🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_229
خاتون خندهای کرد و گفت:
- آره مادر منتها یه خواهر ناتنی دارم شنیدم که تو بستر مرگه تو این دنیا غیر از من هیچ کسی دیگرو نداره...
باید برم پیشش! یک ماهی مرخصی گرفتم هم خودم استراحت میکنم هم به خواهرم میرسم..
- کار خوبی میکنین فقط من دلم براتون خیلی تنگ میشه...
- منم همینطور عزیز دلم... فقط اینکه باید بهم قول بدی که حواست به خونه باشه جز تو نمیتونم رو کسی حساب کنم.
سرمو تکون دادم و گفتم:
- نگران نباشین من هم خوب بلدم آشپزی کنم... هم خونه داری رو مامانم یادم داده.
خاتون لبخندی زد و گفت:
- قربونت برم من... حالا آقا اردلان بهم گفته که نگران نباشم شاید یه خدمتکار جدید بیاره...
سرمو تکون دادم و گفتم:
- شما نگران ما نباشین برین به سلامت.... انشالله که خواهرتونم خیلی زود خوب بشه.
خاتون لبخندی زد و گفت:
- انشالله..
ارسلان رو صدا زد که ساکشو برداشت و همه رفتیم دم در ازش خداحافظی کردیم که سوار تاکسی شد و راه افتاد.
تا آخرین لحظه که از کوچه خارج شد وایساده بودم و نگاهش میکردم واقعاً دلم براش تنگ میشد.
یک ماه مدت زیادی بود.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_230
ارسلان پوزخندی زد و گفت:
- میخوای تا شب همین جا وایسی؟ بیا بریم تو خونه دیگه.
رهام با شوخی و خنده گفت::
- خوب دیگه خاتونم که رفت منم میرم یک ماه دیگه که خاتون برگشت میام.
ارغوان با تعجب گفت:
- برای چی؟
- مگه بیکارم اینجا بمونم از گشنگی بمیرم؟ چشم غرهای بهش رفتم و گفتم:
- خیلی بیادبی من آشپزی بلدم!
رهام خندهای کرد و گفت:
- دیوونه نیستم دستپخت تورو بخورم! اون وقت باید مستقیم برم بیمارستان..!
سرمو تکون دادم و گفتم:
- حالا همینجوری زبون بزن وقتی شام درست کردمو بهت ندادم میشینی گریه میکنی.
رهام ابرویی بالا انداخت و گفت:
- تو غذا درست کنی؟ یادمه که گفتی آشپزی بلد نیستی.
- تو فکر کن یاد گرفتم.
- اگه واقعاً امشب یه غذای خوب درست کنی یه جایزه خوب پیش من داری..!
پوزخندی زدم و گفتم:
- مگه داری بچه گول میزنی که جایزه بدی؟ من نیازمند جایزه تو نیستم خودمم غذا درست میکنم و به خاطر این توهینت بهت شام نمیدم.
رهام پوزخندی زد و گفت:
- ببینیم و تعریف کنیم..
- رهام بیا بشین دیگه! دست آخرو بزنیم که من باید برم
- خیلی خب اومدم!
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_231
پسرا مشغول بازی بودند که توی آشپزخونه رفتم.
نگاهی به یخچال و فریزر انداختم و تصمیم گرفتم برای شب لوبیا پلو درست کنم.
یه بسته لوبیا پلو از یخچال برداشتم و گذاشتم یخش آب بشه...
خاتون فکر همه چیزو کرده بود و یخچال پر از مواد خوراکی بود.
نزدیک غروب بود که غذا رو درست کردم و گذاشتم دم بکشه.
موقع شام بود و داشتم میزو میچیدم که ارغوان از پلهها پایین اومد.
نگاهی بهم کرد و گفت:
- به به عجب بوی خوبی راه انداختی...
لبخندی بهش زدم که گفت:
- بقیه کجان؟
- نمیدونم..
ارغوان گوشیشو برداشت و گفت:
- الان به همشون خبر میدم.
لبخندی بهش زدم سالادها رو روی میز گذاشتم و غذا رو توی دیس کشیدم.
همه وارد خونه شدن و پشت میز نشستن.
رهام با خنده سری تکون داد و گفت:
- نه... مثل اینکه میتونم یکم بهت امیدوار باشم!
چشم غرهای بهش رفتم و گفتم:
- بهتره سرت تو کار خودت باشه وگرنه غذا بهت نمیدم!
خندهای کرد و گفت:
- با این نمیتونی منو تهدیدم کنی.... چون من عاشق قورمه سبزیام ولی خب اردلان رو خوب میتونی بچزونی.
با تعجب گفتم:
- واقعا؟؟اردلان عاشق لوبیا پلوئه؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_232
نگاهی بهش کردم که با اخم سرشو پایین انداخته بود و داشت غذاشو میخورد.
