#تفاوت_زن_و_مرد
🔅طبیعتاً تفاوت بین خصوصیات اخلاقی زنان و مردان
و حتی #تفاوت_طبایع یکی از دلایل ایجاد اختلاف و قهر است.
💁 زنان با قهر کردن نارضایتی خود را نشان می دهند و به دنبال #جلب_توجه هستند.
اما
💁♂مردان از قهر به عنوان ابراز ناراحتی استفاده نمی کنند و مانند زنان از گفتگو نکردن اذیت نمی شوند! 🤷♂
#ادامه_دارد...
@delbarkade
دلبرکده
#زناشویی 🗺نقشهی امروزمون اینه ✅یکسری از ویژگیهای مثبت روابط جنسی رو براتون میگیم شاید به تمایل
#زناشویی
۹ نیاز مردان در زندگی زناشویی 💁♂
۱.رابطه جنسی
#رابطه_جنسی یکی از نیازهای اساسی مردان است. ✅
برای مردان هیچ چیزی بالاتر از رابطه جنسی خوشایند نیست. 😋
آن ها همواره به دنبال این نیاز و خواسته اساسی شان هستند.🚻
۲. ارتباط قوی
شوهر شما در رابطه زناشویی نیاز دارد که با شما ارتباطی قوی داشته باشد. 💑
در این ارتباط او درک شود.👌
گاهی اوقات، زمانی که شوهر، نیاز خاصی دارد. ممکن است نداند چگونه آن نیاز را بیان کند یا در پرسیدن تردید کند، زیرا از تنشی که گفتگو ایجاد می کند می ترسد.🙍♂
بنابراین
وقتی در مورد اعمال یا رفتار او سردرگم هستید. از این که مستقیماً از او بپرسید چه اتفاقی میافتد و به چه چیزی نیاز دارد، نترسید.💯
اغلب
مردان به دنبال زنانی هستند که با آن ها ارتباط مستقیم داشته باشند. 🔁
🔚بدون مشاجره و جنگ و دعوا.🔜
۳.توجه
مردها ترجیح می دهند احساس بی مهری کنند تا بی کفایتی و بی احترامی.🙆♂
شوهران باید بدانند که همسران شان هم به طور خصوصی و هم در ملاء عام به آن ها احترام می گذارند.💁♀
مردان زمانی که بدانند همسرانشان به آن ها اعتماد دارند. 👍
آن ها را تحسین می کنند. 👏
و
به آن ها توجه دارند. 🤙
رشد می کنند 〽️
و شکوفا تر می شوند. 🌺
از این رو،
مردها همواره به دنبال توجه همسرشان هستند.💏
آن ها از این که همسرشان به کارها و تلاشهای او اهمیت می دهد و توجه می کند، احساس غرور می کنند.😌
#ادامه_دارد...
@delbarkade
دلبرکده
#زناشویی ۹ نیاز مردان در زندگی زناشویی 💁♂ ۱.رابطه جنسی #رابطه_جنسی یکی از نیازهای اساسی مردان
#زناشویی
۹ نیاز مردان در زندگی زناشویی 💁♂
۴.درک
زندگی مشترک سرشار از مشغله ها و دغدغه ها است. 🤦♂
به همین خاطر زوج ها مدام دچار حواس پرتی می شوند.🤷♀🤷♂
♻️این مهم است که یک زن زمانی را به گوش دادن به صحبت های همسرش اختصاص دهد.👂🏼
او میخواهد شما حرف های او را بشنوید و احساسات و نگرانی های او را درک کنید.😊👌
بهویژه زمانی که در زندگی شخصی یا حرفهایاش اتفاقی میافتد. 🙆♂
وقتی این کار را می کنید، او احساس می کند برایش ارزش قائل هستند.🤴
اما
اگر شما به او اهمیت ندهید و شرایط او را درک نکنید، احساس ناامیدی و بی ارزشی به او دست می دهد.🙍♂
۵.زمان کافی
⏳داشتن زمان کافی با همسر، کارآسانی نیست.
