eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
20هزار دنبال‌کننده
215 عکس
101 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -وقتی پیام دادی دیر میای گفتم حتما جای دیگه کار داره، اینجا نمیاد، باورم نمیشد سروش، تو اومدی، جلوی چشمم پیاده شدی، زنگ زدی و اومدی داخل، نمیدونستم چیکار کنم، بیام تو یا نه، اصلا پاهام نمیکشید -نسترن جانم، باور کن.. با غیظ گفت: چیو باور کنم؟ ..رزه بودن تورو؟ اینو فهیمه هم بهم گفته بود، اعصابم بهم ریخت، دستم رفت بالا و تو صورت نسترن نشست، باورم نمیشد اما من زدمش، اونم جلوی چشم یه زن دیگه..نسترن فقط چند ثانیه نگاهم کرد و به طرف حیاط رفت... کیمیا فوری گفت: بذار بره بابا، به چه دردت میخوره این؟ -زر نزن عوضی، من به خاطر نسترن همه ی زندگیمو دادم رفت دیگه نموندم تا بیشتر چرت و پرت بگه، دوییدم دنبال نسترن اما از در حیاط رفته بود بیرون، هرچی چشم چرخوندم ندیدمش، شماره شو گرفتم رد تماس زد و بعد هم تلفنش خاموش شد، سوار ماشینم شدم و تو خیابون دنبالش میگشتم، مدام زیرلب میگفتم غلط کردم نسترن، کجا رفتی، نسترن جواب بده تلفنش خاموش بود و هیچ اثری هم از خودش نبود، چرا من زدمش؟ چرا حماقت کردم؟ برگشتم خونه، امید داشتم تو خونه باشه، آخه نسترن که جز من کسی رو نداشت، وقتی رسیدم خونه و دیدم برنگشته مثل دیوونه ها شدم، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 همه جای خونه ی هشتاد متری مون میرفتم و اسمشو صدا میزدم اما نبود، اصلا حال خودمو نمیفهمیدم، نسترن جز اینجا و خونه ی مامانش کجا رو داشت بره؟ وای نه، نکنه برگشته باشه اونجا، اگه رفته باشه پیش مادرش من خونه خراب میشدم.. فوری سوار ماشین شدم و خودمو رسوندم در خونه شون، دستمو گذاشتم روی زنگ و ممتد فشارش دادم، یکی از تو خونه داد کشید هششش بابا چه خبره.. در خونه باز شد و عموی نسترن منو دید، فوری گفتم: نسترن اینجاست؟ اومده اینجا؟ -یواش بابا، نسترن کجا بود، تو که دزدیدیش و بردیش، عقدش کردی، دیگه.. هلش دادم عقب و گفتم: زر مفت نزن بابا، نسترن کجاست، -من چه میدونم، بیا برو مهمون دارم من -مهمونات کین مگه؟ چهارتا عوضی تر از خودت، ببین زن منو قایم کنین با من طرفین مامان نسترن اومد بیرون، با دیدنش میخواستم بالا بیارم، عصبی گفت: چه بلایی سر دخترم آوردی؟ قرار بود خوشبختش کنی، چیکارش کردی؟ سرمو چرخوندم و پوزخند زدم، عموش زد به کتفمو گفت: پوزخند نزن، جواب بده -جواب بدم؟ باشه جواب میدم، هر کاری کردم بدتر از بلایی نبود که شما میخواستین سرش بیارین، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
. •ناروین
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 پوزخندی زدن و گفتم: - حیوون حیوونه دیگه چه ربطی داره..؟ اردلان نیشخندی زد و گفت: - درکت می‌کنم چون تو این چیزا سررشته‌ای نداری! غذای رکس رو گذاشت جلوش که اونم شروع کرد به خوردن.. می‌دیدم که قلاده رکس رو از دستش ول نمی‌کنه و همین خیالمو راحت کرده بود. رکس که غذاشو خورد ظاهرا سیر شد و شروع کرد به بازی کردن... یک‌سره دمشو تکون می‌داد و خودشو لایه پایه اردلان می‌کشید. با لبخند نگاهش می‌کردم که اردلان گفت: - می‌خوای نوازشش کنی؟ با تعجب گفتم: - چیو؟ - خب رکس رو دیگه... - آها... نه اصلاً! اردلان خنده‌ای کرد و گفت: - حیوونا محبتو از آدما دریافت می‌کنن... سرمو تکون دادم و گفتم: - آره می‌دونم منتها رکس نمی‌ذاره کسی نزدیکش بشه که بخواد بهش محبت کنه... اردلان خنده بلندی کرد و گفت: - انقدر دلت ازش پره؟ شونه‌ای بالا انداختم که گفت: - برای این همه غذاهای خوشمزه‌ای که می‌پزی می‌تونم یه لطفی بهت بکنم... با تعجب گفتم: - چه لطفی؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - می‌تونی هر روز که من نیستم بیای اینجا از داخل اون ظرف یه تیکه غذا برداری و بندازی داخل قفس رکس... اینجوری کم کم باهات آشنا می‌شه و دیگه کاری بهت نداره و باهات دوست میشه! با تعجب گفتم: - واقعا یعنی ممکنه که این بالاخره با من دوست بشه؟ اردلان با خنده گفت: - آره شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - پس از فردا این کارو امتحان می‌کنم.‌ اردلان سری تکون داد و گفت: - فقط یادت باشه یه تیکه بیشتر براش نندازی مریضش می‌کنه... سرمو تکون دادم و گفتم: - نگران نباش حواسم هست..! با شنیدن صدای ارغوان به عقب برگشتم که گفت: - سلام خوبین؟ - علیک سلام تا الان کجا بودی؟ - کتابخونه...داداش ارسلان دیر اومد دنبالم! - خیلی خوب بریم داخل غذا رو بکشین منم الان میام... - باشه زود بیا... همراه ارغوان رفتیم سمت خونه که گفت: - چیکار می‌کردین اونجا... - داداشت می‌خواست به رکس غذا بده منم رفتم پیشش همین.. ارغوان ابرویی بالا انداخت و گفت: - اردلان جونش به این سگ بسته است... اینقدر بهش وابسته است که من بعضی وقتا می‌ترسم.... با تعجب گفتم: - واسه چی می‌ترسی؟ ارغوان شونه‌ای بالا انداخت و گفت: . @deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 شما که رسما فروخته بودیش به به اشغال مثل خودت، ایشونم که میخواست تن فروشش کنه مثل خودش، کلاتو بنداز بالاتر یارو، تا بفهمی زنت شبا کجا میره و چیکار میکنه، من میرم اما با پلیس برمیگردم، وای به حالتون اگه نسترن اینجا باشه و شما چیزی بهم نگین داشتم به طرف در حیاط میرفتم که مامانش گفت: اومدی زندگیمو به گه کشیدی رفتی باشه، ولی نسترن اینجا نیست برگشتم و گفتم: پس کجاست؟ -نسترن یه عمه داره، خیلی فرق میکنه با این نکبت، مثل بابای خدابیامرزشه عموش بلند گفت: ببند دهنتو، من امشب اینجا چالت میکنم... بی توجه به دعواشون از خونه زدم بیرون، یه بار با نسترن رفته بودیم خونه ی عمه اش، اما خونه نبود، بعد هم دیگه فرصت نشد بریم، چرا به فکر خودم نرسید؟ آدرسش و سخت پیدا کردم، از یادم رفته بود دقیق کجاست، اما هر طوری بود پیداش کردم، زنگ خونه رو که زدم چند دقیقه طول کشید تا کسی آیفون و برداره، خوشحال گفتم: سلام -سلام پسرجون، بفرمایید -من، من سروشم، شوهر نسترن یه خورده مکث کرد و گفت -خوش اومدی پسرم، نسترن اینجا بود، میدونم شوهر کرده @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بادم خوابید، نگران پرسیدم: اینجا بود؟ یعنی الان نیست؟ -نه رفت، نیم ساعتی میشه، شما خبر نداشتی مگه پسرم؟ مشتمو آروم کوبوندم به کنار آیفون، چشمامو بستمو گفتم -نه، راستش یه کم حرفمون شده، نسترن باهام قهر کرده، شما نمیدونید ممکنه کجا رفته باشه؟ -نه والا، به من حرفی نزد، گفت میتونم دو سه روز اینجا بمونم راستش من مسافرم، صبح علی الطلوع بلیط دارم برم پابوس امام رضا، وقتی فهمید... نذاشتم ادامه بده، گفتم: مرسی سوار ماشینم شدم، هوا تاریک و سرد شده بود، واقعا داشتم دیوونه میشدم، لعنت بهت کیمیا.. دوباره شماره شو گرفتم، هنوز خاموش بود، آخ نسترن، بیا حرفامو گوش کن دختر، زود قضاوت نکن، نسترن کجایی؟ دو ساعت گذشت، نه موبایلشو جواب میداد نه تلفن خونه رو، واقعا مونده بودم چیکار کنم، کم کم داشتم نگرانش میشدم.. تا اینکه بعد از دو ساعت یه پیام برام اومد، نسترن نوشته بود -من که گفتم برو دنبال زندگیت، زود ازم سیر شدی سروش نور امیدی تو دلم روشن شد، فوری براش نوشتم -نسترن جان، زود قضاوت نکن، بذار ببینمت برات توضیح میدم جواب داد: چیو توضیح میدی؟ خودم دیدم دیگه سرمو به پشتی صندلی چسبوندم و براش نوشتم: @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
. •نیهان
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - بالاخره حیوون دیگه می‌بینی یهو یه مریضی چیزی می‌گیره و می‌میره اون وقت اردلان چه جوری باید با این قضیه کنار بیاد رو نمی‌دونم... - نگران نباش انشالله که اتفاقی هم برای رکس نمی‌افته... ارغوان لباساشو عوض کرد و منم میز شام رو چیدم. همه دور میز نشسته بودیم و توی سکوت مشغول غذا خوردن بودیم که ارسلان نگاهی بهم کرد و گفت: - مرسی مهسا واقعاً خوشمزه شده... لبخندی بهش زدم و گفتم: - نوش جونت ولی این دستپخت من نیست! ارسلان با تعجب گفت: - از بیرون سفارش دادی؟ اردلان نگاهی بهش انداخت و گفت: - نخیر بنده درست کردم! دوتاشون از تعجب دهنشون باز مونده بود.. خنده‌ای کردم که ارسلان گفت: - ناپرهیزی کردی که رفتی سمت دیگ و قابلمه! اردلان بلافاصله اخماشو کشید توی هم که ارسلان گفت: - ببخشید منظور بدی نداشتم... اردلان هم با عجله چنگال رو گذاشت توی بشقابش از پشت میز بلند شد. سمت اتاقش رفت. هر چقدر هم ارغوان صداش کرد به خودش نیاورد.. حسابی تعجب کرده بودم که ارغوان با اخم گفت: - آخه مریضی که بهش حرفی می‌زنی نمی‌بینی داره جون می‌کنه تا گذشته رو فراموش کنه...؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 ارسلان شونه‌ای بالا انداخت و گفت: - منظوره بدی نداشتم.. از دهنم پرید اون یهو به بهش برخورد اخلاقشو نمی‌شناسی گند دماغ دیگه.. ارغوان چشم غره‌ای بهش رفت و گفت: - باید بری ازش عذرخواهی کنی! - عذرخواهی کردم دیگه ولش کن اون تا دو سه روز همینجوری ناراحته بعد خودش خوب میشه..؟ با تعجب سرمو انداخته بودم پایین یعنی چه گذشته‌ای بود که اردلان با یه حرف کوچیک انقدر به هم ریخت و بچه ها هم انقدر نگرانش شده بودن...؟ بعده شام ظرفارو شستم و به اتاقم رفتم. ارسلان داشت پی اس بازی میکرد و ارغوان هم طبق معمول روی اتاقش بود.. در تراس رو باز کردم و نگاهی به بیرون انداختم.. با دیدن اردلان که روی تخته سنگی نشسته بود حسابی تعجب کردم! کاملا مشخص بود که چقدر بهم ریختس یک‌سره دستشو تو موهاش میکشید و پاشو تکون میداد... خواستم برم پیشش ولی پشیمون شدم اصلاً چرا باید می‌رفتم و باهاش حرف می‌زدم... اونم اردلان که اصلاً چشم دیدن منو نداشت..! کلافه در تراس رو بستم و برگشتم روی تخت.... بی‌حوصله نشستم یه گوشه خواب هم از سرم پریده بود بیشتر کنجکاوه اردلان بودم با دیدن گوشیم یهو فکری به سرم زد فوراً گوشیو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. نزدیک اردلان که رسیدم با شنیدن صدای پام سرشو بلند کرد و گفت: - چیزی شده؟ - ببخشید مزاحمت شدم یه کاری باهات داشتم.... . @deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بگو کجایی بیام دنبالت، دارم میمیرم نسترن -خدا نکنه، تو یه پارک نشستم تصور اینکه عشقم تو این سرما و تاریکی تنها تو پارک نشسته لرزه انداخت به اندامم، براش نوشتم -کدوم پارک خانومم؟ بخدا از همون وقتی که رفتی دنبالتم، کجایی بیام دنبالت؟ برام آدرس نوشت، فوری روشن کردم و به سمت اونجا روندم، به پارک که رسیدم نفهمیدم چطوری پیاده شدم و دوییدم طرفش، روی یه نیمکت نشسته بود، از شدت سرما میلرزید، فوری بغلش کردم و به خودم چسبوندمش، مردم نگاهمون میکردن اما برام مهم نبود، بلندش کردم و بردمش طرف ماشین، تو ماشین که نشستیم بخاری رو روشن کردم و دستاشو گرفتم جلوی دهنم، واقعا سردش شده بود... یه خورده که گرم شد با بغض گفت: دختره بهت میومد، هم پولدار بود هم خوشگل و باکلاس -خفه شو نسترن، باشه؟ -باشه، خفه میشم، چون من بودم که تورو از ناز و نعمت خونه ی باباتو تشکیلات بابابزرگت کشیدم بیرون، من بدبختت کردم -نسترن من خوشبختم، من وقتی تورو دارم خوشبختم، تو نذاشتی برات توضیح بدم چی شده -تو منو زدی، به خاطر اون دیگه گریه اش گرفت، خودمم بغض کردم، یه خورده که به خودم مسلط شدم حرفهایی رو به نسترن گفتم که کاش نمیگفتم، همون حرفا باعث شد شیرازه ی زندگیم از هم بپاشه، بهش گفتم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -من تورو به خاطر اون نزدم، تورو به خاطر این زدم که برای بار دوم بهم گفتی هر..ه، من هر..ه بودم همون موقعی که خرم از پل گذشت ولت میکردم، اما من پات وایسادم، منت نمیذارم، پای عشقمون وایسادم، دوستت داشتم و دارم که وایسادم، نسترن، عزیز من، الان من و تو همدیگرو داریم، زندگی خوشگلمون رو داریم، تنها چیزی که نداریم تضمین برای آینده ست، این خانوم یه روز اومد پیشم با یه پیشنهاد برای پولدار شدن، منم قبول کردم، نمیدونستم پشت پیشنهادش یه نقشه ی کثیف تر هست، نسترن، من باید پولدار بشم، چون اینطوری زندگی کردن و اصلا بلد نیستم، لااقل به خودم باید ثابت کنم که تو زندگی چیکاره ام، کجاست اون جربزه و جنمی که بابابزرگ ازش حرف میزد، باید یه خودی نشون بدم وگرنه دق میکنم، فکر و خیال آینده داره منو میکشه ولی تو به این چیزا فکر نکن گل من، تو فقط زندگی کن، این چیزا رو بسپر به من، باشه؟ صورت خوشگلش به روم خندید ولی تو دلش داشت برای بدبختی من نقشه میکشید.. اون شب برگشتیم خونه و من کلی نازش و کشیدم تا غلطی که کردم و ببخشه، آخرش وقتی رفت زیر پتو و از بودن من مطمئن بود خوابش برد، دستشو بوسیدم و از کنارش بلند شدم... رفتم تو اون یکی اتاق و شماره ی حامد رو گرفتم، زود جواب داد @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