eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
20هزار دنبال‌کننده
200 عکس
88 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 نصف شب میان تو کوچه عربده میکشن و فحش های رکیک میدن، کلا خونه اش خونه ی فساده مثل اینکه -خب چرا به پلیس شکایت نمیکنید؟ مگه میشه یه نفر مخل آسایش بقیه بشه؟ -شده دیگه، چندتا قلچماق داره مردم میترسن باهاش در بیفتن -نمیدونم چی بگم، پس برای همین قیمت خونه اش انقدر کمه -صاحبخونه فقط میخواد اینجا خالی نمونه، نمیتونه بفروشه، منم اگه پارسال میدونستم اجاره نمیکردم، یک سال خون دل خوردم... همون موقع نسترن اومد و گفت: خیلی خونه اش قشنگه، من پسندیدم.. نمیدونستم چطوری باید بهش بگم نمیتونیم اونجا رو اجاره کنیم، خودمو میشناختم، مطمئن بودم باهاشون درگیر میشم، چون هیچ وقت تو زندگیم زیر بار حرف زور نرفته بودم.. رفتم دست نسترن و گرفتم دنبال خودم کشوندم و آروم گفتم -نمیتونیم اینجا رو اجاره کنیم -نمیتونیم؟ سروش با این قیمت تو این محله خونه گیرمون نمیاد اونم خونه به این تمیزی و خوشگلی، امکاناتش... -محله اش خوب نیست نسترن ساکت شد و نگاهم کرد، ادامه دادم: اینجا آدمای خوبی زندگی نمیکنن با تعجب پرسید: چی ؟ اومدم بگم یکی مثل مامانت اما دلم نیومد، گفتم: محل فساده @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 دستشو جلوی دهنش گذاشت و گفت: وای، کجا یعنی؟ -همین ساختمون روبرویی، بنده خدا میگه هرشب برنامه دارن و داد و بیداد راه میندازن، برای همین صاحبخونه داره با این قیمت خونه رو اجاره میده نسترن سرشو پایین انداخت، به مرد مستاجر نگاه کردم، نمیدونستم باید چیکار کنم، دستمو گذاشتم رو چونه ی نسترن و سرش و آوردم بالا، پرسیدم: چشمت خونه رو گرفته؟ مظلوم جواب داد: انقدری که تمام وسایلمو تو ذهنم چیدم دلم براش ضعف رفت، گفتم: خیلی زود مثلشو برات میخرم اصلا بهترشو، فعلا بریم یه محله پایین تر، خدا بزرگه از اون خونه که اومدیم بیرون نسترن به ساختمون روبرو نگاهی انداخت و گفت: اینجا که خیلی ساکته فهمیدم دلش پیش خونه مونده ولی گفتم: چون الان لش کردن تا شب، این وقت روز خوابن بازم هیچی نگفت، چندجا دیگه هم دیدیم اما هیچ کدوم به خوبی اون خونه نبودن، نسترن خیلی پکر بود، رفتیم تو یه کافه تا از سرمای بیرون در امان باشیم، وقتی قهوه ی داغ گذاشتن روبرومون یه قلپ خوردم و گفتم: همونجا رو میخوای؟ -آخه همسایه اونم خونه روبرویی چیکار به ما داره؟ پس اونهمه آدم چطوری تو اون محله دارن زندگی میکنن؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -سروصداشون، رفت و آمد آدمای ناجور، بقیه هم تحمل میکنن، مستاجرا سرسال فرار میکنن صاحبخونه ها هم... -چرا به پلیس شکایت نمیکنن؟ -میگفت شکایت کردیم اومدن ولی کاری نمیکنن چون ظاهرا خانوم آشنا زیاد داره -من که باور نمیکنم، حتما طرف میخواست ما اونجا رو نگیریم -چی بگم والا، نمیدونم دیگه تحقیق نکردم، از بقیه ی مردم اون محل چیزی نپرسیدم، به خاطر دل نسترن قید خطر به اون بزرگی رو زدم و خونه رو قولنامه کردم، نسترن روی ابرا بود اصلا، وقتی خیالم از بابت خونه راحت شد با بقیه پول و قرض از سوسن رفتم سراغ مهرزاد، باهاش شریک شدم و وایسادم تو مغازه کنارش... تا عید سال ۸۸ همه چیز خوب بود، اثاث کشی کردیم و تو خونه ی جدید مستقر شدیم، منم کارم و تو مغازه شروع کردم، خیلی بهتر از شرکت بود، هم درآمدش هم ساعت کاریش، به نسترن قول دادم انقدر پول دربیارم که دغدغه ی چیزی رو نداشته باشیم.. یه هفته ی اول تو خونه ی جدید به چیدن وسیله ها گذشت، شبا صدای همسایه رو میشنیدیم اما انقدر خسته بودیم که زود خوابمون میبرد، تقریبا از هفته ی دوم و سوم به بعد دیگه داشت آزاردهنده میشد برام، هرشب تا نیمه های شب سروصدا بود، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 گاهی تو کوچه فحش ناموسی بهم میدادن و من مجبور بودم فقط دندونامو از حرص بهم فشار بدم... یه شب عصبانی شدم و به نسترن گفتم: ببین، من گفتم نیایم اینجا، آخرش یه کاری دستشون میدم، اعصاب برام نذاشتن نسترن با نگرانی گفت: ول کن سروش، تروخدا باهاشون درگیر نشو، یکی دو ساعت دیگه ساکت میشن مثل هرشب، ولش کن خیلی حرص میخوردم اما همین که به نسترن نگاه میکردم آرامش همه ی وجودمو میگرفت.. روزگارمون میگذشت، سوسن و ساسان رو بیرون میدیدم، با مامان و بابا هم تلفنی حرف میزدم اما بابابزرگ همچنان غضبم کرده بود، حتما نشسته بود منتظر برگردم پیشش بگم اشتباه کردم.. عید جشن نامزدی ساسان و میترا برگذار میشد، مامانم میگفت حتما باید بیای تو تنها برادر ساسان هستی ولی نمیتونی زنتو بیاری چون بابابزرگ و فهیمه و خانواده ی خاله ات با دیدنش ناراحت میشن، اصلا نمیتونستم بهش فکر کنم، نسترن جون من بود. روز تحویل سال ۸۸ من و نسترن کنار هم نشستیم و برای آینده مون دعا کردیم، باورم نمیشد متاهل شدم اونم اینطوری، پارسال اصلا به این چیزا فکر نمیکردم، نسترن بدجوری عاشقم کرده بود.. دستمو گرفت و گفت: برو دیدن خانواده ات سروش، منم همینجا میمونم منتظرت تا برگردی -تو چی؟ تو دل نداری؟ من برم پیش خانواده ام تورو تنها بذارم اینجا غصه بخوری روز اول عید؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -فدای سرت، اینم قسمت منه -نخیر خانوم، تورو میرسونم خونه ی مامانت بعد میرم باورش نمیشد، چشمام گشاد شد از تعجب، خنده ام گرفت و گفتم -شمر نیستم که، میدونم دلت تنگ شده ولی فقط همین امروز نسترن، قول بده عزیزم باشه؟ با خوشحالی گفت: قول میدم زود لباس پوشیدیم، یه آژانس گرفتم، اول نسترن رو رسوندم خونه ی عموش، وقتی در زد و رفت داخل منم نشستم کنار راننده و گفتم بریم... موقع رد شدن از جلوی در خونه شون صدای جیغ و فریاد بهم فهموند مادرش هم از دیدنش ذوق کرده.... جلوی باغ بابابزرگ از آژانس پیاده شدم، دلم پر میکشید برای دیدن تک تک آدمای این خونه، اصلا فکرشو نمیکردم انقدر بهشون وابسته باشم، زنگ رو که فشار دادم سوسن برداشت و گفت: وای سروش، بیا تو داداش صدای خواهرم بهم