به ویژه زمانی که هر دو نفر شاغل باشید یا بچه داشته باشید.👨👩👧👦
با وجود مشغله و بچه داری، همسر شما می خواهد؛
زمان هایی را برای هم اختصاص دهید.👫
با او حرف بزنید.💑
به حرف هایش گوش دهید👂🏼
و
به یاد روزهای اول ازدواج تان با هم عاشقانه هایی داشته باشید.💏
۶.محبت فیزیکی
همسرتان از شما محبت و لمس فیزیکی بیشتری می خواهد. 👋
البته هدف صرفا رابطه جنسی نیست. 😇
بلکه
هنگام تماشای یک برنامه یا فیلم، او دوست دارد شما او را در آغوش بگیرید. 👫
یا
دست های او را لمس کنید و در دست بگیرید. 🤝
صبح ها وقتی از خانه می رود، او را ببوسید.💋
شب ها وقتی به رخت خواب می روید، صورت او را برای دقایقی لمس کنید و حرف های محبت آمیز بزنید.💏
بنابراین
محبت های فیزیکی را جدی بگیرید.💘
قطعا باعث شادی بیشتر در زندگی تان می شود.🤩
#ادامه_دارد...
#داستان
#نقشِقلب1 ❤
#تَنِش
با لبخند به نقش قلبی که روی سیب زدم؛ نگاه کردم. صدای بم امیر از اتاق آمد:
_خانم پیرهن آبیهی من کو؟
سیب را داخل کیف امیر گذاشتم. یکدفعه صدای جیغ مَهدیا بلند شد. نگاهش کردم. لباسش خیس شیر شده بود. شیشه شیر را رها کرد و تاتیکنان دنبالم آمد. بغلش کردم و به اتاق رفتم. امیر با هیکل چهارشانهاش داخل کمد رفته بود. تمام لباسهای کمد را روی تخت ریخته بود. با چشمان گِرد فریاد زدم:
_امیـــــر...
ابروهای مشکی و پر پشتش را گره داد و نگاهم کرد.
_پیرهنم کو؟ دیرم شد.
آب دهانم را قورت دادم. مهدیا را زمین گذاشتم. دوباره گریهاش بلند شد. به طرف لباسها رفتم.
_امیر خیلی بی وجدانی!...
_مسخره بازی درنیار مینا دیرم شد.
از این حرفش دندانهایم را به هم فشار دادم. جای سوختگی دستم از اتو سوز زد.
_واقعا متأسفم برات!
لباسها را یکی یکی برداشتم. ناله کنان گفتم:
_کمرم بُرید از بس اتو زدم...
پیراهن طوسیاش را از دستم قاپید. زیر لب غُر زد:
_بِش میگم دیرمه میگه اتو زدم...
بُراق نگاهش کردم. مهدیا، با گریه پای پدرش را گرفت. امیر، بی توجه به او، درحال پوشیدن لباس، از اتاق بیرون رفت. مهدیا زمین خورد. نفسم را بیرون دادم و با صدای بلند گفتم:
_به بچه چی کار داری؟!
قبل از اینکه به سالن بیایم؛ صدای کوبیده شدن در آپارتمان آمد...
#ادامه_دارد...
💖@Delbarkade💖
#داستان
#نقشِقلب2 ❤️
#جُبران
از اینکه بی خداحافظی رفت، قلبم سوخت. حتی بیشتر از سوختگی اتو. نگاهم روی در ماند. فکر کردم چقدر امیر بی رحم و بی انصاف شده بود. نگاهی به داخل اتاق انداختم. روی تخت و دم کمد ریخت و پاش بود. خودم را وسط لباسها به یاد آوردم:
«_امیر خیلی بی وجدانی!...
_مسخره بازی در نیار مینا دیرم شد.»
صدای گریهی مهدیا در بغلم تمامی نداشت. انگار از اعماق قلب من اشک میریخت. سعی کردم فکر و خیال را کنار بگذارم. به طرف آشپزخانه رفتم. بشقاب و چاقویی که روی سیب سرخ برای امیر نقشِ قلب زدم؛ روی اُپن بود. فکر لحظهای که سرِ کار سیب را از کیفش بیرون میآورد هم لبخند به لبم نیاورد. با خودم گفتم ای کاش این دقیقههای رفتن امیر خراب نمیشد.
