✅چرا به روده ها مغز دوم می گویند؟ 🧠
🟠روده ها و مغز سیگنال ها را از طریق عصب واگ مبادله می کنند و از گردن به سمت حفره سینه و شکم می روند. مغز تمام اندام های بدن و بسیاری از آنها را از طریق عصب واگ هدایت می کند، اما فقط روده ها استقلال دارند؛ اگر عصب قطع شود و مغز را از روده قطع کند، روده به کار خود ادامه می دهد.
🔴روده، سیستم عصبی خود را دارد که دانشمندان آن را مغز دوم می نامند. از تعداد زیادی نورون و سلول های کمکی تشکیل شده است و چندین ده ها انتقال دهنده عصبی تولید می کند.
💞💞💞💞💞💞💞💞💞
@deldadgiman
#دلدادگی_من
💞💞💞💞💞💞💞💞💞
دلدادگی💞
#قصه من
#پارت_۴۰۸
وحید نیم نگاهی خرج گلی نکرد: باس حرف بزنیم..
گلی ابرو در هم کشید: ولی من می خوام برم خونه ام… من…
وحید در را باز کرد و خارج شد وماشین را دور زد… راحله و گلی به این خروش ناگهانی نگاه می کردند.
در طرف گلی را باز کرد و با تحکم گفت: پیاده شو.
گلی به طرف راحله چرخید، با نگاهی ملتمس.
-پیاده شو گلی و باهاش حرف بزن.
گلی پیاده شد و وحید در را بست.
هر سه با هم وارد خانه شدند و عالیه خانم به پیشواز آنها آمد ولی همین که چشمش به قیافه های درهم آنها افتاد، پرسید: چی شده؟ چرا شماها اینجورید؟ اتفاقی افتاده؟
نگاهش بین آنها چرخید و آخر سر به راحله چشم دوخت: راحله؟!
راحله از پله های آشپزخانه بالا رفت: چیزی نیست مامان…
وحید چرخی به سوئیچ میان انگشتانش داد و با اخم گفت: من می رم بالا… برمی گردم.
و از خانه خارج شد… گلی با سری افکنده ایستاده بود. دست عالیه خانم که روی شانه اش قرار گرفت، سرش را بالا آورد و به این مادر مهربان چشم دوخت.
-برو لباساتو اتاق راحله عوض کن بیا برات شربت بریزم بخور.
ممنونی زیر لب گفت و راهی اتاق شد. در را بست و کیفش را همانجا روی زمین انداخت. دوباره از استرس زیاد لب پایینش را بین انگشتانش گرفت و محکم فشار داد… نباید اینجا می آمد… دلشوره داشت… معده اش بالا و پایین می شد… به دلش بد افتاده بود…
چند جمله مینویسم شب و روز بخوانید
-هیچوقت ترست رو جلوی هیچ احدالناسی نشون نده
-در برخورد با مقام های ارشد یا سطح بالا بیش از حد مودب نباش
کلا بیش از حد با ادب نباشید
نشان از تحقیر شخصیت خودتونه
-در برخورد با ادم های رده پایین تر از خودتون کمتر از خودتون تعریف کنید
کمتر از مهارت هاتون بگید
و بیشتر تشویق کنید
-اگر کسی پرسید کجا زندگی میکنید هدف دونستن وضعیت زندگی خانوادگی تون هست
-اگر از شغل والدین شما پرسیدن
هدف دونستن اینه که بدونن ایا ارتباط یا نفوذ دارید یا نه
-پرسیدن شغل شما هم یعنی
میخوان بدونن چقدر باید بهت احترام بذارن
و ایا اشنا شدن با تو به نفعشون هست یا نه
-راز های زندگیتون رو با صمیمی ترین دوست خودتون هم درمیان نذارید
چون اونها در محیط کارشون دوستان صمیمی تر از شما دارند
-هیچ وقت درامدتون رو به کسی نگید
اگر پولدار باشید حسادت میبینید
فقیر باشید تحقیر میشوید
-اگر از موضوعی بی خبرید
خودتون رو به بی اطلاعی بزنید
-اگر کسی ضعیف تر از شماست حتما کمکش کنید
به دیگران به وسعت شخصیتتون احترام بذارید
💞💞💞💞💞💞💞💞💞
@deldadgiman
#دلدادگی_من
💞💞💞💞💞💞💞💞💞
