eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
20.7هزار دنبال‌کننده
226 عکس
83 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - خجالت نداره از خیلی دخترای این دور و زمونه بهتره هم یه نفرش خوده تو دست‌پختت به این خوبیه‌.؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - من اصلاً بلد نیستم غذا درست کنم! رهام سر میز نشست یه دست سبزی برداشت شروع کرد به تمیز کردن و با لحن زنونه‌ای گفت: - خب خواهر منم همینو میگم دیگه! دخترای این دور و زمونه به درد خونه داری نمی‌خورن فقط بلدن آرایش کنن برن ددر جیب شوهرشون رو خالی کنند.. با خنده ضربه‌ای به پشت دست رهام زدم و گفتم: - چرت و پرت گفتنت رو تمومش کن وگرنه زبون تو از حلقومت میکشم بیرون! رهام خنده‌ای کرد و گفت: - تو از اون دسته آدمایی هستی که اصلاً غیبت کردن باهات نمی‌چسبه... - بلند شو برو! مگه تو کار و زندگی نداری اومدی اینجا؟ - ناسلامتی امشب خونه خالم دعوتما.. - کو تا شب! هنوز خیلی زوده که اومدی مهمونی.. رهام سبزیا رو انداخت تو سینی و گفت: - واقعاً که کارت زشت و خجالت آوره داری منو بیرون می‌کنی؟؟ بزار به خاله نعیم من بگم قبل رفتنش دمتو بچینه. با خنده سرمو تکون دادم که خاتون از پله‌ها پایین اون.. چشم غره‌ای به رهام رفت و گفت: - چایی می‌خوری؟ - ما کوچیکتیم اگه بریزی بله که می‌خوریم... حسابی از کاراش خندم می‌گرفت پسر شاد و سرخوشی بود. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 خاتون یه لیوان چایی براش ریخت گذاشت جلوش و گفت: - بگیر بخور زبونت درازتر بشه اون وقت بیشتر حرف بار من کن. - چه حرفی خاتون من غلط بکنم خدا منو بکشه اگه بخوام ناراحتت کنم. - این چه حرفیه می‌زنی خدا نکنه... حدود یک ساعتی می‌شد که داشتم به خاتون کمک می‌کردم. رهام یک‌سره چرت و پرت می‌گفت و ما رو می‌خندوند. یعنی بیشتر حرص خاتون رو در می‌آورد و منم خندم می‌گرفت که ارغوان از راه رسید. با دیدن رهام سرشو تکون داد و گفت: - باز تو اینجایی! - معلومه که اینجام دختر یه ورپریده تا الان کجا بودی ؟ ارغوان چشم غره‌ای بهش رفت و گفت: - به تو ربطی نداره! - فکر کردی آمار تو ندارم امروز دانشگاه نداشتی کدوم گوری رفتی از صبح‌؟ ارغوان با چشمای گرد شده نگاهی به رهام کرد و گفت: - جدی جدی میام می‌زنم تو سرت‌ها با من درست حرف بزن. رهام ابرویی بالا انداخت و گفت: - جدی میگم باهات درست حرف زدم امروز کجا رفتی؟ ارغوان یه سیب از توی ظرف روی میز برداشت و گفت: - به تو ربطی نداره! خسته نباشی خاتون. میرم بالا لباس عوض کنم.. - برو مادر برو راحت باش.. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 به من هم اشاره می‌زنه و میگه: - تو هم پاشو برو بالا لباس عوض کن دیگه خسته شدی. - مرسی خسته که نشدم ولی اول برم لباس بپوشم باز دوباره میام کمکتون. - برو مادر راحت باش.. از جام بلند شدم که رهامم همراهم طبقه بالا اومد. از اینکه انقدر یک‌سره بهم می‌چسبید یه جورایی معذب می‌شدم. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - تو هم می‌خوای بیای توی اتاقم؟ رهام اخمی ‌کرد و گفت: - چقدر اعتماد به نفست بالاست! نخیر می‌خوام برم پیش ارسلان. ابرویی بالا انداختم که رهام رفت سمت اتاق ارسلان و منم داخل اتاق خودم رفتم. نگاهی به لباس‌های توی کمدم کردم. تقریباً همشون رو پوشیده بودم. رنگ کرم حسابی بهم میومد و دوسش داشتم. آرایش کم رنگی هم کردم و برای اولین بار دستم رفت سمت خط چشمی که روی میز آرایشم بود. برداشتمشو درشو باز کردم، یه خط نازک و باریک گوشه چشمم کشیدم و دادمش سمت بالا که چشمامو حسابی کشیده‌تر نشون می‌داد. نگاهی توی آینه به خودم انداختم حسابی تغییر کرده بودم. لبخندی روی لبم نشست و نمی‌دونم چرا تصمیم گرفتم که روژم رو هم پررنگ‌تر کنم. به نظرم بیشتر بهم میومد.. رژ لبمو پاک کردم و دوباره برای خودم رژ زد. م راضی و خوشحال گوشیمو از شارژ کندم و طبقه پایین رفتم. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 خاتون با دیدنم لبخندی زد و گفت: - ماشالله مادر حسابی خوشگل شدی ها..چقدر تغییر کردی.. - واقعاً راست میگی ؟خاتون خوب شدم؟ خاتون سری تکون داد و گفت: - آره یادم باشه یه اسپند برات دود کنم. - انقدر نازشو نکش! خاتون با خنده گفت: - حسودی کردن نداره که مادر... تو هم خوشگل شدی با خنده نگاهی به ارغوان کردم. عاشق تیپ و استایلش بودم، همیشه شیک‌ترین و بهترین لباس‌ها رو می‌پوشید. کم کم شب نزدیک می‌شدیم و تقریباً همه هم اومده بودند... بعد اینکه شام خوردیم اردشیر نگاهی به ساعتش کرد و رو به نعیمه گفت: - بلند شو بهتره بریم دیگه کم کم.. با تعجب نگاهشون کردم، یعنی همین امشب می‌خواستم برن؟؟ نعیمه از جاش بلند شد. ارسلان رفت طبقه بالا بود چمدون‌هاشون رو آورد ارغوان با بغض مادرشو بغل کرد و گفت: - دلم براتون تنگ میشه.. - بهت که گفتم تو هم بیا تا بریم! - اون وقت دانشگاهمو چیکار کنم؟ - خوب یک ترم مرخصی بگیر چی میشه مگه؟ ارغوان سرشو تکون داد و گفت: - نه دیگه..می‌خوام زودتر تموم بشه برین به سلامت! اردشیر نگاهی بهم کرد و گفت: - مهسا بیا کارت دارم با خجالت سرمو پایین انداختم و از جلوی نعیمه رد شدم. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 اردشیر رفت داخل آشپزخونه که پشت سرش رفتم و گفتم: - بله آقا؟ - منو نعیمه می‌خوایم بریم کانادا حدود دو ماهی هم نمیایم... سرمو تکون دادم و گفتم: - بله خاتون بهم گفته. - می‌تونی این مدت بری خونه پدرت. توی کارتت به اندازه نیاز برات پول ریختم بازم کم داشتی می‌تونی بهم زنگ بزنی! - خیلی ممنون شما تا اینجاشم بهم لطف کردین! - گفتم که بخوای تعارف کنی... اگه مشکلی برات پیش اومد یا کاری داشتی به خودم زنگ بزن باشه؟ سرمو تکون دادم که اردشیر گفت: - در نبود من می‌تونی روی اردلان هم حساب کنی! با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - اردلان؟ - آره بهش سپردم که هوای تو رو داشته باشه کار دیگه‌ای با من نداری؟ - نه برین به سلامت. - خداحافظ سرمو تکون دادم و پشت سر اردشیر از آشپزخانه بیرون رفتم. نعیمه با نفرت بهم زل زده بود. سرمو پایین انداختم. خاتون یه ظرف آب و قرآن جلوی در آورده بود که اردشیرو نعیمه رو از زیر قرآن رد کرد و کاسه آب رو پشت سر ماشینشون ریخت. ارغوان با بغض داخل خونه برگشت. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 مهمونا که رفتن رها و رهام تصمیم گرفتند که همین جا بمونن. آخر شب بود و خاتون هم که حسابی خسته بود رفته بود تا بخوابه که ضربه‌ای به در اتاقم خورد با تعجب گفتم: - بله؟ ارغوان وارد اتاقم شد و گفت: - خوبی؟ می‌خوای بخوابی؟ شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - خب آره... - ما تصمیم گرفتیم بریم آلاچیق توی باغ بشینیم... سیب زمینی آتیشی بخوریم اگه میای پاشو با هم بریم. شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - می‌ترسم مزاحم باشم.. ارغوان خنده کوتاهی کرد و گفت: - نه نترس مزاحم نیستی بلند شو بریم... سری تکون دادم شالمو برداشتم روی موهام انداختم و از اتاق بیرون رفتیم. همه تو آلاچیق دور هم نشسته بودند نگاهم افتاد به اردلان که با اخم زل زده بود به آتیش... موهاش کاملاً به هم ریخته شده بود و به یک طرف روی صورتش افتاده بود. شعله‌های نور رنگه صورتشو عوض کرده بودن و چقدر به نظرم قیافش جذاب میومد. هرچند که کلاً اردلان خوشتیپ و خوش قیافه بود. انگار متوجه نگاهم شد که سرشو بلند کردم نگاهی بهم انداخت که هول زده سرمو پایین انداختم. یه جورایی از اینکه فهمید داشتم نگاهش می‌کردم خجالت کشیدم. رهام گیتارشو از پشت سرش برداشت و گفت: - الان وقت یه آهنگ شاد و بندریه... رها ضربه‌ای به بازوی رهام زد و گفت: - بندری چیه باید عاشقونه بزنی! . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 رهام با تعجب گفت: - الان تو توی این جمع عاشق می‌بینی؟؟ والا فقط من عاشقم که اونم متأسفانه عشقم خسته شده رفته خوابیده... همه خنده‌ای کردن که ارسلان گفت: - پس من چی‌ام ؟ رهام با خنده گفت: - تو سوگلی ولی خب فعلاً کسی خبر نداره... ارغوان ابرویی بالا انداخت که ارسلان گفت: - آهان ببخشید یادم نبود منو مخفیانه عقد کردی! همه خندیدن و من با خجالت سرمو پایین انداختم که اردلان گفت: - این حرفا رو تمومش کن! می‌خوای آهنگ بخونی عین آدم رفتار کن - اوه اوه چشم رئیس بزرگ عصبانی شد الان یه آهنگ قشنگ براتون می‌زنم.. با تعجب نگاهش کردم که شروع کرد به زدن و خوندن اصلاً باورم نمی‌شد که همچین صدایی داشته باشه.. رهام توی ۹۹ درصد مواقع شوخ و خنده رو بود و اصلاً بهش نمی‌خورد که از همچین استعدادهایی هم برخوردار باشه. با شروع آهنگ بعدی که یه آهنگ غمگین بود، یاد بابا افتادم و بی‌اراده بغضی توی گلوم نشست. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم جلوی خودمو بگیرم تا گریه نکنم. آخ که چقدر دلم برای مهلا و میلاد هم تنگ شده بود‌.. با اینکه اردشیر بهم اجازه داده بود که برم خونه بابا اینا ولی خودم دلم نمی‌خواست‌... این مدت انقدر رفتارهای سرد مامان رو دیده بودم که دلم نمی‌خواست خونشون برم. تو حال و هوای خودم بودم که ارغوان ضربه‌ای به بازوم زد و گفت: - حالت خوبه؟؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 سرمو تکون دادم و گفتم: - آره خوبم چیزی نیست! یهو رهام آهنگو قطع کرد. گیتارو برگردوند شروع کرد روش ضربه زدن و خوندن آهنگ شاد که همه به وجد اومدن و همراهیش کردن. با خنده سرمو تکون دادم و زیر لب گفتم: - الحق که دلقکی! ارسلان از جاش بلند شد و گفت: - خب.... فکر کنم که سیب زمینی‌هامون کم کم داره آماده می‌شه... چند تا هات داگ به سیخ زد و روی آتیش گرفت و اونا رو هم کبابی کرد. تا نصف شب با بچه‌ها توی حیاط بودیم و حسابی بهمون خوش گذشت، جمعشون رو دوست داشتم. غیر از اردلان هیچکس باهام رفتاری نمی‌کرد که خودمو این وسط اضافی ببینم. آتیشو خاموش کردیم و همه داخل رفتیم. توی اتاقم روی تخت راست کشیدم و سرم به بالش نرسیده خوابم برد. ** با حرص نگاهی به ساعتم کردم از اردلان هیچ خبری نبود و منم دانشگاهم داشت دیر می‌شد. کلافه از خونه بیرون اومدم و سمت خیابون رفتم. یه تاکسی دربست گرفتم تا خودمو به دانشگاه برسونم. امروز کلاس مهمی داشتم و نمی‌خواستم جا بمونم.... هرچند که استرسم داشتم ولی به نظرم رفتار یه روز پیش اردلان بیشتر به خاطر این بود که منو بترسونه چون فکر می‌کرد بین من و آرمان سر و سری هست. بعد از ظهر بود که کلاسم تموم شد، از دانشگاه که بیرون اومدم، دیدم اردلان جلوی در با اخم داره نگاهم می‌کنه... یه جورایی استرس گرفتم. . @deledivane **
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 جلو رفتم و گفتم: - سلام خوبی؟؟ اردلان سری تکون داد و گفت: - سوار شو! سوار ماشین که شدم، راه افتاد. یه جورایی ازش می‌ترسیدم... وسط راه بودیم که ماشینو کنار خیابون نگه داشت و گفت: - صبح با کی رفتی دانشگاه؟ - با.... با تاکسی - مگه بهت نگفتم که از این به بعد خودم می‌برم و میارمت؟ - آخه هرچی منتظر موندم نیومدی دانشگاه هم دیر شده بود... اردلان پوزخندی زد و گفت: - الکی برای من بهونه نیار! چرا نیومدی در اتاقم بیدارم کنی‌؟ شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - کی همچین کاری کردم که این دفعه دومَم باشه؟ یهو اردلان با صدای بلندی گفت: - این دفعه فرق می‌کنه خودم بهت گفتم! از ترس تکونی خوردم و با صدایی که می‌لرزید گفتم: - من نمی‌دونستم باید بیدارت کنم دیرم شده بود ترجیح دادم که با تاکسی.. اردلان پرید وسط حرفم و گفت: - تو غلط کردی که ترجیح دادی! بیخود کردی فکر کردی نمی‌دونم از عمد این کارو کردی‌؟ باز با اون پسره قرار گذاشتی؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - کدوم پسره؟ اردلان نیشخندی زد و گفت: - منو احمق فرض نکن آرمان رو میگم! . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - نه باور کن اینجوری که فکر می‌کنی نیست... من فقط خواب مونده بودم که... اردلان کلافه سرشو تکون داد و گفت: - بهت هشدار داده بودم خودم می‌برمت نداده بودم؟ با دادی که زد, بی‌اراده بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن.. کاش بابا اینجا بود. اون وقت اجازه نمی‌داد که هر کسی باهام اینجور رفتار کنه، هرچند که خودش منو توی این موقعیت انداخت. سرمو پایین گرفته بودم و آهسته اشک می‌ریختم که اردلان عصبی ضربه‌ای به فرمون زد و گفت: - گریه نکن با تو هم میگم گریه نکن داری عصبیم می‌کنی.؟. نگاهی بهش انداختم و گفتم: - مگه از این عصبی‌ترم میشی؟ اردلان کلافه سرشو تکون داد و گفت: - بهت برای آخرین بار هشدار میدم مهسا! خوب گوشاتو باز کن بار آخرت باشه که بدون من پاتو از خونه میزاری بیرون فهمیدی؟! اشکامو پاک کردم و زیر لب گفتم: - باشه - بلند بگو! نشنیدم نفس پر از حرصی کشیدم و گفتم: - باشه اردلان سری تکون داد و زیر لب گفت: - خوبه! ماشینو روشن کرد و راه افتاد. حدود نیم ساعتی گذشته بود که با تعجب گفتم: - نمیری خونه؟ اردلان همونجور که اخم کرده بود گفت: - نه... چند تا کار واجب دارم! بعد می‌برمت خونه! - ولی من خستم.. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 اردلان چشم غره وحشتناکی بهم رفت و گفت: - نمی‌تونی یک ساعت مثل بچه آدم تحمل کنی نه؟ حتماً باید روی اعصاب آدم راه بری! زیر لب فحشی بهش دادم که دلم خنک شد. ماشین‌ جلوی یه ساختمون بلند نگه داشت و گفت: - الان برمی‌گردم! سرمو تکون دادم که از ماشین پیاده شد و قفله در ماشینو زد. با عصبانیت ضربه‌ای به شیشه زدم و گفتم: - های چرا در ماشینو قفل کردی با توام بازش کن مگه زندانی گرفتی؟ ولی اردلان بدون توجه به من وارد ساختمون شد. با حرص سر جام نشستم که گوشیم زنگ خورد، با دیدن اسمه آرمان شوکه شدم باز چی می‌خواست؟ مردد بودم نمی‌دونستم باید جوابش رو بدم یا نه که یهو ضربه‌ای به شیشه ماشین خورد. از ترس پریدم نگاهی کردم که دیدم اردلان با عصبانیت به صفحه گوشی زل زده. این کی برگشت؟ از شانس بدم بود مثل جن همه جا ظاهر می‌شد. در ماشینو باز کرد و گفت: - گوشی رو بده به من! - برای چی؟؟ اردلان با اخم نگاهم کرد که با ترس گوشیو سمتش گرفتم. یهو گوشی رو مهم به زمین کوبید. - داری چیکار می‌کنی؟؟ دیوونه شدی؟ - دهنتو ببند! وگرنه همین جا می‌زنمت. با حرص نگاهمو ازش گرفتم و دست به سینه نشستم که خودش سوار ماشین شد. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 سرمو تکون دادم که یهو زد زیر خنده و گفت: - آخه شما دخترا چقدر سوسول و دل نازک هستین! فدا سرت که باهاش دعوا کردی... آشتی می‌کنین دیگه! سرمو تکون دادم و زیر لب گفتم: - آره حق با توئه من زیادی حساس شدم... میشه لطفاً بری بیرون؟ می‌خوام لباسامو عوض کنم. رهام با خنده گفت: - خب من مشکلی ندارم ها..‌ چشم غره‌ای بهش رفتم و گفتم: - در اون که شکی نیست منتها من مشکل دارم! رهام از جاش بلند شد و گفت: - خیلی خوب بابا من رفتم تو هم زود بیا پایین باشه؟ کلافه سرمو تکون دادم و گفتم: - باشه! رهام که رفت لباسامو عوض کردم و به طبقه پایین رفتم. رهام و ارسلان مشغول زدن تو کله هم بودن، پوزخندی روی لبم نشست که خاتون گفت: - خوبی مادر؟ نگاهی بهش انداختم و گفتم: - خیلی ممنون شما خوبین؟ - بد نیستم... راستش یک ماهی رو می‌خوام برم مرخصی! با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - برین مرخصی کجا؟ خاتون با ناراحتی سرشو تکون داد و گفت: - خواهرم حالش زیاد خوب نیست..! با تعجب گفتم: - مگه شما خواهرم دارین؟؟ . @deledivane