سیبی از یخچال درآوردم. مهدیا با دیدن آن کمی آرام شد. توی بغلم فشارش دادم و بوسیدم. روی مبل جلوی تلویزیون نشستیم. مشغول پوست گرفتن سیب، فکر کردم واقعا رفتار امیر با من عجیب و بد بود.
یاد بی توجهیام به دیر شدنش افتادم.
_خُب منم حق داشتم.
_به نظرت زمان خوبی برا حق خواهی بود؟!
این صدای خانم بالغ و منطقی مغزم بود. ناگهان دخترک لوس درونم وسط پرید:
_به هر حال این، رفتارش رو توجیه نمیکنه.
_بنده خدا بی ادبی نکرد.
لب و لوچهام را آویزان کردم:
_ زحمات منو نادیده گرفت و مسخره کرد.
یاد دیروز افتادم. وقتی خواستم مهدیا را بهداشت ببرم. تمام کشو را برای کارت مهدیا بیرون ریختم. دیر شده بود. تاکسی پایین منتظر بود.
دخترک لوس درونم اعتراف کرد:
_خیلی خب رفتار من درست نبود اما...
خانم بالغ و عاقل گفت:
_مطمئنا امیر هم قبول داره ریختن لباسها اشتباه بوده.
به ساعت نگاه کردم. عقربهی کوچک روی پنج بود. ده دقیقه از رفتنش گذشته بود. ساعت ۶ عصر شیفت کاریاش شروع میشد. فکر کردم وقتی امیر سر کار برسد، با اخم وارد اتاق حراست مترو میشود و با بی حوصلگی به همکاران سلام میکند.
_لابد همکاراش میفهمن یه مشکلی تو خونه پیش اومده.
#ادامه_دارد...
💖@Delbarkade💖
دلبرکده
#داستان #نقشِقلب2 ❤️ #جُبران از اینکه بی خداحافظی رفت، قلبم سوخت. حتی بیشتر از سوختگی اتو. نگاهم ر
#داستان
#نقشِقلب3 ❤️
#دلبری
دنبال گوشی تلفنم رفتم. عکس امیر با پیراهن آبی تمام صفحه را پر کرده بود. دخترک توی قلبم اجازهی زنگ زدن نداد. جعبهی پیامکها را باز کردم. آخرین پیامی که به امیر داده بودم را خواندم:
«میدونی که من سخت گیرم و دنبال بهونه😜😍»
پیام بالایی را خواندم:
«ای شیطون من که پایهام 😉 ولی دنبال سفارش بانو بودم❤️»
نگاهی به پیام بالاتر از آن کردم:
«عشقم تا الان ۱۵ دقیقه دیر کردی ۱۵تا بوس بدهکاری😋»
لبخند به لبم آمد. روی "نوشتن پیامک جدید" را لمس کردم. صفحه کلید بالا آمد. نوشتم:
«به ازای هر دقیقه دیر رسیدنت جریمه میدم.💋 فقط لطفا اخمهاتو باز کن صورتت چروک میافته😢»
شیطنت دخترک لوس درونم با منطق خانم بالغ دست به دست داد.
یاد غر زدن امیر موقع پوشیدن لباسش افتادم. خانم بالغ گفت:
_حتی موقع غر زدن هم جذابه.
دخترک لبها را فشار داد. صدای دینگ دینگ توجهم را به گوشی جلب کرد. لبخند زدم و پیامک امیر را خواندم:
_برا هر دقیقه دو برابر میگیرم.✌️😎
خندیدم و نوشتم:
_سه برابرش میکنم خیرشو ببینی.😌🤝😏
همینکه ارسال شد، تلفنم زنگ خورد. اسم رؤیا روی صفحه افتاد.
_سلام بر رؤیای دست نیافتنی.
_درود بر مینای بی معرفت.
#ادامه_دارد...
#پایانِ_نقشِقلب
💖@Delbaekade💖
دلبرکده
#داستان #نقشِقلب3 ❤️ #دلبری دنبال گوشی تلفنم رفتم. عکس امیر با پیراهن آبی تمام صفحه را پر کرده بود
#داستان
#رؤیای_دست_نیافتنی 1
#پیشواز
گرمِ صحبت با مینا، صدای آیفون درآمد..
مینا گفت:
_صدای آیفون بود برو باقی صحبت ها برا بعد.
به ساعت دیواری روبرویم نگاه کردم.
