چون گُلِ باغِ حسن از خیمهگاه آمد برون،
از میان ابر گفتی،
قرصِ ماه آمد برون.
آسمان پنداشت، ماهش را دگر مانند نیست،
چهرهی قاسم چو دید، از اشتباه آمد برون.
سلام بر او، که تا آخرین روزهای عمر شریفش، هر کجا دید پیش از ذبح به قربانی آب میدهند، بسیار گریست.
با سر همه رفتند به پابوسی ِ بیسر..
یک بیسر و پا مانده به امید ِ اشاره :)