May 11
May 11
عاشقانه های من و سپهر
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
بچه که بودیم هر دو خیلی شیطنت داشتیم من یه جور سپهر یه جور من پر بودم از شیطنت های دخترانه با زبانی دراز که حاضر جوابی هام بین فامیل معرف شده بود سپهر معرف بود به
سر سختی و یکدندگی
من و سپهر ده سال اختلاف سن مون بود با اینکه منم سنی نداشتم بخاطر حاضر جوابی هام با من سر جنگ داشت و با باقی بچه های فامیل مهربون بود وقتی میدیدم برای من اینقدر اخمو و بد اخلاق با بچه های دیگه مهربون و با نرمی رفتار میکنه بیشتر لج ام میگرفت و برای اینکه اذیتش
کنم توی دست و پاش میپیچیدم و بین دوستاش سر به سرش میزاشتم ..وقتی زورش به زبون دراز من نمیرسید حس میکردم که دلش میخواد با دستاش خفه ام کنه روزهای بچگی مون گذشت و سالها بین مون فاصله افتاد ......
۱۰ سال بعد وقتی توی یکی از میهمانی ها دیدمش خیلی عوض شده بود ..یه آقای به تمام معنا خوشتیپ و خوش چهره هنوز وقتی میخندید چال روی گونه اش نمایان میشد ..هنوز پر بود از شر و شور با دیدنش خاطرات بچگی همه زنده شد
جرقه ی یه شیطنت به ذهنم ام زد که سر به سرش بزارم ..رفتم نزدیک و شروع به سلام و احوال پرسی کردم ..سرش رو پایین انداخت و نگاهش رو به زمین دوخت و با وقار و متانت سلام و احوال پرسی کرد ..به قدری سر به زیر و متین رفتار کرد که من هم مجبور شدم آروم باشم و شیطنتی نکنم حالا بعد از ده سال ..سپهر آقا شده بود و اصلا من رو نشناخت راستش حالم گرفته شده بود از اینکه من رو نشناخته بود ..خواهرش سارا من رو بهش معرفی کرد ..تازه یادش اومد به بچگی ها مون ...احساس کردم یه لحظه تمام اون حاضر جوابی ها اومد جلوی چشمش تمام اون کل کل کردن ها و تمام اون اذیت کردن ها یه اخمی کرد و بعد چهره اش خندان شد و گفت ...هنوز هم زبون درازی میکنی ..هنوز هم از دیوار راست بالا میری هنوز هم ......وقتی دید سرم رو پایین انداختم و خجالت میکشم خندید و گفت ..اصلا نشناختمتون چقدر عوض شدین حال تون چطور خانواده همگی خوب هستین و خیلی زیرکانه و مهربانانه بحث رو عوض کرد ..باورم نمیشد اون پسر سرسخت و بد اخلاق البته بد اخلاق با من حالا اینطور بزرگ شده باشه اینطور مردانه رفتار کنه
دلم براش رفت تمام طول میهمانی حواسم به رفتار و گفتار و کردارش بود ..در عین حالی که پر از شور و هیجان بود ..سر به زیر و متین رفتار میکرد ..توی جمع دوستانه که قرار میگرفت شوخی میکرد چنان میخندید که ردیف دندانها همه نمایان بودن ...بین بزرگ تر ها که قرار میگرفت ساکت بود و بیشتر گوش میداد ..با بچه ها بازی میکرد و خلاصه دل من بد طوری گیر کرده بود
اون شب بعد از دیدن سپهر توی اون میهمانی دلم پیش سپهر گیر کرده بود و مدام خاطرات بچگی و شیطنت های اون زمان جلوی چشمام رژه میرفت
بزرگ شدن و آقا شدن سپهر قد و قامت بلندش از جلوی چشمام دور نمیشد اصلا فکرش رو نمیکردم اون پسر تخص و یک دنده حالا اینقدر با وقار و آروم شده باشه ..از اینکه اون شب درس رو بهانه نکردم و رفتم به میهمانی خیلی خوشحال بودم ..همیشه و همه وقت جمع های دوستانه رو کنار میزاشتم تا بتونم درس بخونم نمیدونم چی شد که اون شب قبول کردم که به اون جمع دوستانه برم و حالا همه ی وجودم پر بود از شادی دیدن سپهر ....
خیلی دلم میخواست از حال و هوای دل سپهر هم با خبر بشم نمیدونستم چکار کنم چطوری از دلش خبر بگیرم ناگهان یه فکری توی ذهن ام جرقه زد و یه لبخند پیروزمندانه روی لب هام نشست
تصمیم گرفتم به سارا پیام بدم و سر حرف رو باز کنم ....
گوشی رو برداشتم و به سارا پیام دادم
سلام سارا جونم حالت چطوره
خوبی خستگی میهمانی به در شد 😊
هنوز پیام رو ارسال نکرده
سارا پیام رو خوند و جواب داد 😳🙈
سلام خانم خوشکله چطوری شما خوبی
وای چه میهمانی بود من که خیلی بهم خوش گذشت به سپهر هم خیلی خوش گذشته بود وای دختر نمیدونی وقتی از میهمانی بر می گشتیم تمام خاطرات بچگی مون رو مرور کردیم ..اخ اخ اخ سپهر چقدر یاد حاضر جوابی های تو کرد و خندید و گفت اون روز ها دلم میخواست سر از تنش جدا کنم از بس زبون دراز بود ..اما .......
سارا دیگه پیامش رو ادامه نداد و .....
من موندم و دنیایی فکر و خیال ..اما چی ؟؟؟
چرا سارا حرفش رو نصفه کاره گذاشت و رفت
اخ خدایا بد تر شد که وای چرا من توی بچگی اون همه زبون ریختم چشم هام از فرط ناراحتی پر از اشک شد و ناگهان بدون اینکه دست خودم باشه زدم زیر گریه ...کمی که گریه کردم به خودم اومدم و اشک هام رو پاک کردم و با خودم گفتم ..دختریه دیونه ..اخه کی از بچگی عاقل بوده که حالا تو دومیش باشی سپهر هم هر فکری که کرده اصلا مهم نیست پاشو برو دست و صورتت رو آب بزن پاشو دختر خوب ...بعد به خودم و کار هام خندیدم 😊رفتم آبی به صورتم زدم و رفتم توی سالن کنار مادرم ...
مامان خوب و مهربونم داشت توی آشپزخونه کتلت سرخ میکرد وای بوی کتلت توی فضای خونه پیچیده بود رفتم سمت ظرف غذا و دست بردم که یه کتلت بردارم مامان جونم چنان محکم زد پشت دستم و گفت ...چند بار گفتم سر گاز ناخنک نزد فردا میخوای توی خونه ی خودت سر گاز گوشت ها رو بخوری و برای شوهرت آب خورشت رو نگهداری
از حرف مامانم خنده ام گرفت و گفتم ..هر کس من رو خواست این جوری بخواد همینه که هست بعد به سرعت برق یه کتلت رو برداشتم و از آشپز خونه زدم بیرون ...مادرم خندید و گفت تو کی میخوای بزرگ بشی ...باز خزیدم توی اتاق خودم و یاد سپهر از فکر و ذهن ام خارج نمیشد نمیدونم چی بلایی سرم اومده بود اصلا نمیدونم چم شده بود... گوشیم به صدا در اومد صفحه رو که باز کردم دیدم سارا ست که پیام داده و عذر خواهی که وسط گفتگو تلفنش زنگ خورد و فراموش کرد که پیام بده
بعد دیدم ادامه ی پیام آخرش زد
اما الان چه خانم شده چه آروم شده با اینکه هنوز شیطنت و بازی گوشی از توی چشماش داد میزد
یه روزی همه ی وجود مینا زبون بود اما حالا همه ی وجودش شده مینا خانم و چشماش پر از برق شیطنت 😂😂😂
پیام رو میخوندم و آب میشدم اما با پر رویی تمام به سارا جواب دادم ممنون از تعریف خان داداش شما ..منم فکر نمیکردم اون پسر تخص و لجباز که هر وقت من رو میدید اخم میکرد حالا اینقدر خوب و مهربون شده باشه ☺️☺️
سارا گفت کجاش رو دیدی داداش گلم حالا دیگه برای خودش آقا شده و مامان و بابام قصد دارن به زودی دامادش کنن
با خوندن این پیام برق از سرم پرید ...چی میخوان دامادش کنن
حرص ام گرفته بود اما یه شکلک خنده براش فرستادم و گفتم بسلامتی ان شاالله مبارک باشه و از فرط ناراحتی خدا حافظی کردم
سر میز شام آروم و بی صدا غذا م رو خورده نخورده بلند شدم که بابام گفت :کجا بابا شامت رو نخوردی چیزی شده ..چرا اینقدر بهم ریخته ایی نگاهی به صورت مهربون بابام کردم و گفتم :نه چیزی نیست کمی سرم درد میکنه
همین که داشتم میرفتم سمت اتاقم ..شنیدم که به مادرم گفت :از این بچه این همه سکوت بعیده ببین مشکلش چیه
وارد اتاقم شدم و خودم رو انداختم روی تخت ام و باز ناخود آگاه شروع کردم به اشک ریختن نمیدونم چرا اینطوری شده بودم
تا صبح توی جای خودم غلت زدم نمیدونم چرا اینقدر به هم ریخته بودم اصلا قادر نبودم ذهن ام رو جمع کنم و مدام ذهنم درگیر سپهر بود نزدیکی های صبح خوابم برد ساعت نزدیک ۱۱ بود که به سختی چشمهام رو باز کردم هنوز کاملا هوشیار نشده بودم که در اتاق ام به صدا در اومد ..فوری از جام بلند شدم و بلند گفتم بفرمایید ..مادرم آهسته در اتاق رو باز کردو وارد اتاق شد و با مهربونی و صورت خندان بین در نمایان شد
با دیدین صورت مهربون و متبسم مادرم وجودم پر از عشق مادرم شد مادرم اومد و کنارم نشست و من خودم رو لوس کردم و خودم رو توی بغل پر از مهرش جا دادم
مادر مهربونم صورتم رو بوسید و من رو سفت به بغل کشید آغوش مادرم پر بود از ارامش و چه لذت بزرگی بود توی آغوش مادر جا گرفتن اون لحظه خدا رو هزار بار شکر کردم بخاطر وجود پدر و مادرم
دقایقی بعد مادرم کمی از من فاصله گرفت صورتم رو بوسید و گفت : خوب دخترم بگه ببینم مشکل چیه که این یکی دو روزه حال خوش شیطنت شیرین زبون من رو نا خوش کرده
تو میدونی که بابات چقدر دل نگرانته
با شنیدم حرف های مادرم به خودم اومدم که من چکار دارم میکنم چرا با رفتارم باعث رنجش خاطر پدر و مادر م شدم ..
نگاهی به چشم های منتظرش کردم و گفتم چیزی نیست مامان خوبم ..کمی ذهنم به هم ریخته
اما حالا که توی آغوش شما جا گرفتم حالم خیلی بهتره
مادرم با شنیدن حرف ها دیگه ادامه نداد و فقط گفت خوب میدونی من و پدرت همیشه در کنارت هستیم و اگر مشکلی بود دوست دارم خودت با ما در میون بزاری
چشمی گفتم و لپ های مادرم رو بوسیدم و از ش جدا شدم رفتم سمت رو شویی
امروز کمی حالم بهتر بود اما همچنان توی فکر سپهر بود
دلم تاپ تاپ میکرد و پر میکشید و بهانه میگرفت که دو باره ببینمش
به هر شکلی بود دلم میخواست یه بهانه پیدا کنم برای دیدن سپهر
اما همه فکر ها و نقشه هام بچگانه و مسخره بودن
طوری که خودم به فکرم خنده ام میگرفت
ابر های بالای سرم رو با دست هام پس زدم و گفت بیخیال دختر از درس هات افتادی و باز به کار خودم خندیدم و کتاب های درسی رو باز کردم
صدای تق تق در بلند شد و پشت بندش صدای پر از مهرمادرم اومد که پرنیا جان نهار آماده است
هنوز بفرمایید نگفته بودم که مادرم گفت بدو مامان ما منتظریم
کتاب ها رو بستم و از اتاق خارج شدم
وای به به ببین مامان خانم چه کرده من رو کلافه کرده عجب بویی پیچیده توی خونه
اخ اخ اخ بد طوری گرسنه شدم و شروع کردم دور و بر مادرم چرخیدن و رقصیدن
مادرم خنده ایی کرد و دست هام رو گرفت و گفت :خدا رو شکر که حالت خوبه ..من این پرنیا ی شاد و شیطون رو میخوام نه .....
