...
فیروزه بلند شد. درب میلهای سلول را کنار کشید. فکر خوابی که دیده بود، از سرش نمیرفت. گوشی تلفن کارتی را برداشت. شماره امیر را گرفت:
_بچهها چطورن؟ حواست به سینا هست؟
_خیالت راحت. ستیا برات نقاشی کشیده. سینا هم چند روزه میره مدرسه. با مدیرش حرف زدم.
فیروزه با بغض تعریف کرد:
_خواب دیدم طناب دار رو خودم انداختم گردن سینا...
_گوش کن فیروزه دیروز پیش وکیلت بودم گفت دادگاه امروز خیلی مهمه. به احتمال زیاد قاضی حکم میده. خوب گوش کن ببین وکیلت چی میگه.
_دیگه هیچی برام مهم نیست. فقط میخوام بچهها...
صدای امیر بلند شد:
_ چی میگی؟! الان وقت ناامیدی نیست.
_کاش زودتر دارم بزنن خلاص شم. اینجا هر شبش کابوسه.
_فیروزه به خاطر سینا و ستیا.
بغض فیروزه شکست.
صبحانه را خوردند که بلندگو صدا زد:
_فیروزه بهادری
#داستان
#فیروزه_خاکستری112
#دهلیز
سینا با چشم گریان تلفن را برداشت. دستانش میلرزید.
_عمو امیر مامانمو بردن... اون بیگناهه. عمو من کشتمش. تقصیر من بود.
_سینا الان کجایی؟
_خونه خودمون. از خواب بیدار شدم دیدم مامان نیست. خاله فرانک میگه پلیسا اومدن مامان رو بردن.
_هیچ کاری نکنید تا من بیام.
نزدیک غروب سر و کله امیر پیدا شد. ستیا با چشمهای اشکی به استقبالش رفت:
_سلام عمو مهدیا رو آوردی؟
فرانک و سینا با نگاههای کنجکاو روبروی امیر ایستادند. امیر ستیا را زمین گذاشت و گوشی تلفنش را به او داد:
_برو تو اتاق با گوشی بازی کن تا ببرمت پیش مهدیا.
روی مبل روبروی در نشست:
_یه لیوان آب برام میاری سینا؟
با مردمک چشم رفتن سینا را تماشا کرد. جوری که او نفهمد گفت:
_فیروزه اعتراف کرده که امید رو کشته.
فرانک روی زانو نشست:
_یا حسین!
امیر انگشت اشارهاش را روی دهانش گذاشت:
_هیس... نمیدونم چی شده! اما اینجوری یکم اوضاع پیچیدهتر میشه.
سینا با لیوان نصفه آب زود خودش را رساند:
_عمو تو رو خدا بگو ببینم چی شد؟ مامانم رو دیدین؟
امیر آب دهانش را قورت داد و چشم از سینا گرفت:
_نه. نذاشتن. گفتن در مرحله تحقیقات اجازه ملاقات نداره.
به سینا نگاه کرد:
_اما نگران نباشید؛ رفتم با یه وکیل خوب صحبت کردم قراره پرونده رو دست بگیره.
سینا زانوهایش را بغل کرد و اشکهایش سرازیر شد:
_این حق منه نه مامانم.
_سینا یه بار مثل آدم یکیتون داستان رو تعریف کنه ببینم چی شده؟!
سینا همه چیز را برای امیر و فرانک تعریف کرد. فرانک سینا را بغل کرد:
_خاله قربونت تو فکر هیچی نباش همه چی درست میشه.
امیر با ابروهای درهم به سینا رو کرد:
_ببین سینا مامانت برای اینکه آینده تو خراب نشه این فداکاری رو کرده. ان شاءالله مامانت زود میاد پیشتون اما حواست باشه یه کلمه غیر از چیزی که مامانت گفته، نباید بگی...
فرانک وسط حرف امیر پرید:
_فیروزه به پلیس گفته که بچهها خونه نبودن.
چشمان امیر گرد شد:
_هان راست میگه. فقط همین رو میگی!
امیر ستیا را با خودش برد. سینا همراه فرانک رفت. امیر و مینا بیشتر از ده بار با ستیا تمرین کردند:
_خب من آقای پلیسم. بگو ببینم اون روز که مامان و بابا دعوا کردند، چی شد؟!
_بابا مرد.
امیر به چشمان گرد مینا نگاه کرد. آب دهانش را قورت داد و ستیا را بغل کرد:
_قربونت برم فقط بگو من خونه خاله فرانک بودم.
به مهدیا نگاه کرد:
_ مهدیا اصلا تو بیا بازی کنیم. اون روز که مامان و بابات دعوا کردن تو کجا بودی؟
صورت مهدیا عوض شد. بغض کرد:
_بَلا چی دَعبا تَردین؟!...
مینا دخترش را بغل کرد و به طرف اتاق برد:
_امیر خواهش میکنم بس کن.
سینا، آنقدر گریه کرد تا خوابش برد. خودش را در یک دهلیز تاریک و پر پیچ و خم دید. از هر طرف صدای مادرش را میشنید. اما راهی برای رسیدن به او پیدا نمیکرد. کورسویی از نور دید. به طرف آن دوید. صدای مادرش دور شد. خروجی دهلیز را پیدا کرد. نوری در کار نبود. امید خونی روی میز شکسته افتاده بود و مستانه میخندید...
فیروزه جیغ کشید. چشمانش را باز کرد. تخت بالایی نالید:
_اَی گِل بگیرن اون چاهو
خیس عرق بود. نفس نفس زد. ملیحه کنار تختش آمد:
_باز خواب بد دیدی؟
لیوان آب را نزدیکش گرفت. یک جرعه نوشید. سر روی بالش گذاشت. قطرههای اشک چشمانش را خیس کرد. پلکهایش را روی هم گذاشت. سعی کرد صورت ستیا و سینا را تصور کند. بغض گلویش را فشار داد. دهانش را در بالش فرو کرد. شانههایش تکان خورد. تخت بالایی پایین پرید:
_حالا اگه این قزمیت بذاره کپه مرگمون رو بذاریم...
فیروزه بلند شد. درب میلهای سلول را کنار کشید. فکر خوابی که دیده بود، از سرش نمیرفت. گوشی تلفن کارتی را برداشت. شماره امیر را گرفت:
_بچهها چطورن؟ حواست به سینا هست؟
_خیالت راحت. ستیا برات نقاشی کشیده. سینا هم چند روزه میره مدرسه. با مدیرش حرف زدم.
فیروزه با بغض تعریف کرد:
_خواب دیدم طناب دار رو خودم انداختم گردن سینا...
_گوش کن فیروزه دیروز پیش وکیلت بودم گفت دادگاه امروز خیلی مهمه. به احتمال زیاد قاضی حکم میده. خوب گوش کن ببین وکیلت چی میگه.
_دیگه هیچی برام مهم نیست. فقط میخوام بچهها...
صدای امیر بلند شد:
_ چی میگی؟! الان وقت ناامیدی نیست.
_کاش زودتر دارم بزنن خلاص شم. اینجا هر شبش کابوسه.
_فیروزه به خاطر سینا و ستیا.
بغض فیروزه شکست.
صبحانه را خوردند که بلندگو صدا زد:
_فیروزه بهادری