_کسی نیست. راحت باش.
مینا خندید:
_نکنه شما هم از این بچههای شیطون دارین زنگ میزنن، فرار میکنن.
_هه... نه دیونه. شاهینه.
خندهاش را خورد.
_شوهرته؟!
_آره بابا عادت داره اول آیفون میزنه بعد کلید میندازه.
_الهی! حتما دوست داره عشقش براش در و باز کنه دیگه!
صدای چرخیدن کلید در قفل آمد. پوزخندی زدم و دستی در موهای هایلایتم کشیدم.
_ولش کن خودش اومد. ببینم برا تولد مهدیا میخوای چیکار کنی؟
شاهین با صورت خسته داخل شد. همان جا از روی مبل لَمی سرم را تکان دادم. کیف دوشیاش را کنار در انداخت. کلید خانه و سوویچ ماشین را روی اُپن پرت کرد. از این کارش حرصم میگرفت. بدون اینکه ببینم، میتوانستم تصور کنم که الان لباسهای عرقیاش را روی تخت میاندازد.
صدای مینا در گوشم پیچید:
_کجایی رؤیا؟!
_بگو بگو گوشم باهاته. گفتی کیکش رو سفارش دادی؟
_برو دختر شوهرت اومده الان هوش و حواست اینجا نیست.
از حالت لم داده، نشستم.
_نه بابا چی کارش دارم. گوشم باهاته.
مینا با صدای اعتراض آمیزی گفت:
_برو بابا الان شوهرت بهم فوش میده.
بلند خندیدم. صدای نق نق مهدیا آمد. مینا بهانهاش را پیدا کرد:
_من برم دیگه صدای مهدیا هم دراومد.
با بی میلی گفتم:
_بـــاشه... تا بعد. فقط اون فسقلی رو برام ببوس.
#ادامه_دارد...
💖@Delbarkade💖
دلبرکده
#داستان #رؤیای_دست_نیافتنی 2⃣ #اشتباه تماسم با مینا قطع شد. شاهین با حوله به حمام رفت. همانطور که ل
#داستان
#رؤیای_دست_نیافتنی 3
#تلنگر
صدای کِل و دست و مبارک باد، اتاق تزیین شدهی محضر را پر کرده بود. پوست سفید شاهین مثل گل سرخ روی کت سفیدش شده بود. با لبخندی که عاشقش بودم، نگاهم کرد. گونهی راستش چال افتاد. آرایشگر، موهای لَخت و بورش را ماهرانه مدل داده بود.
نگاهم را پایین انداختم. دست چپم را با یک دست گرفت. حلقهی طلا را با انگشتانش دستم کرد...
چقدر خودم را از آن روز دور دیدم. هر چه فکر کردم یادم نیامد چند روز یا چند هفته پیش چنین گرمایی را از دستان شاهین حس کردهام. وقتی به خودم آمدم روی مبل، کنارگوشیام بودم. شاهین به آشپزخانه رفت. در یخچال را باز کرد. رو به من پرسید:
_گفتی تو دَره؟
با سر تأیید کردم. تمام فکرم پیش کامنت آن غریبه بود. در ذهنم تکرار شد: «رؤیای دست نیافتنی...»
شاهین ابروهایش را بالا داده و به دنبال پماد سوختگی در انبوه داروها، هر بار چیزی از دستش میافتاد.
گوشی را برداشتم. وارد صفحهی مرد غریبه شدم. نفس در سینهام ماند. قبل از اینکه بتوانم پیامم را پاک کنم، جواب داده بود:
«رضا فرزاد هستم. 🙋♂ شما میخواین رضا صدا کنید یا فرزاد فرق نداره😁»
_اینه؟!
صدای شاهین دستم را لرزاند. نزدیک بود گوشی بیوفتد. آب دهانم را قورت دادم و به شاهین نگاه کردم. بالاخره پماد چروکیده را پیدا کرده و جلوی صورتش گرفته بود. با چشمان عسلی گرد، نگاهم کرد.
_این که چیزی نداره.
از روی مبل بلند شدم.
_چیزی نشده بی خیال شاهین.
_بشین آوردم.
نگاهم روی گلهای فرش خیره ماند.. قبل از روبرو شدن با شاهین، فکر کردم:
«خاک بر سرت کنن رؤیا!»
چیزی در درونم با لجبازی گفت:
«تو کار اشتباهی نکردی.»
گوشی را کنار گذاشتم. شاهین به زور از تیوپ آلومینومی مقداری پماد بیرون داد. روبرویم روی زانو نشست. دستم را گرفت و مثل پدری مهربان پماد را روی سوختگی مالید. یک لحظه این فکر از سرم گذشت که نکند همه چیز را میداند و ترسیده مرا از دست بدهد.
_چیزی شده رؤیا؟!
انتظار این سؤال را نداشتم. مردمک قهوهای چشمانم به اطراف دو دو زد. نفسم را آرام بیرون دادم و همزمان به صورتش لبخند زدم.
_نه. یه سوختگی سادس خوب میشه.
اینبار مستقیم به چشمانم زل زد.
_منظورم خودتی. اتفاقی افتاده؟!
نگاهم را از چشمانش گرفتم.
_نه. فقط فکرم درگیر تولد مهدیا شد. آخه مینا...
_خیلی خب هر وقت خواستی میتونیم با هم حرف بزنیم.
بلند شد و به اتاق رفت.
#ادامه_دارد...
@delbarkade
دلبرکده
#گرم_کنندههای_جنسی ♨️ یه مطلب مهم که در ادامهی بحث طبایع وجود داره، #هم_طبع_نبودن_همسران هست. 🙍
#زناشویی
#گرم_کنندههای_جنسی ♨️
با ادامهی مطلب #هم_طبع_نبودن_همسران در خدمت شماییم💁♀
سریع بریم سر اصل مطلب🔰
امشب میخوام حالت دوم رو بگم🧐
🔐در حالت دوم
که زن🙋♀ طبع گرمتری داره ♨️ ،
بهتره برای آقایی
غذاهای با طبع گرم بپزه👩🍳
و..
از ادویهجات غذای خودش کم کنه🔻 (کانال طبع و مزاج غذاها رو که قبلاً معرفی کردم غذاهای گرم رو بیان کرده:
@taghzieh_tabaie_amzaj
و
یکسری دستورات تخصصیتر، متناسب با طبع و مزاج که حتما باید از مشاور دریافت کنه📑
اینم لینک کانال مشاورانمون :
@setare_mobin
و همچنین
با عشوه گری و دلبریِ ملایم
باعث
تحریک شوهرجان بشه💑
♨️این نکته هم مهمه
که
با دونستن طبع همسر بدونیم👇
🔍چه مدل آرایش💅💄
🔍و چه مدل پوشش👗👘👙
🔍و چه رفتارهای شهوانی،👯♀
🔍 در چه زمانی به کمک ما میاد ⏳
تا
برای همسری
جذابیت بیشتری داشته باشیم😌
#ادامه_دارد ...✍
@Delbarkade
❣🍃✿●•۰▬▬▬▬▬
دلبرکده
#داستان #رؤیای_دست_نیافتنی 3 #تلنگر صدای کِل و دست و مبارک باد، اتاق تزیین شدهی محضر را پر کرده بو
#داستان
#رؤیای_دست_نیافتنی 4
#حرکت
چشمم دنبال شاهین به اتاق رفت اما دستم بیاختیار گوشی را برداشت. صدای قلبم گوشم را کَر کرده بود. دل را به دریا زدم. نوشتم:
«عذر میخوام منو از کجا میشناسین؟!»
آب دهانم را قورت دادم و یک دقیقهای به گوشی خیره ماندم. صدای پای شاهین را حس کردم. صفحهی گوشی را خاموش کردم و بلند شدم.
تمام مدتی که در آشپزخانه مشغول حاضر کردن شام بودم، شاهین در بالکن سیگار میکشید.