بعد فوری گفت ..بیا کمک تا سفره رو پهن کنیم بابات هم رسیده
وقتی نگاه به صورت خندان مادرم کردم خدا رو شکر کردم
من امسال میخواستم دیپلم بگیرم و حسابی داشتم تلاش میکردم که بتونم به دانشگاه راه پیدا کنم
با اومدن بابا کنار هم ناهار رو خوردیم و توی شستن ظرف ها به مامان کمک کردم و دوباره رفتم توی غار تنهایی خودم و پناه بردم به اتاق ام و کتاب ها رو جلو کشیدم
چند روزی بود که دوباره چسبیده بودم به درس ها و بکوب درس میخوندم
چهره ی سپهر از جلوی چشمام دور نمیشد
اما به خودم قول داده بودم که حسابی درس بخونم
درس جدا عشق و عاشقی جدا پس به خودم گفتم فعلا عشق و عاشقی رو ببوس و بزار کنار تا بعد از قبولی توی دانشگاه 😊😊
صدای در اتاقم بلند شد با صدای بلند گفتم بفرمایید خوش تشریف بیارید داخل
مثل همیشه همین ساعت مامان خوبم با یه سینی پر و چای گرم وارد اتاق شد
سینی رو روی میز کنار تخت ام گذاشت و گفت
خوشکل مامان چطوره لبخندی به صورت آرام و مهربانش زدم و گفتم عالی
بعد به سینی پر از میوه و کیک و چای نگاه کردم
چشمهام رو جمع کرد و دستم رو روی لب هام گذاشتم و بوسه ایی به طرف مامانم پرت کردم و بعد دستم رو روی قلبم کوبیدم و گفتم
جات اینجاست
خنده های مامانم قشنگ ترین خنده های دنیا بود توی اون لحظه
مامانم با گفتن :پاشو بچه پاشو زبون نریز
چایت سرد شد
بیا جلو بهم اشاره کرد تا برم کنارش روی تخت بشینم
رفتم کنارش و خودم رو توی بغل پر مهرش جا دادن و کمی خودم رو توی بغلش جمع کردم سرم رو به سمت قلبش خم کردم تا با شنیدن صدای ضربان قلبش آرامش پیدا کنم
مامانم دستی به موهای سرم کشید و من رو سفت بغل گرفت و گفت
تا دنیا دنیا باشه تو عزیز منی و من مادر تون این رو هرگز فراموش نکن هر وقت هر مشکلی داشتی میتونی روی کمک من و بابایی حساب باز کنی
ما همیشه و همه وقت کنارت هستیم
با شنیدن حرف های آرام بخش مامانم خودم رو بیشتر لوس کردم و بیشتر توی بغلش جا گرفتم
با حرف های مامان حسابی آرامش گرفته بودم و انگار یه انرژی مضاعف تمام وجودم رو در بر گرفته بود
حسابی به درس چسبیده بودم و سر گرم تست ها و کتاب های کمک آموزشی بود
یک روز عصر
که حساب بین کتاب هام گم شده بودم
تلفن ام به صدا در اومد سارا بود با دیدن اسم سارا باز یاد سپهر افتادم
با وصل شدن خط تلفن همین که گفتم الو
سارا چنان با هیجان و بدونه وقفه شروع کرد به احوالپرسی و چنان شادی توی صداش موج میزد که برام عجیب بود از حالش خنده ام گرفته بود
کمی که آروم تر شد گفتم خب خوبی چه خبر
خندید و گفت یعنی دوباره باید از اول بگم 😂
هیجان و اشتیاق خودم رو پنهان کردم و گفتم من که چیزی سر در نیوردم
دوباره بگو
اما اینبار شمرده شمرده
سارا نفسی تازه کردو گفت ..