یک شب من حالم خیلی بد بود رفتیم دکتر با شوهرم بعد برگشتنی رفت یک کمپوت آناناس بزرگ خرید واسم اومدیم خونه گفتم چرا گیلاس نگرفتی گفت نداشت گفتم تو نمیدونی من کمپوت آناناس خوشم نمیاد مزش یک جوریه خلاصه خودش کمپوت باز کرد به زور یک تکه از کمپوت بهم داد بخورم آخر شب. وقتی شوهرم خواب بود دیدم گرسنمه احساس ضعف میکنم در یخچال باز کردم چشمم خورد به کمپوت آناناس یواش اوردم بیرون نشستم تا ته تهش خوردم بعد رفتم خوابیدم صبح شوهرم از خواب بیدار شده میگ نرگس کمپوت آناناس کجاس اون لحظه نمیدونستم چی بگم گفتم نمیدونم گفت دیشب که نخوردیم اصلا. الان کجاس گفتم ها چیز گرسنم بود یک خورده خوردم گفت لابد منظورت از یک خورده همش آره بعد بهم میخندید منم دیدم دارم ضایع میشم گفتم خوب من مریضم کمپوتم واسه مریض میخرن خوب میخواستی نخورم برا چی خریدی دید شاکی شدم گفت عزیز دلم من واسه تو گرفتم ناراحت شدن که نداره کلی نشست نازم کرد 😂😂🤣🤣🤣
💞💞💞💞💞💞💞💞💞
@deldadgiman
#دلدادگی_من
💞💞💞💞💞💞💞💞💞
پرسیدند :
چگونه در میان شلوغی او را پیدا کردی؟
گفت : کدام شلوغی...؟!
من غیر از او کسی را ندیدم🫀❤️
💞💞💞💞💞💞💞💞💞
@deldadgiman
#دلدادگی_من
💞💞💞💞💞💞💞💞💞
•
قلبت رو از کینه پاک کن
روح تو لایق زیبایی است...💚🦋
💞💞💞💞💞💞💞💞💞
@deldadgiman
#دلدادگی_من
💞💞💞💞💞💞💞💞💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پندانه
🌼عاشق نگرانه...
❣عاشق دلدادست...
❣عاشق شیفتست...
📞عاشق هزار تا زنگ میزنه حتی اگه جواب نشنوه....🌹
خدا عاشقتونه❤️
#دکتر سعید عزیزی
💞💞💞💞💞💞💞💞💞
@deldadgiman
#دلدادگی_من
💞💞💞💞💞💞💞💞💞
دلدادگی💞
#قصه من
#پارت_۴۰۹
کاش به اینجا نمی آمد… دلش کنج خانه اش را می خواست، تنها.
دور خودش چرخید… پایین روسری اش را دور انگشتش می پیچید و باز می کرد… دلش شور می زد… چیزی بالای معده اش بال بال می زد… بچه دوباره ضربه زد. ایستاد… پانچوی صورتی گشادش را بالا داد… شلوارش را پایین برآمدگی کشید… دستش را روی محلی گذاشت که ضربه ها را احساس می کرد… نباید به او دل ببندد… کاش دیگر ضربه نزند… ابرو در هم کشید… چه بچه ی حرف گوش نکنی! درست است مادرش نبود ولی باید به حرفش گوش می داد… به بزرگمهر رفته بود، فقط به خودش فکر…
در باز شد و راحله وارد شد: گلی چیزی نمی خوا…
نگاه راحله روی شکم برآمده ی گلی لغزید… به دست زیر شکمش…
به گلی نگریست، متعجب… دوباره شکم لخت و برآمده ی او…
ذهنش صحنه ی پیش رویش را آنالیز کرد و نتیجه بر زبانش جاری شد: تو… تو… حامله ای؟
دست گلی افتاد… مانتویش افتاد و دوباره آن برآمدگی پنهان شد.
گلی به راه افتاد… کیفش را از روی زمین برداشت… به سرعت از اتاق خارج شد و به سمت در خروجی رفت.
راحله هم از اتاق خارج شد و دنبال گلی دوید. پا که به راهرو ساختمان گذاشت، صدای راحله را شنید: گلی وایسا ببینم.
و گلی گوش نداد و دوید… وحید از پله ها پایین آمد و گلی را دید که می دوید و راحله که کنار در صدایش می کرد.
بر سرعت قدم هایش افزود: گلی کجا؟ آبجی چی شد؟
و راحله با بهت گفت: داداش!
وحید سری تکان داد و دنبال گلی دوید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چایخانه
#چایخانه_حضرتی
#چای_حضرتی
#سفره_حضرت_رضا
#امام_رضا
#سفره_حضرت_رضا
☀️ خادم حضرت شو👇
☕️ @chay_hazrati ☕️
╰┅═हई༻❤️༺ईह═┅╯