📹 دوربین مخفی خدا
👁 چقدر در طول روز به این فکر میکنیم که #خدا ما رو میبینه؟! اگر باور داشته باشیم باز هم گرفتار کینه میشیم؟! میتونیم همۀ فکرایی که کردیم رو با صدای بلند بیان کنیم؟! میتونیم از همۀ حرفایی که زدیم و کارایی که کردیم دفاع کنیم؟! میتونیم به همۀ اون جاهایی که رفتیم، چیزایی که خوردیم و نوشیدیم و رفقایی که داشتیم افتخار کنیم؟!🤔
درک حضور خداوند در هر لحظه، نیازمند #تغییر در نگرش و باور ما به زندگیه... این تغییر اصلاً کار ناگهانی و سادهای نیست... نیازمند یادگیری و تمرینهای مکرره📝
💖🌹🌻🦋
#ایرانقوی
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
#فرزندعلیعلیهالسلام
#برگچهاردهم
#محمدهلال
گروهى از فرزندان پيامبر و على(ع) براى حفظ جان خود به طور ناشناس به شهرهاى دور سفر كردند، هر كدام از آنان در جايى پناه گرفتند، اگر شخص مورد اطمينانى را مى يافتند راز دل خويش را با او مى گفتند و خود را معرفى مى نمودند.
مردم قم و كاشان از زمان هاى دور، به عشق اهل بيت(عليهم السلام) مشهور بودند، براى همين گروهى از آن سادات به اين دو منطقه پناه آوردند. (منظور از سادات در اينجا همان بنى هاشم مى باشند. فرزندان پيامبر و همچنين فرزندان على(ع) همه از بنى هاشم مى باشند. پيامبر و على(ع) هر دو از نسل هاشم مى باشند).
از جمله آن سادات كه از وطن آواره شدند، تو بودى، آقاى من!
تو را امروزه به نام محمّدهلال(ع) مى خوانند، تو مهمان ما شدى و امروز قبر تو، حرم باصفايى است و همه ما با زيارت حرم تو، اميد به شفاعت پيامبر داريم.
هر كسى نمى داند كه تو با خداى خويش چه رازى دارى، تاريخ درباره تو سكوت نموده است، در طول تاريخ، كرامات زيادى از حرم تو آشكار شد و اين گونه دل ها، مشتاق تو شد.
من مى دانم روزگارى سخت بر مكتب شيعه گذشته است، تعدادى از كتب شيعه در آتش كينه دشمنان سوخت و نابود شد، در تاريخ مى خوانم كه دشمنان به كتابخانه شيخ طوسى در بغداد حمله كردند و كتب او را در آتش سوزاندند، اين يك نمونه از ظلم هاى دشمنان بر كتب شيعه بود، ده ها نمونه از اين ماجراها اتّفاق افتاد و براى همين است كه دست ما براى تحقيق و بررسى بسته است.
ولى خدا چنين خواست كه حرم تو يكى از پايگاه هاى مكتب شيعه باشد و عشق به شما خاندان، در قلب مردم اين شهر موج بزند، تو چراغ هدايت شدى و دل ها را با خود آسمانى نمودى و نور ايمان را بر دل ها تاباندى.
درست است كه اينجا كوير است، امّا تو اينجا را دريا ساختى، دريا كه نه، تو اينجا را اقيانوس ساختى. وقتى كه ماه محرّم فرا مى رسد، اينجا، همه بى قرار داغِ كربلا مى شوند، پير و جوان، مرد و زن، كوچك و بزرگ به حرم تو مى آيند و صحنه هايى از عشق مى آفرينند.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#فرزندعلیعلیهالسلام
#محمدهلال
#مرقدشریفکاشان
#انتخابات
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
#ولایت
#صفحهششم
🔷 #شیطان 6 هزار سال عبادت کرد و ظاهرا مشکلی نبود ولی همین که خدا گفت باید به آدم سجده کنی گفت دیگه اینو ازم نخواه...👿
⭕️ هر چی بخوای عبادتت میکنم ولی نگو که من به یکی که از من پایین تره سجده کنم...
💢 زمان پیامبر اکرم هم عده زیادی از اصحاب شدیدا ناراحت شدن از اینکه پیامبر، امیرالمومنین رو به عنوان #جانشین خودش انتخاب کرد.