شور زندگی داد، برای اولین بار در که باز شد پای پیاده راه افتادم طرف خونه ی بابام، همیشه با ماشین و سرعت سرسام آور از وسط درختا میروندم سمت خونه، این بار پیاده بودم و معنی بی پولی بازم خودشو بهم نشون داد.. جلوی خونه رسیدم و دیدم مامانم منتظرمه، منو که دید به طرفم دویید، حسابی بغلم کرد و گفت: دوماهه ته تغاریمو ندیدم، دق کردم که من پسرم تمام صورتشو بوسیدم و گفتم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -ببخشید که انقدر اذیتتون میکنم رفتیم داخل و کنار اعضای خانواده ام حسابی بهم خوش گذشت، بابام گفت: تا کی میخوای اینطوری زندگی کنی سروش؟ شنیدم رفتی کارگری -کار که عیب نیست، بله یه مدت پیش حامد بودم ولی الان پیش مهرزادم، رفتم تو کار موبایل -کاروبارت خوبه؟ پول درمیاری؟ سرمو خاروندم و گفتم: تازه شروع کردم، فعلا هم که به همه تو این خونه بدهکارم جز شما همه به حرفم خندیدن، سوسن گفت: نسترن و چرا نیاوردی؟ -کجا میاوردمش؟ اینجا کسی چشم دیدنشو داره آخه؟ سوسن دوباره گفت: خب دهم که جشن نامزدی ساسانه میخوای چیکار کنی؟ بازم تنها بیای؟ بابام فوری گفت: آره دیگه، پس برداره زنشو بیاره بابابزرگت دوباره عصبانی بشه اینهمه ترس بابام از بابابزرگم به خاطر پول و موقعیت زندگی حالمو بهم میزد، همون موقع بلند شدم و گفتم: حالا تا دهم، یه کاریش میکنم، فعلا باید برم مامانمم بلند شد و گفت: بیشتر بمون سروش، من هنوز کامل ندیدمت مادر پیشونیشو بوسیدم و گفتم -بازم میام پیشت مامان، باید برم نسترن تنهاست @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 کسی چیزی نمیگفت، انگار نسترن ویروسی بود که حرف زدن درباره اش هم بهشون سرایت میکرد، بازم دلم گرفت، خانواده ام به جای اینکه پشت من باشن در خدمت بابابزرگ بودن فقط به من مالی کمک میکردن که وجدانشون راحت باشه، مثل بابام که قبل از رفتنم گفت: همه کمکت کردن جز من، بیا یه چک بنویسم یه ماشین بخر بنداز زیر پات فعلا مخالفتی نکردم، بهش احتیاج داشتم، وقتی بابا چک رو داد دستم گفت: بازم خواستی بگو، تعارف نکن، نشد برات عروسی بگیرم اینا جای اون چک رو تا کردم و گذاشتم تو جیبم، به بابا گفتم: مرسی بابا، ببخشید باهاتون بد حرف زدم... وقتی به نسترن زنگ زدم که بگم میخوام برم دنبالش مادرش جواب داد، صداشو شنیدم خیلی حالم بد شد، عصبی گفتم -نسترن کجاست؟ -چته پسر؟ چرا انقدر با من بدی تو؟ ناسلامتی مادرزنت هستما با نفرت گفتم: تو هیچ کس من نیستی دلتو صابون نزن، میگم نسترن کجاست؟ -خیل خب بابا، توالته، بذار امشب پیشم بمونه بچه ام -آخه تو بچه میشناسی؟ برو بابا تلفن و قطع کردم و همونجا سر کوچه شون نشستم، اصلا برام مهم نبود مردم نگاهم میکنن واقعا حالم بد شده بود با شنیدن صدای نحس این زن.. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ده دقیقه بعد دوباره شماره ی نسترن و گرفتم، این بار خودش جواب داد: سلام سروش جان -سلام عزیزدلم، من سر کوچه وایسادم، بیا بریم خونه -چقدر زود اومدی؟ فکر کردم شب و میمونی؟ حس کردم پر شده، کلافه گفتم -که شما هم شب بمونی ور دل ننه ات نه؟ -این چه طرز حرف زدنه سروش؟ همینطوری گفتم بخدا -اتفاقا همینطوری نگفتی، اشتباه کردم گذاشتم بیای تو این خونه ی فساد، بمون که بهت خوش میگذره... تلفنمو قطع و خاموش کردم، اصلا انتظار نداشتم تو یکی دو ساعت انقدر مادرش بتونه روی مخش کار کنه که یادش بره اون شب تو چه وضعیتی دیدتش و کلا مادرش چکاره ست.. خیلی عصبانی بودم، برگشتم خونه، فوری رفتم حموم دوش بگیرم، بعدش هم با همون تن پوش روی تخت ولو شدم و زل زدم به سقف، نسترن روز اول سال بدجوری اذیتم کرده بود.. انقدر به سقف زل زدم که چشمام سنگین شد و خوابم برد، تو خواب میدیدم یکی روی تنم دست میکشه و اسممو صدا میزنه، صدا خیلی آشنا بود، یه خورده که تکون خوردم چشمام باز شد و دیدم نسترن بالای سرم نشسته، فوری نشستم و گفتم -برای چی اومدی؟ برو همونجا که دلت میخواد بمونی، پاشو برو -از خونه ی خودم بیرونم میکنی؟ بازم مات چشماش شدم، انگار جادو میکرد منو با چشماش، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 کشیدمش تو بغلمو گفتم: خدا نکنه همچین غلطی بکنم، اذیتم کردی نسترن، میخواستی شب جایی بمونی که میدونی من چقدر بدم میاد -نمیخواستم بمونم بخدا، من فکر کردم شاید تورو نگهدارن -من هیچ وقت بدون تو شب جایی نمیمونم، نسترن جادوم کردی لامصب خودشو بیشتر بهم چسبوند و گفت: زود قاطی میکنی دیگه، باید برای این اخلاقتم یه فکری بکنم، باید فیتیله تو بکشم پایین خنده ام گرفت، سرش و بلند کردم و زل زدم تو چشماش، آروم گفتم: میدونم مادرته ولی رابطه تو باهاش کم کن نسترن، زندگی ای که دوتایی تازه ساختیمو خرابش نکن خواهش میکنم -چشم سروش، هرچی تو بگی... همین که نسترن بهم قول داد خیالم راحت شد، فکر میکردم نسترن پای حرفش میمونه و من میتونم تا آخر عمرم راحت کنار عشقم زندگی کنم، حالا باید بیشتر انرژیمو میذاشتم برای آشتی با بابابزرگ و دوباره برگردم جایی که بودم، من چند میلیون سرمایه راضیم نمیکرد، میلیاردی میخواستم... روز نامزدی ساسان رسید، نمیدونستم باید چیکار کنم، با نسترن برم یا بدون نسترن؟ مامانم وقتی زنگ زد بازم تاکید کرد فعلا نسترن و نیارم تا یه کم زمان بگذره و اوضاع آرومتر بشه، میگفت ایشالا جشن عروسیشون نسترن و بیار..دلم گرفت، من نه نامزدی داشتم نه عروسی.. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 وقتی شب قبلش به نسترن گفتم مجبورم بدون اون برم به زور بغضشو نگهداشت، نمیدونستم چی باید بگم که حالش بهتر بشه، خودش گفت: برو سروش، نگران من نباش، خونه میمونم تا برگردی، فقط.. -فقط چی نازنینم؟ -فقط سروش، نری با فهیمه... -خل شدی نسترن؟ الان دیگه خود فهیمه اصلا نگاهم نمیکنه حسودانه جواب داد: چه بهتر اینکه درباره ام حسودی میکرد خیلی به مذاقم خوش میومد.. روز جشن کت و شلوار خوش دوختی پوشیدم و موهامو سشوار کشیدم، کراواتمو نسترن بست و گفت: خوش بگذره -بدون تو مگه میگذره آخه؟ نسترن بخدا به خاطر بابا مامانمو ساسان میرم وگرنه همه ی دلم همینجا میمونه -نگران من نباش، حالم خوبه از خونه که اومدم بیرون دلهره داشتم، انگار یکی داشت بهم میگفت پایه های زندگی عاشقونه ام داره از هم پاشیده میشه اما من هیچ مدرکی نداشتم.. پا تو باغ که گذاشتم با دیدن فامیل شلوغ بابا و مامان فهمیدم چقدر خوبه آدم با رضایت خانواده ازدواج کنه، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بالاخره عروس و داماد اومدن، وقتی به طرفشون میرفتم تا به ساسان تبریک بگم نگاهم به دو نفر افتاد، اول بابابزرگ که زود نگاهشو ازم گرفت و دوم فهیمه... کنار میترا وایساده بود، ساسان و بغل کردم و گفتم: خوشبخت بشی داداش به میترا هم تبریک گفتم، فهیمه داشت به بقیه نگاه میکرد اما مطمئن بودم همه ی حواسش پیش منه، آروم گفتم: مبارک شما هم باشه دخترخاله اصلا نگاهم نکرد، جواب هم نداد، ازمون دور شد و به طرف مادرش رفت، میترا گفت -طول میکشه سروش، زخم عمیقی به قلبش زدی، من میدونم فهیمه چقدر دوستت داشت میترا هم به قلب من زخم زد، با این حرفش... اون شب برای یکی دو ساعت یادم رفت ازدواج کردم و کنار خانواده و فامیلم برگشتم به قبلم، شدم همون سروشی که کل فامیل پدری و مادری میشناختنش، شوخی میکردم، میرقصیدم، حتی مشروب خوردم و حسابی از خود بیخود شدم.. آخرشب دیگه روی پا بند نبودم، وقتی به موبایلم نگاه کردم دیدم نسترن چندبار زنگ‌ زده اما برام مهم نبود، با خودم گفتم میرم خونه حسابی از دلش درمیارم.. فهیمه همچنان نگاهم نمیکرد و با دخترعموهاش گرم گرفته بود، از دلش خبر نداشتم، من فقط ظاهر و میدیدم، تو یه فرصت مناسب سوسن اومد کنارم نشست و گفت -خوبی بدی دیدی حلال کن داداش @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 با تعجب پرسیدم: چرا؟ چیزیت شده مگه؟ قراره خلاص شیم؟ یدونه زد روی بازوم و گفت -چرت و پرت نگو، من سرومر و گنده ام، فقط رفتنی باید بره -کم حرف و بپیچون آبجی، بگو ببینم قضیه چیه؟ -قضیه اینه دارم میرم از ایران، یه خواستگار پروپا قرص و درست درمون دارم، که خب صد البته پای بابا بزرگ وسطه با حرص گفتم: بابابزرگ، بابابزرگ، کی بهش گفته میتونه برای همه تعیین تکلیف کنه؟ بگو نه دختر -خب چرا بگم نه وقتی خودمم خوشم اومده ازش؟ نگاش کردم، لبخند زد و سرش و پایین انداخت، منم با لبخند پرسیدم: آره؟ -آره بابا، طرف آدم حسابیه، تحصیلکرده، خوش تیپ -اونوقت چرا اومده خواستگاری تو؟ سوسن که نگام کرد پقی زدم زیر خنده، اخم ریزی کرد و گفت -مسخره ی لوس، چمه مگه؟ -چیزیت نیست عزیزم شوخی کردم ولی خب، قبول کن مظفرخان خیلی وقتا زور میگه حالا خوبه نگفت زن این فرهاد چلغوز بشی سوسن به داداش بزرگ فهیمه نگاه کرد و گفت: بابابزرگ اصلا روی فرهاد و فرزاد حساب باز نمیکنه، خاله خیلی سوسول بارشون آورده، تو اون خانواده فقط فهیمه سرش به تنش میارزه اسم فهیمه که اومد لبخندم قطع شد، بهش نگاه کردم و از سوسن پرسیدم: چطوره حالش؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