این کارش بیشتر از پیامهای غریبه روی مغزم بود. لبهایم را به هم فشار دادم. فکر کردم:
«حقشه برم سیگار و از لبش بکشم و پرت کنم پایین. انگار نه انگار به من قول داده تو خونه سیگار نکشه! خیر سرش حموم هم کرده»
چشمم به پماد سوختگی پشت دستم افتاد. آتش افکارم آرام گرفت. نفس عمیقی کشیدم و چشمم روی لیوان قلبی کنار سماور خیره ماند. بالاخره چاقو را روی تخته کار، کنار کاهوها رها کردم. با احتیاط یک لیوان چای ریختم. درِ بالکن را باز کردم. شاهین سیگارش را توی جا سیگاری لبهی دیوار خاموش کرد. نگاهش به خیابان بود. سینی چای را کنارش گذاشتم. بوی دود سیگار اذیتم میکرد. بی توجه به بو، به او نزدیک شدم. سرم را کج و نگاهم را روی صورتش تنظیم کردم.
_میدونی دانشمندا میگن چای سه برابر توتون اعصاب رو آروم میکنه؟
نگاهم را روی لیوان چای بردم. لیوان را جلویش بلند کردم.
_تازه قهوه، چند برابر چای آرام بخشه. اگه میخوری تا برات درست کنم؟
لبخند محوی زد و از گوشهی چشم نگاهم کرد. لیوان را گرفت.
_ممنون. چرا برا خودت نریختی؟
دست سوختهام را بالا آوردم.
_مرسی ولی من قبلا با پماد سوختگی آروم شدم.
از حرفی که زدم خندهام گرفت. برعکس، لبخند شاهین محو شد و اخم کوچکی روی پیوند ابروهایش نشست. باز هم دستم را گرفت.
_بهتری؟
دوست داشتم بگویم:
«وقتی دستم رو میگیری دیگه نمیسوزه.»
اما نگفتم!
_ چیزی نیست.
رو به خیابان گفتم:
_ تو خوب باشی، من خوبم.
_دو روزه لب نزدم...
تند به طرفش برگشتم. با چشمهای گشاد نگاهش کردم.
سرش را تکان داد و ابروهایش در هم رفت.
_نمیدونم چرا الان کشیدم؟!
لبش را گاز گرفت.
_احساس بدی داشتم.
نگاهم کرد.
_مثل حس شکست.
چشمهایش را روی هم گذاشت و سرش را تکان داد.
آرنج روی نردهی استیل بالکن گذاشت و سرش را بین دستها گرفت.
#ادامه_دارد...
@delbarkade
دلبرکده
#داستان #رؤیای_دست_نیافتنی 4 #حرکت چشمم دنبال شاهین به اتاق رفت اما دستم بیاختیار گوشی را برداشت.
#داستان
#رؤیای_دست_نیافتنی 5
#کابوس
از اینکه او را اینطوری میدیدم، هم حس بدی داشتم هم خوب. بین احساس دوگانهام گیر کرده بودم که شاهین گفت:
_برای زندگیمون برنامههای زیادی داشتم.
هنوز سرش بین دو دستش بود.
_وقتی دو هفته پیش بابات ازم پرسید تو زندگی چند چندم، نمیدونستم چه جوابی بدم!
سرش را به طرف من چرخاند.
_فقط گفتم خداروشکر! فکر نکنم نمرهی بدی داشته باشم.
فکر کردم کی این مکالمه بین او و پدرم بوده که من متوجه نشدم؟!
شاهین ادامه داد:
_اما بابات چیزی گفت که خیلی منو به فکر برد...
نگاه کنجکاوم به دنبال چشمانش رفت.
_ بهم گفت زن، بچه، خونه، آینده... هدفت تو زندگی چیه؟ نتونستم منظورش رو بفهمم.
مکث کوتاهی کرد.
_ ... بهم گفت شما نزدیک چهل سالگی هنوز یه بچه هم ندارید. زندگیتون تو روزمرگی و هرچه آمد خوش آمد میگذره.
به مردمک چشمانم زل زد.
_راستش فکرکردم تو بهشون چیزی گفتی.
وا رفتم. برای دفاع از خودم لب زدم. اما اجازه نداد چیزی بگویم.
_بابات گفت: رؤیا چیزی نگفته ولی هر وقت میپرسم کی میخواین بچه دار بشید میگه بابا ما خودمون بچهایم.
نگاهم را پایین انداختم. لبهایم را به هم فشار دادم. حس کردم چقدر با این حرفم پدرم را ناامید کردهام.