فردا درس و کنکور تعطیل میخوایم با بچه ها و سپهر بریم بیرون تو هم باید بیای
با شنیدن اسم سپهر دلم لرزید
اما خودم رو کنترل کردم و گفتم نه ممنون مزاحم نمیشم میدونی که درس دارم
بعد خودم به خودم نهیب زدم
دختری دیونه غلط کردی که درس داری برای چی کلاس میزاری و ادا در میاری
که سارا گفت گمشو ..غلط میکنی درس داری سپهر گفته تو رو هم دعوت کنیم
درس تعطیل تمام
با شنیدن جمله ی سپهر گفته تو هم باید بیای
همه ی وجود پر از شادی و هیجان شد
اما باز غد بازی در آوردم و گفتم نه سارا جون میدونی که نمیتونم
سارا کمی سکوت کرد و گفت باشه هر جور خودت صلاح میدونی
با شنیدن این حرف بدنم یخ کرد و هی به خودم گفتم دختریه احمق دختریه بیشعور چرا الکی قیافه میگیری تو که مردی برای این دعوت دیگه چرا الکی حرف میزنی
توی فکر بودم که سارا گفت ..پرنیا اگر نیای از دستت رفته سپهر برامون سوپرایز داره فکر هات رو بکن و تا آخر شب تصمیم بگیر کاری نداری خدا حافظ
و تلفن رو قطع کرد گوشی توی دستم بود اصلا نفهمیدم چی شد یخ کرده بودم
اخ اخ دختریه احمق دختریه بی عقل این چاکاری بود کردی اخه چرا الکی قیافه گرفتی
اخه چرا موقیت سنج نیستی اگر دیگه دعوتت نکردن اگر فردا یکی دیگه رفت و از سپهر دلبری کرد اخه این چکاری بود کردی
دوباره مثل دیوانه ها با خودم حرف میزدم هی با خودم کلنجار میرفتم
اما کاری نمیتونستم بکنم حسابی خراب کاری کرده بودم
از دست خودم کلافه شده بودم
از اتاق زدم بیرون و رفتم توی سالن مادرم پای برنامه های تلوزیون نشسته بود و داشت فیلم سینمایی نگاه میکرد رفتم کنارش و گفتم
مامان جونم
با مهر به هم نگاه کرد و گفت : جانم
کنارش نشستم و بهش نزدیک شدم و گفتم سارا زنگ زد من رو دعوت کرد که فردا بیریم بیرون
اما من خر براش کلاس گذاشتم قبول نکردم
مادرم با دیدن حالتم خندید و گفت و حالا پشیمون شدی
سرم رو پایین انداختم و آهسته گفتم خیلی
گفت خب زنگ بزن بگو پشیمون شدی و میری
یه نگاهی به صورت مامان کردم و ابرو هام رو بالا انداختم و گفتم نچ روم نمیشه
اما بهم گفت آخر شب خبرش کنم
مادرم با مهربونی گفت حالا چرا رد کردی چرا پشیمون شدی
گفتم خریت مادرم خریت کردم وخواستم کلاس بزارم
ساعت از ۱۲ شب گذشته بود و من همچنان مثل هر توی گل گیر کرده بودم و از طرفی روم نمیشد پیام بدم که میام
بیشتر از هزار بار دستم رفت رو صفحه ی گوشی هی نوشتم هی پاک کردم هی با خودم حرف زدم و کلنجار رفتم داشتم خودم خودم رو میخوردم که در اتاقم به صدا در اومد
کیه بفرمایید:مادرم با چهره ایی متبسم و آرام در رو باز کرد و گفت چکار کردی
با نا امید بهش نگاه کردم و گفتم هیچ ....