💢 گفتن هر چی تا حالا گفتی عمل کردیم ولی دیگه نمیتونیم بپذیریم که از یه نفر که بین خودمون بوده اطاعت کنیم!😡😠😕☹️
👈 در حالی که اگه کسی واقعا عبد خدا هست، باید "از هر کسی که خدا تعیین کرده" هم اطاعت کنه...
اینجاست که خیلی ها گیر میکنن....
⭕️ اینجاست که مدعیان مذهبی گری و دینداری #سقوط میکنن...
به خاطر #تکبری که دارن...
⭕️ بعضی ها هم ولایت اهل بیت (ع) رو قبول دارن اما حاضر نیستن #ولایت_فقیه که "دستور مستقیم امام" هست رو بپذیرن.
💢 احساس سنگینی میکنن روی قلبشون
😒
✅ این که آدم دستور ولایت فقیه رو بخواد بپذیره لازمه که خیلی #خودسازی کنه.
🔸 چرا؟
⭕️👈 چون به میزانی که #آلودگی_روحی داشته باشیم نسبت به اولیای الهی #نفرت پیدا میکنیم....
💖🌹🌻🦋
#ایرانقوی
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
#ولایت
#صفحههفتم
بخشش خطای ولایتمداران
🌹 در روایات هست که اگه یه نفر "هزار سال" عبادت کنه؛ به طوری که روزها رو روزه بگیره و شب ها رو شب زنده داری کنه و قرآن بخونه و بین رکن و مقام مظلومانه سرش از تنش جدا بشه،
💢👈 اما #ولایت توی قلبش نباشه، با صورت به #جهنم انداخته خواهد شد...
🔥🔥🔥
✅ اما کسی که ولایت رو توی قلبش داشته باشه و گاهی گناهانی هم انجام بده، خدا خیلی راحت تر باهاش برخورد میکنه.😊💖
-- چرا؟
✔️ چون عبد بودنش مشخص شده و مُهر خورده.
معلومه که کارای خوبش هم بر اساس هوای نفسش نبوده بلکه بر اساس "اطاعت امر مولا" بوده....💞
⭕️ اما اگه کسی اعمال خوب و زیادی رو انجام داده باشه ولی از #فیلتر_ولایت عبور نکرده باشه، معلومه که مریض هست.
🚸 هنوز #هواپرستی_پنهان توی قلبش داره.
🔴👆همچین آدمی «کارهای خوبش هم صرفاً برای "فریب دادن و ساکت کردنِ وجدانش" هست نه برای اطاعت امر خدا»....
💖🌹🌻🦋
#ایرانقوی
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#پارت73
از این همه اطلاعات ولدی تعجب کردم. پس درست است که میگویند آبدارچیها منبع مهم اطلاعات هستن. تماس را که قطع کردم. با یاد آوری حرفهایی که شنیده بودم دستهایم یخ شد.
مادر از پیاده روی آمده بود و در آشپزخانه مشغول بود. بی هدف در خانه راه میرفتم.
مادر پرسید:
–ماساژ تاثیری نداشت؟ ایستادم. از نگاه منتظرش فهمیدم که باید جواب بدهم، کمی سوالش را در ذهنم حلاجی کردم. یادم آمد که سردرد داشتم.
–چرا... چرا...تاثیر داشت. بعد دوباره به راه رفتنم ادامه دادم.
–وا! پس چرا عین مرغ سر کنده اینور و اونور میری؟
دوباره ایستادم. نگاهش کردم. به حرفش فکر کردم. "مرغ سرکنده؟ یا مرغ پر کنده؟ "از تصور هر دو جمله چندشم شد. به سوال مادر فکر کردم. ولی جوابی برایش نداشتم. به طرف اتاقم پا کج کردم. مادر شروع به غر زدن کرد.
–از بیکاری زده به سرت، خب حداقل تا من بیام آشپزخونه رو جمع و جور میکردی، سرتم گرم میشد. به خاطر خودت میگم، آدم که مشغول باشه کمتر فکر و خیال میکنه اینجوری مثل تو نمیشه. فوری لباسهایم را پوشیدم. باید به شرکت میرفتم. شاید خودم بروم بهتر بدانم چه خبر است.
مادر با دیدنم پرسید:
–کجا؟
–مگه نگفتی سرم گرم بشه؟ سرم که خوب شده، نمونم خونه بهتره، میرم شرکت.
مادر زیر لب گفت:
–حاضره با هر بدبختی که هست بره سرکار ولی یه ظرف تو خونه برنداره بزاره اونور.
