💔💔💔🕊️🕊️🕊️🥀🥀🥀
#آشنایی_با_شهداء
روایتی از زبان دوست و همرزم بسیجی #شهید_مهندس #مهیار_مهرام
شهید #مهیار_مهرام در محله یوسف آباد #تهران و در خانواده ای #متمول رشد کرد و بزرگ شد. برای ادامه تحصیل به #خارج از کشور رفت ، اما در آنجا دچار #اعتیاد شد تا اینکه به ایران #برگشت.
مهیار و خواهران و برادرانش در قید و بند مسائل دینی نبودند. مهیار مدتی در شرکت فیلیپس و بعد در دفتر یک شرکت هواپیمایی در تهران مشغول شد. با #پیروزی انقلاب، دفتر هواپیمایی تعطیل شد و مهیار در یک هتل مشغول به کارشد.
زمانی که آیت الله خلخالی با معتادان مواد مخدر برخورد می کرد، مهیار دستگیر و #زندانی شد. در زندان و بین معتادهایی که ترک کرده بودند مسابقهای برگزار شد و نفرات اول آزاد شدند. مهیار هم از زندان آزاد شد.
در این فاصله جنگ شروع شده بود، من هم راهی #مریوان شدم و همراه با حاج احمد #متوسلیان و در واحد مهندسی سپاه، مشغول فعالیّت بودم.
او موضع گیری های سیاسی #ضدّنظام داشت و از منافقین حمایت می کرد. اما با این حال، وقتی به مرخصی آمده بودم، به دیدن مهیار رفتم.
پدر مهیار با من صحبت کرد و گفت: پسرم به خاطر مهندسی در رشته هوا و فضا، قصد استخدام در یگان بالگرد صدا و سیما را دارد، اما به خاطراعتیاد، نمی تواند استخدام شود. پدرمهیار با ناراحتی از من خواست کاری برای مهیار انجام دهم.
با مهیار صحبت کردم. گفتم: من می خوام برم جبهه، میای با هم بریم؟ او هم که توی حال خودش نبود گفت: باشه.
خانواده مهیار از او قطع امید کرده بودند، با این خبرخوشحال شدند. انگار می خواستند یک جوری از دست او راحت شوند! 😥
پدرش یک شیشه آب سیاه به من داد و گفت: این شیره سوخته تریاک است. هر روز ۳ بار به او بده تا تَرک کند.😐
با هم راه افتادیم. آن روز وقتی من نماز می خواندم، مهیار هم کنار من ایستاد. او هیچ چیزی از نماز بلد نبود. به من گفت: توی نماز چی میگی؟ 😳 بین ۲ نماز چه دعایی می خونی؟
روز بعد بردمش یه مقرّ دیگه و همینطور تا هفت روز او را جا به جا کردم تا کسی به مشکل او پی نَبَرد. روز هفتم حال و روز مهیار بهتر شد. گفت: من دیگه ترک کردم، دیگه خماری ندارم .
مهیار را به یکی از مقرهای کوهستانی بردم. آنجا بالای ارتفاع بود و چند متر برف نشسته و شرایط بسیار سختی داشت.
آن ایام زمستان سال ۱۳۶۰ بود. مهیار در آن #مقرّ کوهستانی در کنار چند #بسیجی و مجاهد عراقی در واحد مخابرات مشغول شد.
هوش و استعداد خاصی داشت. #رمزهای بی سیم را سریع حفظ می کرد.
مدتی بعد به سراغ او رفتم. با بسیجی ها حسابی جور شده بود. با برخی از آنها صحبت می کرد و مسائل و مشکلات دینی خودش را می پرسید.
یک ماه بعد، که از ترک مواد توسط مهیار مطمئن شدم، بی سیم زدم و گفتم: عصر بیا پایین، می خوایم بریم #تهران.
توی راه هم گفتم: تو دیگه #پاک شدی، برو دنبال کار استخدام.
عصر روز بعد توی خانه بودم که مهیار تماس گرفت. با عصبانیت گفت: امیر اگه شما نمیری منطقه، من فردا بر می گردم.
فردا با مهیار برگشتیم. #نماز اول وقت او ترک نمی شد. حالا او به من تذکّر می داد که نماز اول وقت و... را رعایت کن.
مهیار دیگر اهل جبهه شد. مهیار ۲ سال در کردستان ماند. من درگیر کارهای مهندسی بودم و او در کنار بسیجی ها، مسئول مخابرات سپاه سروآباد از شهرهای کردستان شده بود. با بسیجی ها به عملیّات می رفت، برای آنها حرف می زد و...
روزها گذشت تا اینکه قبل از عملیّات والفجر ۴، در پائیز سال ۱۳۶۲ نیروهای رزمنده به سوی منطقه پنجوین عراق حرکت کردند. یک روز بچّه ها به من خبر دادند که ظاهراً مهیار شهید شده و پیکرش را برده اند سنندج.
باورم نمی شد. رفتم ستاد شهدای سنندج، گفتند: چند تا #شهیدگمنام داریم که قرار است منتقل شوند تهران .
آنها را نگاه کردم. هفت شهید که همه بدن آنها گلوله باران شده و با ماشین از روی سر آنها عبور کرده بودند، به عنوان #شهیدگمنام کنار هم آرمیده بودند.
به سختی مهیار را شناختم. یک گردنبند نقره از دوران انگلیس در گردنش بود. از روی همان گردنبند او را شناختم. بقیّه هم بچّه های سپاه سروآباد بودند که به دست ضدّ انقلاب به طرز فجیعی به شهادت رسیده بودند.
پیکر مهیار به تهران منتقل شد. امّا خانواده اش او را تشییع نکردند.مراسم ختم او فقط ۱۳ نفر شرکت کننده داشت! او غریب و گمنام تشییع و تدفین شد.
مهرام، راه درست و راه حق را نمی شناخت. از زمانی که با انسان های الهی در جبهه رفاقت کرد، مزّه رفاقت با خدا را چشید.
خدا هم در بهترین حالت او را به سوی خود دعوت کرد.
آنها که دوست دارند این شهید غریب را زیارت کنند، به قطعه ۲۸ بهشت زهرا ردیف ۶ شماره ۴ در کنار شهدای گمنام بروند. روح ما با یادش شاد!
منبع: کتاب "...تا شهادت"
گروه فرهنگی شهید هادی
#شنبه_ها
#آشنایی_با_شهداء
#شهید_مهیار_مهرام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
لینک کانال 👇✨
@deldadegan_yar_ghayeb