نگاهی به چهره ی آرام و مهربونش انداختم و دست هام رو حلقه کردم دور گردنش آه بلندی کشیدم
توی بغل گرم و وجود پر مهرش جا گرفته بودم که صدای زنگ پیامک چند بار تکرار شد
به طرف گوشی رفتم و دیدم سارا ست پیام داده هنوز سر حرفت هستی نمیای
من تا الان منتظر تماس یا پیامت بودم
با خوشحالی به صورت مادرم نگاه کردم آرام و مهربون به صورتم لبخندی زد و گفت سارا ست
محکم تر از دفعه ی قبل بغلش کردم و خودم رو توی آغوشش جا دادم و هیجان گفتم اره ..میگه هنوز سر حرفت هستی
کمی من رو از خودش دور کرد و گفت خب جوابش رو بده گفتم چی بگم
باز لبخندی زد و به سمت در رفت و گفت زود تر جواب بده تا نخوابیده خوش بگذره
بوری به طرف گوشیم رفتم و شروع کردم به تایپ کردن
سلام همین که پیامت رو دیدم با مادرم صحبت کردم ان شاالله فردا من هم با شما همراه میشم
هنوز پیام ارسال نشده بود که سارا جواب داد
خیلی خوب شد صبح آماده باش با سپهر میایم دنبالت
باز از دیدن اسم سپهر قلبم شروع به تپیدن کرد
صورتم داغ شد و احساس کردم سرخ شدم 😊
فوری جواب دادم باشه چه ساعتی و چی آماده کنن
باز فوری جواب داد ..چی لازم نیست ..فقط ۵ صبح آماده باش ما میایم دم در خونتون
شب بخیر گفتم و از اتاق ام اومدم بیرون که به مامان گلم خبر بدم که قرار ۵ صبح حرکت کنیم وقتی رفتم سمت آشپزخانه دیدم که مادرم چند تا ظرف در دار رو آماده کرده و توی هر کدومشون مقداری تنقلات و آجیل ریخته با دیدن مادرم به طرفش رفتم دست هاش رو گرفتم و به لب هام نزدیک کردم دستان زحمت کش اش رو بوسیدم صورتم رو بوسید و گفت بسلامتی خوش بگذره مراقب خود باش
بعد ظرف های پر شده رو توی یه سبد گذاشت و آماده کرد و گفت برو زود بخواب چیزی به ساعت ۵ نمونده ...خوراکی ها رو یادت نره از دور به قلبم اشاره کردم و گفتم جات اینجاست مامان قشنگم
بعد یک دفعه گفتم راستی اجازه ی بابا چی ..لبخندی زد و گفت نگران نباش قبلا بهش گفتم
همه ی وجودم پر شده بود از استرس فردا
نمیتونستم بخوابم از فکر سپهر و برخورد فردا چنان به هیجان اومده بودم که خواب هیچ سراغی ازم نگرفت و تا صبح پهلو به پهلو شدم
۵ صبح بود که صدای گوشیم در اومد
من آماده بودم و منتظر زنگ سارا
فوری گوشی رو جواب داد و آهسته گفتم سلام سارا جان پشت درین
سارا با خنده گفت بله پس چرا در رو باز نمیکنید
.....اومدم اومدم و بعد گوشی رو قطع کردم آهسته از اتاق بیرون اومد و خواستم برم سمت در خروجی که شنیدم مادرم میگفت سبد خوراکی ها رو یادت نره
با شنیدن صدای مادرم یاد سبد افتادم .......
در رو که باز کردم سارا و سپهر دم در کنار ماشین ایستاده بودن ...آرام و بی صدا سلام کردم
انگار صدام از ته چاه بیرون میومد ..احساس کردم خودم هم به سختی صدای خودم رو شنیدم
سارا به طرف اومد و بغلم کرد سپهر با دیدن سبد به سمت ام اومد و در همین حال گفت چرا زحمت کشیدین ..من به سارا گفتم چیزی لازم نیست بیارین ...فوری با هول جواب دادم چیز قابل داری نیست مادرم آماده کردن
سوار ماشین شدیم هوای بیرون از خونه عالی بود بقدری خنک و دل نشین و به قدری زیبا صدای پرنده ها و سپیده دم همه چیز زیبا و شاعرانه
شیشه ی ماشین رو پایین داده بودم تا حسابی از هوای خنک لذت ببرم