وقت نداشتم بمانم و جر و بحث کنم. فوری از خانه بیرون زدم. استرس و دلشوره امانم را بریده بود. کیف پولم را نگاهی انداختم. یک تراول پنجاه تومانی داخلش بود. خودکاری از کیفم درآوردم و رویش نوشتم. " هدیه برای سجاد کوچولو" اسم پسر پریخانم همسایهی طبقهی همکف سجاد بود. همین که آسانسور در طبقهی همکف ایستاد بیرون آمدم و نگاهی به اطراف انداختم. کسی نبود. اسکناس را از لای در آپارتمان پری خانم داخل انداختم و به سرعت باد از در بیرون آمدم.
از همان سر خیابان یک تاکسی دربست گرفتم تا زودتر به شرکت برسم.
وارد که شدم بلعمی سرجای خودش نبود.
همه جا ساکت بود.
در اتاق راستین بسته بود.
به اتاقم رفتم. آقای طراوت کلافه جلوی میزش ایستاده بود و به صفحهی گوشیاش زل زده بود.
با دیدن من چشم هایش را تا آخر باز کرد.
–شما امدید؟ مگه مریض نبودید.
سعی کردم لبخند بزنم.
–یه کم بهتر شدم. گفتم بیام بهتره.
همانطور که داشت چیزی تایپ میکرد گفت:
–خب میموندی خونه بیشتر استراحت میکردی.
همان موقع بلعمی وارد اتاق شد. با دیدنم با تعجب نگاهم کرد.
–خودتی؟ تو چرا عین جن میمونی؟ چند دقیقه پیش که پشت خط توی خونتون بودی.
–تو خودت عین جن میمونی، الان که پشت میزت نبودی یهو چی شد ظاهر شدی.
صدای پریناز را شنیدم که بلعمی را صدا میزد.
بلعمی جوابی که میخواست بدهد در دهنش ماند.
چند دقیقه از رفتن بلعمی نگذشته بود که دوباره آمد و به من اشاره کرد.
–بدو که احضار شدی. هنوز دستهایم سرد بودند. با اکراه بلند شدم و به طرف اتاق راستین رفتم.
در را که باز کردم با دیدن پریناز پشت میز خشکم زد.
با اخم گفت:
–در رو ببند بیا داخل.
در را بستم. چهرهاش خیلی فرق کرده بود، در صورتش دقیق شدم، تازه فهمیدم آرایش ندارد. این همه تغییر برایم باور کردنی نبود.
پرسیدم:
–آقای چگینی کجان؟ بلعمی گفت کارم داره.
از جایش بلند شد و به سمتم آمد.
–من گفتم صدات بزنه. وقتی شنیدم نیومدی خیلی خوشحال شدم. فکر کردم سر عقل امدی و میخوای شرّت رو از سر ما کم کنی.
ولی انگار تو ول کن ما نیستی.
از حرفهایش گیج شدم.
–منظورت چیه؟
روبرویم ایستاد. من هنوز همانجا جلوی در ایستاده بودم.
زل زد به چشمهایم، تنفرش را کاملا احساس میکردم.
–کی میخوای دست از این فضولیات برداری؟
اول زیرآب کامران رو پیش راستین زدی، حالا هم نوبت منه؟
قیافهاش یک جوری شده بود که باعث استرسم میشد.
–من؟... من زیرآب کسی رو نزدم. اصلا من چیکار به شماها دارم.
دندانهایش را روی هم فشار داد.
–اون روز چرا راستین به بلعمی گفته بود نیاد سرکار؟
–کدوم روز؟
–همون روز که تو یه جوری زیرآب کامران رو زدی که کلا راستین دیگه نمیخواد باهاش شریک باشه. اصلا شما دوتا تنهایی اینجا چیکار داشتید؟
–ما تنها نبودیم. خانم ولدی هم بود. اصلا خود آقای طراوت آخر وقت امد دید که...
حرفم را برید و با صدایی که سعی در کنترلش میکرد گفت:
–آره دید. اینم دید که تو سوار ماشین راستین شدی.
–اون خودش اصرار کرد تا سر خیابون...
سرش را نزدیکتر آورد.
–تو غلط کردی که...
اینبار من حرفش را بریدم و کف دستم را روی سینهاش گذاشتم و کمی به عقب هلش دادم.
–خودت غلط کردی، واسه من از این اداها درنیار، من هر کاری دلم بخواد میکنم توام اینجا کارهایی نیستی که بهت جواب پس بدم. فکر کردی کی هستی؟ حالا به خاطر آقای چگینی احترامت رو دارم دور برندار.
