دلبرکده
#داستان #نقشِقلب3 ❤️ #دلبری دنبال گوشی تلفنم رفتم. عکس امیر با پیراهن آبی تمام صفحه را پر کرده بود
#داستان
#رؤیای_دست_نیافتنی 1
#پیشواز
گرمِ صحبت با مینا، صدای آیفون درآمد..
مینا گفت:
_صدای آیفون بود برو باقی صحبت ها برا بعد.
به ساعت دیواری روبرویم نگاه کردم.
_کسی نیست. راحت باش.
مینا خندید:
_نکنه شما هم از این بچههای شیطون دارین زنگ میزنن، فرار میکنن.
_هه... نه دیونه. شاهینه.
خندهاش را خورد.
_شوهرته؟!
_آره بابا عادت داره اول آیفون میزنه بعد کلید میندازه.
_الهی! حتما دوست داره عشقش براش در و باز کنه دیگه!
صدای چرخیدن کلید در قفل آمد. پوزخندی زدم و دستی در موهای هایلایتم کشیدم.
_ولش کن خودش اومد. ببینم برا تولد مهدیا میخوای چیکار کنی؟
شاهین با صورت خسته داخل شد. همان جا از روی مبل لَمی سرم را تکان دادم. کیف دوشیاش را کنار در انداخت. کلید خانه و سوویچ ماشین را روی اُپن پرت کرد. از این کارش حرصم میگرفت. بدون اینکه ببینم، میتوانستم تصور کنم که الان لباسهای عرقیاش را روی تخت میاندازد.
صدای مینا در گوشم پیچید:
_کجایی رؤیا؟!
_بگو بگو گوشم باهاته. گفتی کیکش رو سفارش دادی؟
_برو دختر شوهرت اومده الان هوش و حواست اینجا نیست.
از حالت لم داده، نشستم.
_نه بابا چی کارش دارم. گوشم باهاته.
مینا با صدای اعتراض آمیزی گفت:
_برو بابا الان شوهرت بهم فوش میده.
بلند خندیدم. صدای نق نق مهدیا آمد. مینا بهانهاش را پیدا کرد:
_من برم دیگه صدای مهدیا هم دراومد.
با بی میلی گفتم:
_بـــاشه... تا بعد. فقط اون فسقلی رو برام ببوس.
#ادامه_دارد...
💖@Delbarkade💖
#داستان
#رؤیای_دست_نیافتنی 2⃣
#اشتباه
تماسم با مینا قطع شد. شاهین با حوله به حمام رفت. همانطور که لَم داده بودم، وارد صفحهی اینستاگرامم شدم. دو نفر از دنبال کنندههایم، برای عکس من و شاهین کنار جوی آبِ اوشان فَشَم، قلب و آرزوی خوشبختی فرستاده بودند.
یک نفر هم نوشته بود: آخ آخ رؤیای دست نیافتنی من!
روی اسمش زوم شدم: «R.NoOoR»
نشناختم. وارد صفحهاش شدم. نام و پستهایش برایم آشنا نبود. گوشم را به صدای آب حمام تیز کردم. لب بالاییام را فشار دادم. وارد قسمت گفتگو شدم. نوشتم:
« ببخشید شما رو نمیشناسم!»
پاکش کردم.
دوباره در عکس و فیلمهایش دنبال نشانهی آشنایی گشتم. مطمئن شدم مرد است.
با احتیاط نوشتم:
«سلام شما؟»
صدای آب حمام قطع شد. از اینستا بیرون آمدم. گوشی را روی مبل پرت کردم. به آشپزخانه رفتم. دو ماگ قلبی قرمز را کنار سماور گذاشتم. فکرم درگیر شد. با خودم گفتم: «کی میتونه باشه که منو میشناسه و من نمیشناسم؟!»
«شاید الکی یه چیزی پرونده!»