ارغوان اشاره به رهام کرد و گفت:
- بسه دیگه انقدر زبون نریز بهتره غذاتو بخوری!
برای خودم یکم غذا کشیدم و مشغول خوردن شدیم.
از اردلان خیلی دلخور بودم به خاطر اون رفتار زشتش و شکستن گوشیم حیف که زورم بهش نمیرسید...
وگرنه میدونستم که باید چه جوری باهاش رفتار کنم.
ارغوانم برای اردلان شام کنار گذاشت چون از غذای بیرون بدش میومد.
بعد اینکه همه شامشونو خوردن با کمک ارغوان ظرفهای شامو شستیم و توی اتاقم رفتم تا یکم استراحت کنم.
روی تخت غلتی زدم.
از اینکه گوشی نداشتم حسابی کلافه شده بودم...
همه عکسام و فیلمهایی که یادگاری از مهلا و میلاد توی گوشیم داشتم همشون نابود شدن.
بغضمو قورت دادم و سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم، با گریه کردن و غصه خوردن کاری نمیتونستم بکنم..
**
صبخ از خواب پریدم فوراً لباس پوشیدم و آماده پایین رفتم.
با دیدن میز خالی حسابی توی ذوقم خورد. همیشه خاتون صبح زود بیدار میشد و میز صبحانه را آماده میچید.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
**
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_233
فوراً کتریو گذاشتم روی گاز و ظرف پنیر و کره و مربا رو از توی یخچال برداشتم.
میز صبحانه رو چیدم و چای دم کردم که ارغوان هم آماده پایین اومد.
با دیدن میز لبخندی زد و گفت:
- مثل اینکه نباید غصه نبودن خاتون رو بخورم تو داری برامون جبران میکنی...
لبخندی زدم و گفتم:
- بالاخره باید یه چیزی باشه بخوریم دیگه...
- مرسی عزیزم واقعا زحمت کشیدی قول میدم که فردا من زودتر بیدار بشم..
سرمو تکون دادم که دیدم اردلان با قیافه اخمالو داره سمت آشپزخونه میاد.
سعی کردم بهش اعتنا نکنم.
پشت میز نشستم و صبحانه خوردن رو شروع کردم.
ارغوان برای اردلان چای ریخت و جلوش گذاشت.
بعد اینکه صبحانمون رو خوردیم، اردلان از جاش بلند شد نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
- زود باش بریم!
- صبر کن میزو جمع کنم.
- لازم نکرده من دیرم میشه..!
- برو من عجله ندارم جمع میکنم!
سرمو تکون دادم و کیفمو برداشتم و پشت سر اردلان از خونه بیرون رفتم.
سوار ماشینش شدم که با سرعت راه افتاد.
وقتی رسیدیم، زیر لب تشکری کردم و از ماشین پیاده شدم.
هیچ وقت نمیتونستم که نسبت به کسی رفتار بیادبانهای داشته باشم.
بابا روی این موضوع خیلی حساس بود.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_234
نیلوفر با دیدنم از دوردستی تکون داد و فورا به طرفم اومد.
مثل همیشه پر انرژی و خوش خنده و قلم کرده و گفت:
- سلام عزیزم خوبی؟
- خیلی ممنون تو چطوری؟
- من که عالیم یه خبر خوب برات دارم!
- چه خبری؟
- میدونستی دانشگاه برای دانشجوهای اردو گذاشته؟
با تعجب گفتم:
- چه اردویی؟مگه بچهایم؟
نیلوفر با خنده گفت:
- البته این اردو رو بچههای رشته زمین شناسی گذاشتند ولی خوب از همه رشتهها میتونیم ثبت نام کنیم اردوی یه روزه به تنگه واشی...
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- آها چقدر خوب!
- خوب اسمتو مینویسی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- نه بابا من کار دارم...
نیلوفر با تعجب گفت:
- چه کاری آخر هفته دیگه میخوایم بریم!
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- نه آخه من کلاً علاقهای به اینجور جاها ندارم!
نیلوفر با تعجب نگاهم کرد که گفتم:
- راستی برای امتحان امروز خوندی؟
میخواستم یه جوری سرشو گرم کنم تا دیگه در مورد اردو حرف نزنه.
هیچکس از بچهها از شرایط زندگی من خبر نداشت و منم نمیخواستم چیزی بهشون بگم..
مسلماً برای اردو هم باید از اردلان اجازه میگرفتم که اصلاً قصد همچین کاری رو نداشتم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_235
با نیلوفر وارد کلاس شدیم که کنارم نشست.
جزوشو باز کرد و تند تند شروع کرد به خوندن پوزخندی روی لبم نشست و گفتم:
- خوب دختر خوب چرا همینو شب قبل نمیخونی که راحت باشی؟
نیلوفر خیلی خونسرد سرشو تکون داد و گفت:
- اولا اینکه دیشب مهمونی بودم وقت نشد... دوماً من حوصله درس خوندن توی خونه رو ندارم همین دانشگاه رو هم به زور میام...