💖🌹🌻🦋
#ایرانقوی
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
🍃 شفای بیماری 🍃
✨ آیت الله بهجت می فرمودند:
این کارها را به این نیّت که اگر مردن بیمار، حتمی نیست، به وسیله این ها شفا یابد، انجام دهید:
1⃣ مقدار کمی از خاک پاک مدفن سیّدالشهدا علیه السّلام را در آب زمزم مخلوط کرده و هفتاد مرتبه سوره «حمد» بر آن بخوانید و در نوبت های متعدد، هر روز به بیمار بخورانید، تا زمانی که شفا یابد.
2⃣ به فقیران «متعدد» صدقه بدهید، گرچه صدقه ای که به هر کدام میدهید، کم باشد.
3⃣ روزی هفت بار سوره «حمد» را به نیّت شفای او بخوانید.
4⃣ هر کس نزد بیمار میرود، برای شفایش سوره «حمد» بخواند.
5⃣ بیمار را به مشاهد مشرَّف (مزار معصومان علیه السّلام و …) ببرید و اگر نمی تواند، همین طور نیّت و توجّه کند که به آن مشاهد رفته و زیارت کند، و همین که نیّت شفا یافتن به آن زیارتگاه برود، کافی است.
6⃣ در حضور بیمار، مرثیه بخوانید به طوری که او منقلب و متأثر شود.
7⃣ حدیث کساء را (مکرَّراً) برای شفای او بخوانید. (و هنگام خواندن در مجلسی که این حدیث را میخوانید، عود روشن کنید.)
📚 عرفان و عبادت، صـــــ 392
📚 فیضـے از ورای سـڪـــــوت
💖🌹🌻🦋
#ایرانقوی
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
از نژاد چشمه باش
بگذار آدم ها تا می توانند سنگ باشند
مهم این است که تو جاری باشی
و از آنها بگذری
خوشبخت کسی ست که
شکوهِ رفتارش
آفرینندهی لبخند بر لبهای دیگران باشد
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
💖🌹🌻🦋
#ایرانقوی
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
#پندانه
🛑در قلاب وسوسههای شیطان گیر نکنید
صیاد برای گرفتن ماهی، قلاّب به کار میبرد. بر سر قلاّب، طعمهای که ماهی دوست دارد میگذارد. ماهی قلاب را همراه طعمه میبلعد.
قلاّب که بلعیده شد، تکانی به نخ قلاب وارد میشود؛ اگر ماهی کم وزن باشد، صیاد با یک ضرب آن را بالا میکشد و اگر سنگین باشد، صیاد بهطور متناوب آن را میکشد و رها میکند تا خسته و بی جان شود. وقتی مطمئن شد که ماهی دیگر توانی ندارد آن را بیرون میکشد. شیطان گاهی قلاّبش به انسانی گیر میکند. طعمه سر قلاّب، آرزوی دراز، رابطه با نا محرم، ریاستطلبی و در یک کلمه علاقه به دنیا است.
بعد از اینکه انسان را به دنیا علاقمند کرد، قلاب را شل و سفت میکند. ولی مواظب است بند قلاب پاره نشود. چندین بار او را میآورد و میبرد تا بالاخره او را اسیر خود کند.
⬅️مواظب وسوسههای #شیطان باشید➡️
💖🌹🌻🦋
#ایرانقوی
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
دوستان عزیزی که مایل هستن عزیزانشون و شهداشون در نماز شب یاد بشن لطفا برای ما اسامی ارسال کنند🌹🌹🌹🌹
یابن الحسن ( عج )
به دنبال ردی از بوسه ات...
در جمکران
تمام مهرهای مسجد را بوسیدم
اللهم عجل لولیک الفرج
ارادتمند شما خرم دل
💖🌹🌻🦋
#ایرانقوی
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت74
خشم از همه جایش بیرون زده بود. حتی دستهایش قرمز شده بودند. این حالتش برایم عجیب بود.
با همان قیافهی وحشتناک گفت:
–مثل بچهی آدم با زبون خوش میزاری میری پی کارت و همین امروز استعفات رو مینویسی و راستینم هر چی اصرار کرد بمونی قبول نمیکنی. وگرنه بلایی سرت میارم که...
صورتم را جمع کردم.
–آخ، آخ، چه جذبهایی زهره ترک شدم. چشم همین الان میزارم میرم ارباب، اصلا منتظر بودم شما امر کنی.
دستم را در هوا چرخاندم و دنبالهی حرفم را گرفتم:
–برو بابا، واسه من اینجا رئیس بازی درنیارا، وگرنه حرفهایی که دیشب برات پیام فرستادم رو به آقای چگینی میگم.
به طرفم هجوم آورد و یقهام را گرفت.
–صدات رو بِبُر. اگه یه بار دیگه ببینمت زنده نمیمونی.
دستهایش را با ضربهی هم زمان از روی یقهام جدا کردم.
–یعنی تو اون موسسه کشتن و این چیزام بهتون یاد میدن؟ اتفاقا خوشحالم میکنی، چون نمیخوام زنده بمونم، دیگه از دیدن قیافهی آدمهای وطن فروشی مثل تو حالم به هم میخوره.
حرفم دیوانهاش کرد، یک لحظه احساس کردم آنقدر عصبانی است که اگر دستش به من برسد زنده نمیمانم. او به طرف من یورش آورد من هم به سمت در خروجی. همان لحظه در باز شد و بلعمی ظاهر شد.
با دیدن چهرههای ما کمی جا خورد. ولی خودش را جمع و جور کرد و با صدای آرامی رو به پریناز گفت:
–اقای چگینی امدن.
من برگشتم تا عکسالعمل پریناز را ببینم.
چپ چپ نگاهم میکرد. نفسش را جوری با حرص از بینیاش بیرون داد که یاد اژدها افتادم. از همانها که در کارتنها آتش از دماغ و دهنشان بیرون میزند. نزدیکم آمد و نجواگونه گفت:
–بهتره دیگه جلوی چشمم ظاهر نشی.
من مات و مبهوت نگاهش میکردم.
با صدای راستین نگاهم را از پریناز گرفتم.
–تو اینجا چیکار میکنی؟
مخاطب راستین، من بودم. از فرصت استفاده کردم و به طرف راستین رفتم و کنارش ایستادم. و گفتم:
–دیدم حالم بهتره، گفتم این چند ساعت رو بیام شرکت.
راستین لبخند زد و نگاهی به پریناز انداخت.
–دیدی گفتم خانم مزینی حتما حالش خیلی بده که گفته نمیاد، وگرنه از زیر کار در رو نیست. پس خانم جاسوس حسابی زیرآبم را پیش راستین زده بود.
حرف راستین آنقدر تاثیر بدی روی پریناز گذاشت که نتوانست جلوی راستین با اخم نگاهم نکند.
راستین با تعجب نگاهش را بین من و پریناز چرخاند. بعد سرش را تکان داد و گفت:
–آدم سر از کار شماها درنمیاره، الان فازتون چیه؟ دوباره قاطی کردید؟ یه روز با هم میرید گردش، یه روزم به خون هم تشنهاید. نکنه مثل ناظما باید بالا سرتون باشم. یه ساعت بیرون میرم به هم میپرید.
از حرف راستین ناراحت شدم. جوری حرف میزد انگار این پریناز دم دمی را نمیشناخت. اگر ناراحتیام را خالی نمیکردم حتما سکته میکردم. گفتم:
–والا من خودمم تشخیص نمیدم با پریناز خانم باید چطور رفتار کرد. با یه مویز گرمیش میشه با یه قوره سردیش، من که دیگه کاری باهاش ندارم ولی خدا به داد شما برسه که یه عمر میخواهید باهاش زندگی کنید. خدا صبرتون بده.
صدای خندهی راستین به هوا رفت.
پریناز چیزی نمانده بود منفجر شود. ترجیح دادم تا چیزی نگفته و پیش راستین ضایعم نکرده آنجا را ترک کنم. برای همین فوری به اتاقم آمدم.
ساعت کاری تمام شده بود. به آبدارخانه رفتم تا از ولدی خداحافظی کنم. در اتاق راستین باز بود. نگاهم را در اتاق چرخاندم. دست در جیب، پشت پنجرهی اتاقش ایستاده بود و به بیرون خیره شده بود. خبری از پریناز نبود.
خانم ولدی در حال شستن "تی" بود. با دیدن من آب را بست و "تی" را رها کرد.
نگاهش را به اطراف چرخاند و کنار گوشم گفت:
–ببین با این پریناز کاری نداشته باش، دیونس بابا کار دستت میده.
–من که کاریش ندارم خودش...