«آخه من اسم کوچیکم رو که ننوشتم تو پیجم»
«نکنه خواستگارم بوده؟!»
«عجب آدم بیشعوری!»
«شاید هم شالاتان باشه و میخواد...»
«از همکلاسیهای دانشگاه که نبود.»
«آی!...»
شاهین با همان حولهی حمام خودش را به آشپزخانه رساند.
_چی شد؟!
انگشت به دهان نگاهش کردم. نتوانستم به چشمانش نگاه کنم. احساس گناه کردم. برای مردی غریبه رؤیای دست نیافتنی بودم.
_رؤیـــا!! چته؟!
با صدای شاهین فکری مثل خوره به جانم افتاد. اگر شاهین وارد پیجم میشد، حتماً کامنت زیر عکس را میدید. لبخند ناشیانهای زدم:
_هه... انگشتم سوخت.
اخم کرد و نزدیکم شد.
_دستت سوخته میخندی؟!
دستم را گرفت. گرمای دستش تا عمق قلبم رفت. از تونل زمان رد شدم. به هفت سال پیش رفتم. وقتی برای اولین بار دستم را لمس کرد...
@delbarkade
🍃🌸✿●•۰▬▬▬▬▬▬
دلبرکده
#داستان #رؤیای_دست_نیافتنی 2⃣ #اشتباه تماسم با مینا قطع شد. شاهین با حوله به حمام رفت. همانطور که ل
#داستان
#رؤیای_دست_نیافتنی 3
#تلنگر
صدای کِل و دست و مبارک باد، اتاق تزیین شدهی محضر را پر کرده بود. پوست سفید شاهین مثل گل سرخ روی کت سفیدش شده بود. با لبخندی که عاشقش بودم، نگاهم کرد. گونهی راستش چال افتاد. آرایشگر، موهای لَخت و بورش را ماهرانه مدل داده بود.
نگاهم را پایین انداختم. دست چپم را با یک دست گرفت. حلقهی طلا را با انگشتانش دستم کرد...
چقدر خودم را از آن روز دور دیدم. هر چه فکر کردم یادم نیامد چند روز یا چند هفته پیش چنین گرمایی را از دستان شاهین حس کردهام. وقتی به خودم آمدم روی مبل، کنارگوشیام بودم. شاهین به آشپزخانه رفت. در یخچال را باز کرد. رو به من پرسید:
_گفتی تو دَره؟
با سر تأیید کردم. تمام فکرم پیش کامنت آن غریبه بود. در ذهنم تکرار شد: «رؤیای دست نیافتنی...»
شاهین ابروهایش را بالا داده و به دنبال پماد سوختگی در انبوه داروها، هر بار چیزی از دستش میافتاد.
گوشی را برداشتم. وارد صفحهی مرد غریبه شدم. نفس در سینهام ماند. قبل از اینکه بتوانم پیامم را پاک کنم، جواب داده بود:
«رضا فرزاد هستم. 🙋♂ شما میخواین رضا صدا کنید یا فرزاد فرق نداره😁»
_اینه؟!
صدای شاهین دستم را لرزاند. نزدیک بود گوشی بیوفتد. آب دهانم را قورت دادم و به شاهین نگاه کردم. بالاخره پماد چروکیده را پیدا کرده و جلوی صورتش گرفته بود. با چشمان عسلی گرد، نگاهم کرد.
_این که چیزی نداره.
از روی مبل بلند شدم.
_چیزی نشده بی خیال شاهین.
_بشین آوردم.
نگاهم روی گلهای فرش خیره ماند.. قبل از روبرو شدن با شاهین، فکر کردم:
«خاک بر سرت کنن رؤیا!»
چیزی در درونم با لجبازی گفت:
«تو کار اشتباهی نکردی.»