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- خوب اینجوری که نمره نمیگیری!
نیلوفر چشمکی بهم زد و گفت:
- تو نگران نباش فوقش تقلب میکنم.
با خنده سرمو تکون دادم و گفتم:
- اینجوری چیزی هم یاد میگیری؟
نیلوفر بیخیال سرشو تکون داد و گفت:
- مهم نمره گرفتن دیگه...
منم هرجوری باشه نمره رو میگیرم.
سرمو تکون دادم که استاد وارد کلاس شد. فوراً برگهای امتحانی رو بین بچهها پخش کرد و بدون توجه به غرغر و اعتراض دانشجوها نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
- ۲۰ دقیقه بیشتر وقت ندارین از همین الان هم شروع شد.
عاشق استادایی بودم که رو حرف خودشون میمونوندن و به خاطر اعتراض دانشجوها برنامهشونو عوض نمیکردن.
فوراً اسم و فامیلمو بالای برگ نوشتم و شروع کردم به جواب دادن سوالها...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_236
بعد اینکه امتحان تموم شد استاد کتابشو برداشت و شروع کرد به درس جدید دادن.
با تمام وجودم بهش گوش میکردم و سعی میکردم، نکتههای مهم رو جزوه برداری کنم.
بعد اینکه کلاس تموم شد با نیلوفر رفتیم سمت کافه تا یه نسکافه بخوریم.
سرم حسابی درد میکرد نیلوفر نگاهی بهم انداخت و گفت:
- بیا با هم چند تا عکس خوشگل بگیریم...
لبخندی بهش زدم که گفت:
- گوشیتو بده، گوشی من کیفیتش زیاد خوب نیست.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- راستش گوشی منم شکسته گوشی ندارم...
نیلوفر با تعجب گفت:
- واقعاً؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- آره باید بزارمش توی تعمیرگاه تا درستش کنن...
- خیلی خوب پس با همین گوشی هم کارمون راه میفته.
خندهای کردم که نیلوفر گوشیشو برداشت با هم چند تا عکس گرفتیم و بعد به کلاس بعدی رفتیم.
کلاس که تموم شد از دانشگاه بیرون اومدم.
اردلان رو جلوی در دانشگاه دیدم.
آهسته سلامش کردم و سوار ماشین شدم که فورا راه افتاد.
توی کل راه سکوت کرده بود و آهنگ بیکلامی هم داشت پخش میشد.
اصلاً بهش نمیخورد که از این سبک موسیقیها دوست داشته باشه.
وقتی رسیدیم جلوی در خونه نگاهی بهم کرد و گفت:
- داشبورد رو باز کن!
با تعجب گفتم:
- چیکار کنم؟
- داشبورد ماشین رو باز کن خیلی سخته که بفهمی؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_237
اخمی بهش کردم و در داشبورد رو کشیدم که باز شد.
جعبه سفید بزرگی داخل داشبورد بود که اردلان گفت:
- مال تو میتونی برش داری...
با تعجب جعبه رو برداشتم و گفتم:
- این چیه؟
اردلان نیشخندی زد و گفت:
- فکر کن جایزه!
- دارم باهات جدی حرف میزنم!
- منم کاملاً جدیم!
فکر کردی حوصله شوخی کردن دارم الانم زودتر برو پایین عجله دارم باید به قرارم برسم.
کلافه از ماشین رفتم پایین که یهو گازشو گرفت و رفت.
پسر یه دیوونه....
وارد خونه شدم همه جا سوت و پر بود روی کاناپه نشستم و با کنجکاوی در جعبه رو باز کردم با دیدن گوشی مدل بالایی که داخل جعبه بود دهنم از تعجب باز موند.
باورم نمیشد که همچین گوشی برام خریده.
نگاهی به صفحه بالاش انداختم که آنتن داشت پس سیم کارتم داخل گوشی بود. رفتم قسمت گالری گوشی با دیدن عکسها و فیلمهای قدیمی گوشیم حسابی خوشحال شدم...
پس اردلان به همه چیز فکر کرده بود.
یه جورایی از اینکه در موردش انقدر بد فکر کردم خجالت کشیدم.
فوراً رفتم طبقه بالا لباسامو در اوردم و خودمو انداختم توی حموم تا یه دوش بگیرم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_238
از اینکه اردلان کار اشتباهشو برام جبران کرده بود حسابی خوشحال بودم.
از حموم بیرون اومدم.