بدون اینکه به شاهین نگاه کنم، به صدایش گوش دادم:
_گفت: هرچی درمیارین، میخورین و ریخت و پاشهای الکی و بیفایده میکنین. بعد میگین با این وضع اقتصادی کی میتونه بچه بیاره!
نفسش را بیرون داد و گفت:
_اولش بهم برخورد. حتی فکر کردم دیگه پامو خونتون نذارم... اما، این مدت هر چی بالا و پایین کردم، دیدم حق با باباته.
مردمک سبز چشمانش روی چشمانم قفل شد.
_رؤیا...
آب دهانش را قورت داد.
_... این مدت خیلی به زندگیمون فکر کردم.
یاد سریال خانگی افتادم که دیشب دیدم و بازیگر مرد بعد از گفتن این جمله، حرف از جدایی زد. فکر کردم نکند پای یک زن دیگر درمیان است. روی لبهای شاهین مات شدم.
_رابطهی من با تو، رابطهی من با خودم... بچه، خونه، آیندهمون.
از جملهی بعدیاش میترسیدم. زمان برایم متوقف شده بود و من در توقف زمان مانده بودم. انگار فقط لبهای شاهین بود که میتوانست حرکت کند و کلمات با مکثی طولانی از گلویش بیرون میآمد. لبهایم قفل بود و زبانم بسته. خواستم چشمانم را ببندم و گوشهایم را بگیرم اما پلک هم نتوانستم بزنم.
#ادامه_دارد...
@Delbarkade
❣🍃✿●•۰▬▬▬▬▬
دلبرکده
#داستان #رؤیای_دست_نیافتنی 5 #کابوس از اینکه او را اینطوری میدیدم، هم حس بدی داشتم هم خوب. بین احس
#داستان
#رؤیای_دست_نیافتنی 6
#رؤیا
لبهای شاهین وا شد و کلمات بدون عجله و آرام بیرون آمدند.
_ اون عشق آتشینی که بین ما بود چی شد؟!
از نگاه به چشمانش فرار کردم. یک لحظه تمام زندگیمان از ذهنم گذشت.
دعوای من با پدر و مادرم سرِ ازدواج با شاهین.
روزهای خوش نامزدیمان.
جر و بحثهای خرید عروسی.
ذوق و شوق زندگی مستقل.
غذاهای بی نمک و سوختهی من.
رستورانهای هر شبمان.
رابطهی زناشویی پر از حرارت و شیطنتمان.
روی این آخری ماندم.
ولی تقصیر من نبود. من کم نگذاشته بودم. یاد دقیقههای خسته کننده و آزار دهندهی رابطهمان در پنجشنبهی گذشته افتادم. فکر کردم حتما از من ناامید شده.
صدای شاهین افکارم را بهم ریخت.
_... وقتی امروز دستت سوخت، فکر کردم چقدر تو زندگی به هم زخم زدیم و همو سوزوندیم و بیتفاوت از کنار هم رد شدیم!
با شنیدن این کلمات از حصار زمان درآمدم. دوباره به چشمانش نگاه کردم.
درست میگفت. اکثر اوقات به احساسات و توقعات من بیتفاوت بود. حتی گاهی حس میکردم میخواهد لج من را درآورد.
_باورت میشه رؤیا جان... گاهی حس میکنم با کارهات میخوای لج منو درآری!
با این حرفش چشمانم گرد شد. لب وا کردم تا بگویم تو هم همینطور اما خودش گفت:
_میدونم منم خیلی وقتها با رفتارم لج تو رو درآوردم.
باورم نمیشد همان شاهین همیشگی باشد.
#ادامه_دارد...
@Delbarkade
❣🍃✿●•۰▬▬▬▬▬
هدایت شده از محصولات ارگانیک جواهر💎
.❤️.🖇
.
.
#تخفیف_تکرار_نشدنی
_ تمااااام کرم ها با ۱۰ هزار تومن تخفیف😳
_ کرم طلا و کرم حلزون با ۲۰ تومن تخفیف😍
_ تمام رژلب ها فقط 27،000 تومن 😱
_ لاک ها فقط 30,000 تومن 💅
_انواع مام ها با ۵ هزار تومن تخفیف🧖
#ادامه_دارد...
برای سفارش این محصولات من اینجام😍:
✔️@Adforosh
___________________________
محصولات ارگانیک جواهر 🔮