گوشی را کنار گذاشتم. شاهین به زور از تیوپ آلومینومی مقداری پماد بیرون داد. روبرویم روی زانو نشست. دستم را گرفت و مثل پدری مهربان پماد را روی سوختگی مالید. یک لحظه این فکر از سرم گذشت که نکند همه چیز را میداند و ترسیده مرا از دست بدهد.
_چیزی شده رؤیا؟!
انتظار این سؤال را نداشتم. مردمک قهوهای چشمانم به اطراف دو دو زد. نفسم را آرام بیرون دادم و همزمان به صورتش لبخند زدم.
_نه. یه سوختگی سادس خوب میشه.
اینبار مستقیم به چشمانم زل زد.
_منظورم خودتی. اتفاقی افتاده؟!
نگاهم را از چشمانش گرفتم.
_نه. فقط فکرم درگیر تولد مهدیا شد. آخه مینا...
_خیلی خب هر وقت خواستی میتونیم با هم حرف بزنیم.
بلند شد و به اتاق رفت.
#ادامه_دارد...
@delbarkade
دلبرکده
#داستان #رؤیای_دست_نیافتنی 3 #تلنگر صدای کِل و دست و مبارک باد، اتاق تزیین شدهی محضر را پر کرده بو
#داستان
#رؤیای_دست_نیافتنی 4
#حرکت
چشمم دنبال شاهین به اتاق رفت اما دستم بیاختیار گوشی را برداشت. صدای قلبم گوشم را کَر کرده بود. دل را به دریا زدم. نوشتم:
«عذر میخوام منو از کجا میشناسین؟!»
آب دهانم را قورت دادم و یک دقیقهای به گوشی خیره ماندم. صدای پای شاهین را حس کردم. صفحهی گوشی را خاموش کردم و بلند شدم.
تمام مدتی که در آشپزخانه مشغول حاضر کردن شام بودم، شاهین در بالکن سیگار میکشید.
این کارش بیشتر از پیامهای غریبه روی مغزم بود. لبهایم را به هم فشار دادم. فکر کردم:
«حقشه برم سیگار و از لبش بکشم و پرت کنم پایین. انگار نه انگار به من قول داده تو خونه سیگار نکشه! خیر سرش حموم هم کرده»
چشمم به پماد سوختگی پشت دستم افتاد. آتش افکارم آرام گرفت. نفس عمیقی کشیدم و چشمم روی لیوان قلبی کنار سماور خیره ماند. بالاخره چاقو را روی تخته کار، کنار کاهوها رها کردم. با احتیاط یک لیوان چای ریختم. درِ بالکن را باز کردم. شاهین سیگارش را توی جا سیگاری لبهی دیوار خاموش کرد. نگاهش به خیابان بود. سینی چای را کنارش گذاشتم. بوی دود سیگار اذیتم میکرد. بی توجه به بو، به او نزدیک شدم. سرم را کج و نگاهم را روی صورتش تنظیم کردم.
_میدونی دانشمندا میگن چای سه برابر توتون اعصاب رو آروم میکنه؟
نگاهم را روی لیوان چای بردم. لیوان را جلویش بلند کردم.
_تازه قهوه، چند برابر چای آرام بخشه. اگه میخوری تا برات درست کنم؟
لبخند محوی زد و از گوشهی چشم نگاهم کرد. لیوان را گرفت.
_ممنون. چرا برا خودت نریختی؟
دست سوختهام را بالا آوردم.
_مرسی ولی من قبلا با پماد سوختگی آروم شدم.
از حرفی که زدم خندهام گرفت. برعکس، لبخند شاهین محو شد و اخم کوچکی روی پیوند ابروهایش نشست. باز هم دستم را گرفت.
_بهتری؟
دوست داشتم بگویم:
«وقتی دستم رو میگیری دیگه نمیسوزه.»
اما نگفتم!
_ چیزی نیست.
رو به خیابان گفتم:
_ تو خوب باشی، من خوبم.
_دو روزه لب نزدم...
تند به طرفش برگشتم. با چشمهای گشاد نگاهش کردم.
سرش را تکان داد و ابروهایش در هم رفت.
_نمیدونم چرا الان کشیدم؟!
لبش را گاز گرفت.
_احساس بدی داشتم.
نگاهم کرد.
_مثل حس شکست.
چشمهایش را روی هم گذاشت و سرش را تکان داد.
آرنج روی نردهی استیل بالکن گذاشت و سرش را بین دستها گرفت.
#ادامه_دارد...
@delbarkade
دلبرکده
#داستان #رؤیای_دست_نیافتنی 4 #حرکت چشمم دنبال شاهین به اتاق رفت اما دستم بیاختیار گوشی را برداشت.
#داستان
#رؤیای_دست_نیافتنی 5
#کابوس
از اینکه او را اینطوری میدیدم، هم حس بدی داشتم هم خوب. بین احساس دوگانهام گیر کرده بودم که شاهین گفت:
_برای زندگیمون برنامههای زیادی داشتم.
هنوز سرش بین دو دستش بود.
_وقتی دو هفته پیش بابات ازم پرسید تو زندگی چند چندم، نمیدونستم چه جوابی بدم!
سرش را به طرف من چرخاند.
_فقط گفتم خداروشکر! فکر نکنم نمرهی بدی داشته باشم.
فکر کردم کی این مکالمه بین او و پدرم بوده که من متوجه نشدم؟!
شاهین ادامه داد:
_اما بابات چیزی گفت که خیلی منو به فکر برد...
نگاه کنجکاوم به دنبال چشمانش رفت.
_ بهم گفت زن، بچه، خونه، آینده... هدفت تو زندگی چیه؟ نتونستم منظورش رو بفهمم.
مکث کوتاهی کرد.
_ ... بهم گفت شما نزدیک چهل سالگی هنوز یه بچه هم ندارید. زندگیتون تو روزمرگی و هرچه آمد خوش آمد میگذره.
به مردمک چشمانم زل زد.
_راستش فکرکردم تو بهشون چیزی گفتی.
وا رفتم. برای دفاع از خودم لب زدم. اما اجازه نداد چیزی بگویم.
_بابات گفت: رؤیا چیزی نگفته ولی هر وقت میپرسم کی میخواین بچه دار بشید میگه بابا ما خودمون بچهایم.
نگاهم را پایین انداختم. لبهایم را به هم فشار دادم. حس کردم چقدر با این حرفم پدرم را ناامید کردهام.
بدون اینکه به شاهین نگاه کنم، به صدایش گوش دادم:
_گفت: هرچی درمیارین، میخورین و ریخت و پاشهای الکی و بیفایده میکنین. بعد میگین با این وضع اقتصادی کی میتونه بچه بیاره!
نفسش را بیرون داد و گفت:
_اولش بهم برخورد. حتی فکر کردم دیگه پامو خونتون نذارم... اما، این مدت هر چی بالا و پایین کردم، دیدم حق با باباته.
مردمک سبز چشمانش روی چشمانم قفل شد.
_رؤیا...
آب دهانش را قورت داد.
_... این مدت خیلی به زندگیمون فکر کردم.
یاد سریال خانگی افتادم که دیشب دیدم و بازیگر مرد بعد از گفتن این جمله، حرف از جدایی زد. فکر کردم نکند پای یک زن دیگر درمیان است. روی لبهای شاهین مات شدم.
_رابطهی من با تو، رابطهی من با خودم... بچه، خونه، آیندهمون.
از جملهی بعدیاش میترسیدم. زمان برایم متوقف شده بود و من در توقف زمان مانده بودم. انگار فقط لبهای شاهین بود که میتوانست حرکت کند و کلمات با مکثی طولانی از گلویش بیرون میآمد. لبهایم قفل بود و زبانم بسته. خواستم چشمانم را ببندم و گوشهایم را بگیرم اما پلک هم نتوانستم بزنم.