لباسامو عوض کردم و میخواستم موهامو خشک کنم که ضربهای به در اتاقم خورد
مهسا:
- بله بفرمایید؟
ارغوان وارد اتاقم شد و گفت:
- سلام خوبی؟
- مرسی عزیزم. جانم؟
ارغوان لبخندی زد و گفت:
- میخواستم برای شام غذا درست کنم. اومدم ازت بپرسم چی درست کنم.
سرمو تکون دادم و گفتم:
- نمیدونم هرچی که خودت دوست داری...
- آخه میترسم غذایی باشه که کسی نخوره!
خندهای کردم و گفتم:
- نه عزیزم نگران نباش... در ضمن مگه نمیبینی خاتون همیشه همه غذاها رو درست میکنه همه خانواده هم میخورن؟
ارغوان سرشو تکون داد و گفت:
- خیلی خب پس امشب قیمه میزارم...
- باشه برو منم میام کمکت.
ارغوان که رفت، فوراً موهامو خشک کردم و به طبقهی پایین رفتم.
داشت توی گوشیش فیلمی رو نگاه میکرد و کنار گاز ایستاده بود.
با خنده گفتم:
- چیکار میکنی؟
- دارم طرز تهیه قیمه رو میبینم...
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- واقعاً بلد نیستی قیمه درست کنی؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_239
- نه چون تا حالا اصلاً دست به گاز و قابلمه و دیگ نزدم!
با خنده گفتم:
- عوض تو من آشپزیم خوبه... برو کنار خودم درست میکنم.
خورشت قیمه رو بار گذاشتم و زیرشو کم کردم تا برای شب حسابی بجوشه و جا بیفته...
برنج هم خیس کردم و رو به ارغوان گفتم:
- پس سالاد درست کردن با تو...
- باشه عزیزم
دو لیوان چایی ریختم و پشت میز نشستم لیوان و جلوی ارغوان گذاشتم که گفت:
- خیلی ممنون...
- چرا هیچکس خونه نیست؟
- داداش که رفته سر کار...
با تعجب گفتم:
- منظورت اردلان خان؟؟
- آره!
- یه سوال خصوصی بپرسم؟
- چی بپرس...
- اردلان خان دقیقاً چیکار است؟
ارغوان با تعجب گفت:
- نمیدونی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- نه...!
- داداش یه شرکت بزرگ وارد کننده قطعات کامپیوتری داره... اتفاقاً خیلی هم شرکتش بزرگ و به نامیه!
با تعجب گفتم:
- اصلاً فکرشو نمیکردم!
- برای چی؟
- آخه یکسره خونهست و زیاد سر کار نمیره.
ارغوان با خنده گفت:
- ناسلامتی رئیسها کلی کارمند زیر دستش هستند که کاراشو براش انجام میدن.. چرا باید خودشو خسته کنه و هر روز بره سر کارش؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_240
سرمو تکون دادم و گفتم:
- آره درست میگی به این فکر نکرده بودم!
نزدیک غروب بود.
به پیشنهاد ارغوان داشتیم یه فیلم خندهدار میدیدیم که اردلان وارد خونه شد.
با دیدنش معذب از جام بلند شدم تا برم توی آشپزخونه که ارغوان گفت:
- کجا میری..
- چیزه میرم به غذاها سر بزنم..
- پس بیزحمت برای داداشم چایی بزار خودم میام دم میکنم..
- باشه عزیزم...
وارد آشپزخانه شدم و نگاهی به غذاها انداختم.
حسابی جا افتاده بود و برنجشم کاملاً دم کشیده بود.
نفس راحتی کشیدم از اینکه غذاها خراب نشده...
راستش حسابی استرس داشتم اگه یه درصد بد میشد اون وقت باید حرفا و تیکههای رهام رو تا آخر عمرم گوش میکردم..
کتری رو پر از آب کردم و روی گاز گذاشتم.
بعد اینکه ارغوان برای اردلان چایی برد، ارسلان و رهامم از راه رسیدن که میز شام رو چیدم نگاهی به ارغوان کردم و گفتم:
- رها نمیاد؟
ارغوان لبخندی زد و گفت:
- نه این چند روز حال روحیش زیاد خوب نیست ترجیح داد توی خونه خودشون بمونه...
با تعجب سرمو تکون دادم حسابی کنجکاو شده بودم ولی هیچی نپرسیدم.
نمیخواستم فکر کنه که آدم فضولی هستم.
میز شام رو چیدیم و غذا رو کشیدم که همه توی آشپزخونه اومدن.
دور هم نشستیم و مشغول غذا خوردن شدیم.
انقدر رهام مسخره بازی درآورده و همه رو خندون که آخر اردلان عصبی شد تهدیدش کرد اگه یک کلمه دیگه حرف بزنه از خونه بیرون میندازتش و رهام طفلک هم کاملاً خفه خون گرفت.
حتی از چهره اردلان هم کاملا مشخص بود که عصبی شده و بعد عنققه...!
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane