دلبرکده
#داستان #رؤیای_دست_نیافتنی 3 #تلنگر صدای کِل و دست و مبارک باد، اتاق تزیین شدهی محضر را پر کرده بو
#داستان
#رؤیای_دست_نیافتنی 4
#حرکت
چشمم دنبال شاهین به اتاق رفت اما دستم بیاختیار گوشی را برداشت. صدای قلبم گوشم را کَر کرده بود. دل را به دریا زدم. نوشتم:
«عذر میخوام منو از کجا میشناسین؟!»
آب دهانم را قورت دادم و یک دقیقهای به گوشی خیره ماندم. صدای پای شاهین را حس کردم. صفحهی گوشی را خاموش کردم و بلند شدم.
تمام مدتی که در آشپزخانه مشغول حاضر کردن شام بودم، شاهین در بالکن سیگار میکشید.
این کارش بیشتر از پیامهای غریبه روی مغزم بود. لبهایم را به هم فشار دادم. فکر کردم:
«حقشه برم سیگار و از لبش بکشم و پرت کنم پایین. انگار نه انگار به من قول داده تو خونه سیگار نکشه! خیر سرش حموم هم کرده»
چشمم به پماد سوختگی پشت دستم افتاد. آتش افکارم آرام گرفت. نفس عمیقی کشیدم و چشمم روی لیوان قلبی کنار سماور خیره ماند. بالاخره چاقو را روی تخته کار، کنار کاهوها رها کردم. با احتیاط یک لیوان چای ریختم. درِ بالکن را باز کردم. شاهین سیگارش را توی جا سیگاری لبهی دیوار خاموش کرد. نگاهش به خیابان بود. سینی چای را کنارش گذاشتم. بوی دود سیگار اذیتم میکرد. بی توجه به بو، به او نزدیک شدم. سرم را کج و نگاهم را روی صورتش تنظیم کردم.
_میدونی دانشمندا میگن چای سه برابر توتون اعصاب رو آروم میکنه؟
نگاهم را روی لیوان چای بردم. لیوان را جلویش بلند کردم.
_تازه قهوه، چند برابر چای آرام بخشه. اگه میخوری تا برات درست کنم؟
لبخند محوی زد و از گوشهی چشم نگاهم کرد. لیوان را گرفت.
_ممنون. چرا برا خودت نریختی؟
دست سوختهام را بالا آوردم.
_مرسی ولی من قبلا با پماد سوختگی آروم شدم.
از حرفی که زدم خندهام گرفت. برعکس، لبخند شاهین محو شد و اخم کوچکی روی پیوند ابروهایش نشست. باز هم دستم را گرفت.
_بهتری؟
دوست داشتم بگویم:
«وقتی دستم رو میگیری دیگه نمیسوزه.»
اما نگفتم!
_ چیزی نیست.
رو به خیابان گفتم:
_ تو خوب باشی، من خوبم.
_دو روزه لب نزدم...
تند به طرفش برگشتم. با چشمهای گشاد نگاهش کردم.
سرش را تکان داد و ابروهایش در هم رفت.
_نمیدونم چرا الان کشیدم؟!
لبش را گاز گرفت.
_احساس بدی داشتم.
نگاهم کرد.
_مثل حس شکست.
چشمهایش را روی هم گذاشت و سرش را تکان داد.
آرنج روی نردهی استیل بالکن گذاشت و سرش را بین دستها گرفت.
#ادامه_دارد...
@delbarkade