#ادامه_دارد...
@Delbarkade
❣🍃✿●•۰▬▬▬▬▬
دلبرکده
#داستان #رؤیای_دست_نیافتنی 5 #کابوس از اینکه او را اینطوری میدیدم، هم حس بدی داشتم هم خوب. بین احس
#داستان
#رؤیای_دست_نیافتنی 6
#رؤیا
لبهای شاهین وا شد و کلمات بدون عجله و آرام بیرون آمدند.
_ اون عشق آتشینی که بین ما بود چی شد؟!
از نگاه به چشمانش فرار کردم. یک لحظه تمام زندگیمان از ذهنم گذشت.
دعوای من با پدر و مادرم سرِ ازدواج با شاهین.
روزهای خوش نامزدیمان.
جر و بحثهای خرید عروسی.
ذوق و شوق زندگی مستقل.
غذاهای بی نمک و سوختهی من.
رستورانهای هر شبمان.
رابطهی زناشویی پر از حرارت و شیطنتمان.
روی این آخری ماندم.
ولی تقصیر من نبود. من کم نگذاشته بودم. یاد دقیقههای خسته کننده و آزار دهندهی رابطهمان در پنجشنبهی گذشته افتادم. فکر کردم حتما از من ناامید شده.
صدای شاهین افکارم را بهم ریخت.
_... وقتی امروز دستت سوخت، فکر کردم چقدر تو زندگی به هم زخم زدیم و همو سوزوندیم و بیتفاوت از کنار هم رد شدیم!
با شنیدن این کلمات از حصار زمان درآمدم. دوباره به چشمانش نگاه کردم.
درست میگفت. اکثر اوقات به احساسات و توقعات من بیتفاوت بود. حتی گاهی حس میکردم میخواهد لج من را درآورد.
_باورت میشه رؤیا جان... گاهی حس میکنم با کارهات میخوای لج منو درآری!
با این حرفش چشمانم گرد شد. لب وا کردم تا بگویم تو هم همینطور اما خودش گفت:
_میدونم منم خیلی وقتها با رفتارم لج تو رو درآوردم.
باورم نمیشد همان شاهین همیشگی باشد.
#ادامه_دارد...
@Delbarkade
❣🍃✿●•۰▬▬▬▬▬
دلبرکده
#داستان #رؤیای_دست_نیافتنی 6 #رؤیا لبهای شاهین وا شد و کلمات بدون عجله و آرام بیرون آمدند. _ اون
#داستان
#رؤیای_دست_نیافتنی 7
#ترس
صدای آهنگ ضعیف تلفنِ شاهین، صحبتهایش را قطع کرد. چند لحظه بدون اینکه تکان بخورد، از شیشه داخل را نگاه کرد. وقتی در بالکن پیش شاهین آمدم، خورشید پشت ساختمانهای بلند، پایین رفته بود. نور صفحهی گوشی سالن تاریک را روشن کرد. زنگِ دوبارهی گوشی، شاهین را برای جواب دادن راضی کرد.
بیاختیار رفتنش را به داخل دنبال کردم. اما افکارم جای دیگری سیر میکرد. فرصت خوبی بود که به این چند دقیقه حرفهای شاهین فکر کنم.
حرفهای نیمه تمامش به من شوک وارد کرد. درحالی که من فقط خودم را میدیدم او داشت منصفانه قضاوت میکرد. معلوم بود که مدتهاست فکرش مشغول تجزیه و تحلیل رابطهمان بوده است.
ته دلم مثل ماشین لباسشویی هم میخورد. عقلم میگفت: «بایست و تمام حرفهایش را تا آخر بشنو.»
دلم میگفت: «فرار کن و اجازه نده این بحث به پایان برسد...»
فرصت خوبی برای فرار بود هرچند پاهایم همراهم نیامد. فکر کردم اگر تصمیم شاهین به تمام شدن رابطهمان باشد، فرار من چه فایدهای خواهد داشت؟!