دستش را به علامت این که آرامتر حرفی بزنم بالا و پایین آورد.
–میدونم، اون هر کاریم کرد تو محلش نده، هر حرفی زد نشنیده بگیر، سعی کن ازش فاصله داشته باشی.
–چی شده، دوباره حرفی چیزی زده؟
خانم ولدی دوباره آب را باز کرد.
–حرفی زده یا نه مهم نیست. من چیزی که به صلاحته دارم میگم. دنباله شرّ میگردیها.
دستم را به علامت خداحافظی بالا بردم و به طرف در خروجی راه افتادم.
در راه نورا به گوشیام زنگ زد و گفت که از شرکت مستقیم پیشش بروم. با تعجب گفتم:
–چرا؟ میخوام برم لباس عوض کنم بعد بیام.
با صدای ظریف و بیحالش گفت:
–آخه اونجوری دیر میشه، زودتر بیا یه خبر جدیدم برات دارم.
–باشه، الان یه تاکسی میگیرم میام.
💕join ➣ @God_Online 💕
💖🌹🌻🦋
#ایرانقوی
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صد بار اگر علقمه را فتح کنم
حاج محمود کریمی
💖🌹🌻🦋
#ایرانقوی
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
📌 #پندانه
🔹روزی مردی قصد سفر کرد،پس خواست پولش را به شخص امانت داری بدهد.پس به نزد قاضی شهر رفت و به او گفت:به مسافرت می روم،می خواهم پولم را نزد تو به امانت بگذارم و پس از برگشت از تو پس بگیرم.
🔸قاضی گفت:اشکالی ندارد پولت را در آن صندوق بگذار پس مرد همین کار را کرد.
🔹وقتی از سفر برگشت،نزد قاضی رفت و امانت را از خواست.قاضی به او گفت:من تو را نمی شناسم. مرد غمگین شد و به سوی حاکم شهر رفت و قضیه را برای او شرح داد،پس حاکم گفت:فردا قاضی نزد من خواهد آمد و وقتی که در حال صحبت هستیم تو وارد شو و امانتت را بگیر.
🔹در روز بعد وقتی که قاضی نزد حاکم آمد،حاکم به او گفت:من در همین ماه به حج سفر خواهم کرد و می خواهم امور سرزمین را به تو بدهم چون من از تو چیزی جزء امانتداری ندیده ام.
🔸در این وقت صاحب امانت داخل شد و به آن ها سلام کرد و گفت:ای قاضی من نزد تو امانتی دارم.پولم را نزد تو گذاشته ام.قاضی گفت:این کلید صندوق است.پولت را بردار و برو. بعد دو روز قاضی نزد حاکم رفت تا درباره ی آن موضوع با هم صحبت کنند.
🔺پس حاکم گفت:ای قاضی امانت آن مرد را پس نگرفتیم مگر با دادن کشور حالا با چه چیزی کشور را از تو پس بگیریم.سپس دستور به برکناری آن داد.
🔅پیامبر می فرماید:
🔺به زیادی نماز،روزه و حجشان نگاه نکنید به راستی سخن و دادن امانتشان نگاه کنید.
📚عیون اخبار الرضا ج2، ص51
📚بحارالأنوار(ط-بیروت) ج72، ص114، ح5
و نیز فرمودند:
🔺کسي که در دنيا در يک امانت خيانت ورزد و به صاحبانش رد نکند تا اينکه مرگ او فرا برسد، او بر آئين من (اسلام) نمرده است!
📚بحار، ج ٧٥، ص ١٧١
💖🌹🌻🦋
#ایرانقوی
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
اگه یه روزی خواستید
بزرگی کسی را
اندازه بگیرید
بهتر است به جای قد،
وزن، ثروت و مدرک
تحصیلی اش،
"ظرفیت و گنجایش قلب"
وتوان بخشش
او را اندازه بگیرید...
به دهکده آرامبخش بپیوندید👇🏻
💖🌹🌻🦋
#ایرانقوی
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
کم کم نوای محرم رسد به گوش
#چهلوسه روزدیگرتاماهجنون
💖🌹🌻🦋
#ایرانقوی
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
Mahmood Karimi - Ye Ghalbe Mobtala (320).mp3
15.48M
🎶 یه قلب ِ مبتلا . .!
🎤 #محمود_کریمی
#مدیحه🌿
👌🏻 #فوق_العاده
شب جمعه ای ان شاءالله زائرش بشی
💖🌹🌻🦋
#ایرانقوی
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>