#داستان
#نقشِقلب2 ❤️
#جُبران
از اینکه بی خداحافظی رفت، قلبم سوخت. حتی بیشتر از سوختگی اتو. نگاهم روی در ماند. فکر کردم چقدر امیر بی رحم و بی انصاف شده بود. نگاهی به داخل اتاق انداختم. روی تخت و دم کمد ریخت و پاش بود. خودم را وسط لباسها به یاد آوردم:
«_امیر خیلی بی وجدانی!...
_مسخره بازی در نیار مینا دیرم شد.»
صدای گریهی مهدیا در بغلم تمامی نداشت. انگار از اعماق قلب من اشک میریخت. سعی کردم فکر و خیال را کنار بگذارم. به طرف آشپزخانه رفتم. بشقاب و چاقویی که روی سیب سرخ برای امیر نقشِ قلب زدم؛ روی اُپن بود. فکر لحظهای که سرِ کار سیب را از کیفش بیرون میآورد هم لبخند به لبم نیاورد. با خودم گفتم ای کاش این دقیقههای رفتن امیر خراب نمیشد.
سیبی از یخچال درآوردم. مهدیا با دیدن آن کمی آرام شد. توی بغلم فشارش دادم و بوسیدم. روی مبل جلوی تلویزیون نشستیم. مشغول پوست گرفتن سیب، فکر کردم واقعا رفتار امیر با من عجیب و بد بود.
یاد بی توجهیام به دیر شدنش افتادم.
_خُب منم حق داشتم.
_به نظرت زمان خوبی برا حق خواهی بود؟!
این صدای خانم بالغ و منطقی مغزم بود. ناگهان دخترک لوس درونم وسط پرید:
_به هر حال این، رفتارش رو توجیه نمیکنه.
_بنده خدا بی ادبی نکرد.
لب و لوچهام را آویزان کردم:
_ زحمات منو نادیده گرفت و مسخره کرد.
یاد دیروز افتادم. وقتی خواستم مهدیا را بهداشت ببرم. تمام کشو را برای کارت مهدیا بیرون ریختم. دیر شده بود. تاکسی پایین منتظر بود.
دخترک لوس درونم اعتراف کرد:
_خیلی خب رفتار من درست نبود اما...
خانم بالغ و عاقل گفت:
_مطمئنا امیر هم قبول داره ریختن لباسها اشتباه بوده.
به ساعت نگاه کردم. عقربهی کوچک روی پنج بود. ده دقیقه از رفتنش گذشته بود. ساعت ۶ عصر شیفت کاریاش شروع میشد. فکر کردم وقتی امیر سر کار برسد، با اخم وارد اتاق حراست مترو میشود و با بی حوصلگی به همکاران سلام میکند.
_لابد همکاراش میفهمن یه مشکلی تو خونه پیش اومده.
#ادامه_دارد...
💖@Delbarkade💖