با این فکر قلبم تیر کشید. حتی تصور چنین پایانی برایم قابل باور نبود. ابروهایم درهم رفت. چشمانم را بستم. چهرهی پدر و مادر و تک تک دوستان و آشنایان از جلویم رد شد. با صدای درِ تراس چشمانم را باز کردم. شاهین بین در ایستاد و مرا تماشا کرد.
_چیه؟! شوکه شدی؟!
مردمک چشمانم را در هوا چرخاندم. از وقتی حرف زده بود، من حتی یک کلمه هم نگفته بودم. نفسش را بیرون داد و گفت:
_حالا از باقی حرفم بیشتر شوک میشی.
با ابروهای گره خورده نگاهش کردم. سرِ جایش کنارِ نردهها ایستاد. نگاهم کرد. لبخند ملایمی روی لبش نشست.
_تازه داری حال منو وقتی بابات بهم اون حرفها رو زد میفهمی.
بالاخره لب زدم:
_میخوای انتقام بگیری؟!
کلمات به سختی و با صدایی گرفته، از ته گلویم بیرون آمد. با سرفهی کوتاهی صدایم را صاف کردم:
_میشه آخر حرفت رو بزنی؟
با لبخندی که گوشهی لبش بود نگاهم کرد.
_دوست داری چی بشنوی؟
آب دهانم را قورت دادم و با زبان لبهایم را خیس کردم. چشم به اطراف چرخاندم و برای یافتن بهترین کلمات وقت خریدم.
_به هر حال همهی زندگیها مشکلاتی دارن.
خیلی سریع پاسخم را داد:
_به نظرت مشکلات ما قابل حل ان؟!
نگاه به صورتش انداختم. انگار دنبال پاسخی در حالت صورتش بودم. قبل از اینکه جواب دهم گفت:
_ میخوام بدونم نظرت در مورد ادامهی زندگیمون چیه؟!
یکی از ابروهایش را بالا برده بود. پلکهایم تند تند به هم خورد. کف دستانم را رو به بالا گرفتم و شانه هایم را بالا بردم.
_من نمیفهمم منظورت از این حرفها چیه؟!
صدایم بریده بریده درآمد.
_و میخوای به چه نتیجهای برسی؟!
صریح گفت:
_این زندگی هر دوی ماست. پس باید با هم به نتیجه برسیم.
باز هم سردرگم نگاهش کردم.
_رؤیا تا الان به اینا فکر کردی؟!
بعد از مکثی کوتاه، ادامه داد:
_ما قراره تو این زندگی به چی برسیم؟
با صدای بلندتری گفت:
_چند بار نشستیم در مورد آیندهی زندگیمون حرف زدیم؟!
دنیا دور سرم چرخید. از حرفی که میخواست بزند، مطمئن شدم. من هم بارها به این فکر کرده بودم که شاید در انتخاب هم اشتباه یا حداقل عجله کردهایم. فکر میکردم شاهین هم ته قلبش، هنوز مرا دوست دارد.
سرم را پایین انداختم. لبهایم را به هم فشار دادم. پاهای شاهین را دیدم که به طرفم آمد. گرمای دستانش را دور کمرم حس کردم. مرا به سینهاش چسباند.
پیشانیام را بوسید. با دست چانهام را بالا برد.
مردمک چشمانم پایین ماند. بغض از گلویم بالا رفت و از چشمانم سرریز شد. آرام زمزمه کرد:
_ببینم چشمای خوشکلتو...
صدای آرامِ او آبِ سردی بر آتش دلم بود. یواشکی نگاهش کردم. با خندهای که دندانهایش پیدا شد؛ گفت:
_نترس عزیزم سکه گرون شده!
✍ادامه دارد...
@Delbarkade
❣✿●•۰▬▬▬▬▬▬