🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_221
اردشیر رفت داخل آشپزخونه که پشت سرش رفتم و گفتم:
- بله آقا؟
- منو نعیمه میخوایم بریم کانادا حدود دو ماهی هم نمیایم...
سرمو تکون دادم و گفتم:
- بله خاتون بهم گفته.
- میتونی این مدت بری خونه پدرت.
توی کارتت به اندازه نیاز برات پول ریختم بازم کم داشتی میتونی بهم زنگ بزنی!
- خیلی ممنون شما تا اینجاشم بهم لطف کردین!
- گفتم که بخوای تعارف کنی... اگه مشکلی برات پیش اومد یا کاری داشتی به خودم زنگ بزن باشه؟
سرمو تکون دادم که اردشیر گفت:
- در نبود من میتونی روی اردلان هم حساب کنی!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- اردلان؟
- آره بهش سپردم که هوای تو رو داشته باشه کار دیگهای با من نداری؟
- نه برین به سلامت.
- خداحافظ
سرمو تکون دادم و پشت سر اردشیر از آشپزخانه بیرون رفتم.
نعیمه با نفرت بهم زل زده بود.
سرمو پایین انداختم.
خاتون یه ظرف آب و قرآن جلوی در آورده بود که اردشیرو نعیمه رو از زیر قرآن رد کرد و کاسه آب رو پشت سر ماشینشون ریخت.
ارغوان با بغض داخل خونه برگشت.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane