فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارا
چه زیبا روزی شود
همراه با خورشید
به تو سلام کنیم.
و نام تو را نجوا کنیم
و آرام بگیری
روزمان رابا توکل بر
نام زیبایت آغازمی کنیم
❣بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ ❣
❤️الهی به امیدتو❤️
🌹💖🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم 💚
به دنبال تو میگردم نمی یابم نشانت را
بگو باید کجـــا جویم مدار کهکشانت را
تمامجاده را رفتم،غباریازسوارینیست
بیـابان تا بیـابان جستـهام ردّ نشانت را
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت191
چقدر جایش خالی بود. گوشیام را باز کردم و فیلم ارسال شده توسط پریناز را دوباره نگاه کردم.
از قسمتی که دوربین روی صورتش زوم شده بود عکس گرفتم و در گالری گوشی ذخیره کردم و مدتها نگاهش کردم و اشک ریختم و نجواکنان به عکسش گفتم:
–یعنی توام اینقدر دلتنگ من هستی؟ این شرکت بدون تو قبرستونه، تو رو خدا زودتر برگرد. تمام ذهنم پر از تو شده، تویی که منتظرم بیایی، اصلا بگو ببینم میایی؟
سرم را روی میز گذاشتم و هق زدم تا دلتنگیام کمی کوتاه بیاید و دست از بستن راه نفسم بردارد. بعد از چند دقیقه با صدای بلعمی سرم را بلند کردم.
–اُسوه جان.
لیوان آبی به طرفم گرفته بود و با چشمهای شفاف شده نگاهم میکرد. لیوان آب را از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم. با صدای گرفتهام گفتم:
–دوباره در اتاق باز بود صدام رو شنیدی؟
–نه، امدم بپرسم میتونم یه کم زودتر برم؟ حالم خوب نیست.
–اشکهایم را که خیال بند آمدن نداشت را پاک کردم و جرعهایی از آب خوردم.
بیتفاوت نگاهم را به لیوان دوختم و پرسیدم:
–امروز چه خبره؟ همه حالشون بده؟اون از آقا رضا، اینم از تو، لابد تو بری منم باید تلفن جواب بدم.
ابروهایش را در هم کشید.
–خسته شدم از بس تلفن جواب دادم و هی دروغ گفتم که آقای چگنی مسافرته، همش میپرسن کی برمیگرده، خب من چه میدونم. جدی گفتم:
–خب میخوای راستش رو بگو. چی شد الان یهو متحول شدی؟ تا حالا که دروغ میگفتی و جاسوسی میکردی خسته نبودی؟ بعدشم واقعا رفته مسافرت خب، دروغ نیست. فقط یه سفر زورکی. بگو نمیدونم کی برمیگرده. کمی خودش را جمع و جور کرد و سرش را پایین انداخت.
–باشه، حالا میتونم برم؟ نگاهی به روی میز انداختم.
–برو، فقط قبلش بیا این فاکتورها رو پیدا کنیم. صبح فکر کنم رو میز دیدمشون. ولی الان اینجا نیست. آقا رضا گفته که...
بلعمی به طرف در رفت.
–صبر کن از ولدی بپرسم، اون قبل از امدن تو داشت اینجا رو گردگیری میکرد.
رفت و فوری برگشت و از همان جلوی در گفت:
–میگه همهی برگههای روی میز رو گذاشته داخل کشو. بعد هم رفت.
داخل کشوی سمت راست را گشتم اثری از فاکتور نبود. کشوی سمت چپ را باز کردم. کاغذها را زیرو رو کردم. فاکتورها را پیدا کردم. همین که خواستم کشو را ببندم قابی که آنجا بود توجهم را جلب کرد. البته از اول که کشو را باز کردم قاب را دیدم ولی توجهی نکردم. اما لحظهی آخر نوشتهایی که رویش بود را ناخواسته خواندم و خشکم زد. خودش بود. همان شعری که من در زیرزمین خانهشان نوشته بودم. قاب را برداشتم. چقدر زیبا معرق شده بود.
"کدام سوی روم کز فراق امان یابم"
گوشهی قاب خیلی ریز نوشته شده بود.
"برای تو که دیر به زندگیام آمدی ولی خیلی زود باورم شدی."
دوباره بغض سمج سر و کلهاش پیدا شد. یعنی این را برای من درست کرده؟ همانطور به تابلو خیره مانده بودم. نمیدانستم از خوشحالی باید چیکار کنم. یعنی آن روز میخواسته این قاب را به من بدهد. دیگر نتوانستم آن را سرجایش بگذارم. دلم میخواست پیش خودم نگهدارمش. انگار یک دلگرمی برایم بود. احساس کردم با دیدن قاب جواب سوالم را گرفتهام. پس او هم دلتنگم است. قاب را بوسیدم و به همراه فاکتورها به اتاقم بردم و داخل کیفم گذاشتمش. بعد از تمام شدن کارهایم تصمیم گرفتم به امیرمحسن زنگ بزنم و همهی جریان را برایش توضیح بدهم و بگویم که چند روزی به خانهی آنها میروم. ولی بعد با خودم فکر کردم اصلا چرا به مادر نگویم. چرا همیشه به هر کسی حرفم را میگویم جز مادرم. شاید حق دارد که از دستم ناراحت باشد. البته ممکن است حرفهایی بزند که ناراحتم کند ولی هر چه باشد مادر است باید خبر دار شود که چه خبر است و چه اتفاقهایی میخواهد بیفتد.
گوشی را برداشتم و شمارهی خانه را گرفتم. بعد از احوالپرسی کمکم اوضاع را برایش شرح دادم. از همان اول تعجب کرد که من از شرکت به او زنگ زدهام چون اصلا از این کارها نمیکنم. بعد که موضوع فیلم و درخواست پریناز را شنید از تعجب برای چند لحظه سکوت کرد. بعد هم گفت نیازی نیست به خانهی کسی بروم.
گفتم:
–آخه مامان، مریمخانم سر کوچه وایساده که باهام حرف بزنه، من میترسم عجز و التماس کنه که...
–بیخود کرده، مگه تو بیکس و کاری، هر وقت نزدیک شدی زنگ بزن خودم میام بیرون ببینم حرف حسابش چیه. اگه حرفی داره بیاد تو خونه بگه، مگه طلبکاره یا ارث باباش رو از تو میخواد که سر کوچه کشیک میکشه. بعد با تشر ادامه داد:
🦋🌹💖🦋🌹💖
💕join ➣ @God_Online 💕
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>
خلبان ها یه کدی دارن بنام 7600
واسه وقتیه که دیگه نمیشه چیزی گفت،
معنیش اینه که برج مراقبت من نمیتونم حرف بزنم ولی تو حواست بهم باشه،راهنماییم کن، کمکم کن.
کاش میشد به خدا بگیم: خدایا کد 7600.
💖🌹🦋
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحهشصتیکم
ابن زياد لحظه به لحظه از فرماندهان خود، در مورد حضور نيروهاى مردمى در اردوگاه خبر مى گيرد.
هدف ابن زياد تشكيل يك لشكر سى هزار نفرى است و تا اين هدف فاصله زيادى دارد. سياست او بسيار دقيق است. او مى داند كه مردم را فقط به سه روش مى توان به جنگ با حسين فرستاد: فريب، پول و زور.
امروز سپاه كوفه از سه گروه تشكيل شده است:
گروه اول، كسانى هستند كه با سخنان عمرسعد به اسم دين، فريب خورده و به كربلا رفته اند.
گروه دوم نيز از افرادى تشكيل شده كه شيفته زرق و برق دنيايى هستند و با هدف رسيدن به دنيا، براى جنگ آماده شده اند و سومين گروه هم از ترس اعدام و كشته شدن به سپاه ملحق مى شوند.
همسفرم! حالا ديگر زمان دلهره و نگرانى است. حتماً سخنرانى قبلى ابن زياد را به ياد دارى كه چقدر با مهربانى سخن مى گفت، امّا اين سخن را بشنو: "من به اردوگاه سپاه مى روم و هر مردى كه در كوفه بماند به قتل خواهد رسيد".
آن گاه به يكى از فرماندهان خود مأموريّت داد تا بعد از رفتن او به نُخَيْله، در كوچه هاى كوفه بگردد و هر كس را كه يافت مجبور كند تا به اردوگاه برود و اگر قبول نكرد او را به قتل برساند.
با اين اوصاف، ديگر مردم چاره اى ندارند جز اينكه گروه گروه به سپاه ابن زياد ملحق شوند. آنها كه از يارى امام حسين(ع) دست كشيدند، حالا بايد در مقابل آن حضرت هم بايستند.
ابن زياد به اردوگاه نُخَيْله مى رود و در آنجا نيروها را ساماندهى مى كند. او هر روز يك يا دو لشكر چهار هزار نفرى به سوى كربلا مى فرستد.
آخر مگر امام حسين(ع) چند ياور دارد؟ ابن زياد مى داند كه تعداد آنها كمتر از صد نفر است. گويا او مى خواهد در مقابل هر سرباز امام، سيصد نفر داشته باشد.
او هفت فرمانده معيّن مى كند و با توجّه به شناختى كه از قبيله هاى كوفه دارد، نيروهاى هر قبيله را در سپاه مخصوصى سازماندهى مى كند.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#دههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#استاد_حسینی_قمی
✅ اولیای خدا در خانه خودمان هستند👌
⭐️ گاهی ما چقدر این طرف و آن طرف میگردیم که یک ولیّ خدا پیدا کنیم، ولی توجه نداریم که اولیای خدا در خانهی ما هستند. 🌺
همین #بچهها ولیّ خدا هستند.
#موعظه_بزرگان
🌸ما را به دوستانتان معرفی کنید🌸
🦚 🌹 👇
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 با زبانت جهنم نرو!
🎙#مرحوم_کافی
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>
🔴 #آیت_الله_مجتبی_تهرانی:
💠 اگر میخواهی #صدقه بدی همینطور صدقه نده!
صدقه را از طرف امام رضا علیهالسلام برای سلامتی آقا #امام_زمان علیهالسلام بده!
برای دو معصوم که #صدقه بدهی ممکن نیست خداوند این صدقه را رد کند.
#موعظه_بزرگان
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>
»
📜 #حــدیث
❤️قال امـام علی علیه السلام:
کسیکه ازاو چیزی خواسته میشود
تا #وعــــده نـدهد آزاد است و چون
وعده داد در بند آن است تا آنگاه که
به آن وفا کند.
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آخرین مهلت پذیرش توبه
🎙#استاد_عالی
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنامدوست﷽
گشاییم دفترصبح را
به فر عشق فروزان کنیم محفل را
بسم الله النور
روزمان را بانام زیبایت آغازمیکنیم
دراین روز بما رحمت وبرکت ببخش
وکمکمان کن تازیباترین روز را
داشته باشیم
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
❤️🦋💖🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
تا کی در انتظار تو شب را سحر کنم /شب تا سحر به یاد رخت ناله سر کنم
ای غایب از نظر، نظری کن به حال من / تا چند سیل اشک روان از بصر کنم . . .
.
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت192
–از بس به اینا رو دادی واسه خودشون میبرن میدوزن، مگه تو پدر و مادر نداری؟ مگه مملکت پلیس و قانون نداره؟ حالا یکی معلوم نیست از کدوم قبرستونی یه چیزی گفته اینا افتادن دنبالش؟ مگه دختر من بازیچه دست اوناست؟ خودشون برن پسرشون رو نجات بدن اصلا به ما چه مربوطه، شاید این دخترهی شالاتان فردا گفت سر اُسوه رو ببرید، اینا باید ببرن؟ اصلا از کجا معلوم به حرفی که زده عمل کنه، اون که هیچیش حساب کتاب نداره، مگه میشه به کسی که به مملکتش خیانت کرده اعتماد کرد؟ مادر با عصبانیت این حرفها را میزد و رفته رفته هم صدایش بالاتر میرفت. یه بند میگفت. ولی من برایم مهم نبود. از حرفهای مادر آرامش گرفته بودم و قند در دلم آب میشد. حتی از تشر زدنش هم ناراحت نشدم. تا به حال مادر اینطور از من حمایت نکرده بود. حرفهایش را قبول داشتم، مریمخانم به جای این که در خیابان جلوی راهم را بگیرد باید با خانوادهام همه چیز را درمیان بگذارد. تقصیر خودم است از اول نباید جوری رفتار میکردم که فکر کنن حساب من و مادرم جداست.
به نزدیک کوچه که رسیدم به مادر زنگ زدم و اطلاع دادم. بلافاصله سر کوچه حاضر شد. انگار از قبل لباس پوشیده آماده نشسته بود. اصلا فکر نمیکردم مادر اینقدر برایش مهم باشد.
همراه مادر به طرف خانه راه افتادیم. خبری از مریمخانم نبود. تعجب کردم. دلیلی نداشت نورا دروغ بگوید.
مادر گفت:
–کسی نیست که.
–شاید رفته.
همین که خواستیم به طرف خانه برویم دیدیم بیتا خانم و مریم خانم به طرف ما میآیند.
مادر زیر لب گفت:
–محلشون نده، بیا بریم.
دلم نمیخواست نسبت به مریم خانم بیتفاوت باشم، گرچه او دفعهی پیش رفتار خوبی با من نداشت. ولی نمیتوانستم حرف مادر را نشنیده بگیرم.
سرم را پایین انداخت و به راهم ادامه دادم.
مریم خانم جلویمان را گرفت و با التماس رو به من گفت:
–دخترم من رو ببخش، به خدا روز و شبم قاطی شده، اصلا نمیفهمم چطور روزگارم میگذره، یه دقیقه بیا بریم کارت دارم.
زیر چشمی نگاهی به مادر انداختم و سکوت کردم.
مادر ابروهایش را در هم کشید و گفت:
–اون با شما کاری نداره مریم خانم. تا حالاشم هر چی از شما کشیدیم کافیه. شما مظلوم گیرآوردید؟ به اندازهی کافی به خاطر پسر شما حرف پشت سر دختر من هست. انشاالله هر کس حرف پشت بچم زده خودش و خانوادش دچار بشن. وقتی جملات آخر را میگفت به بیتا خانم نگاه کرد. بعد هم دست مرا گرفت و به طرف خانه پا تند کرد. آنها که انتظار چنین برخوردی را نداشتند همانجا خشکشان زد.
مادر چادرش را از سرش کشید و جلوی پنجره ایستاد و نگاهی به کوچه انداخت.
–هنوزم اونجا وایسادن دارن حرف میزنن. بعد به طرفم برگشت و ادامه داد:
–مردم چه توقعاتی دارن، همه کاره پسر و عروس خودشه، اونوقت ما باید بسوزیم. خب میخواستی یه عروس قاطی آدم بگیری که الان...
لبم را گاز گرفتم.
–کی گفته اون عروسشه؟ پریناز و راستین با هم نامزد نیستن. راستین اون رو نمیخواد، اون به زور...
مادر حرفم را برید.
–آخه میگن اینا میخواستن با هم ازدواج کنن، پسر زده زیرش حالا دختره داره تلافی میکنه.
سرم را کج کردم.
–خب وقتی فهمیدن دختره آدم درستی نیست ولش کردن، هر کسی باشه همین کار رو میکنه. ولی بعد دیگه پریناز ول کن نبود.
مادر دستش را در هوا پرت کرد و به طرف آشپزخانه راه افتاد.
–چه میدونم. خدا بهتر میدونه، لابد دختره خاطرش رو خیلی میخواد که اینجوری میکنه. بعد هم مشغول کارش شد. ولی نفهمید که با این حرفش چه خونی به دلم کرد. نمیخواستم به جز من کس دیگری راستین را دوست داشته باشد.
به طرف اتاقم رفتم. تابلو را از کیفم خارج کردم و داخل کیف قدیمیام پنهانش کردم.
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>
✍تـلنگــر
مغـــــرور که شدی به گورستان
برو آنجا آدمهای زیادی خواهے
یافـــت⇩
که هـر کدام زمانی فـکر میکردند
دنیا بدون وجود آنها نمیچرخد!
💥مغرور نباشیم
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ گناهی را ، کوچک نپندارید👌👌👌
#تلنگر
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
#ختم_روزانه
✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند:
در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨
📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹.
قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج)
دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷
#التماس_دعا_برای_ظهور
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحهشصتدوم
به ابن زياد خبر مى دهند كه عدّه اى از دوستان امام حسين(ع)، براى يارى امام به سوى كربلا حركت كرده اند. او به يكى از فرماندهان خود به نام زَجْر، مأموريّت مى دهد تا همراه با پانصد سوار به سوى "پل صَراه" برود و در آنجا مستقر شود.200
زيرا هر كس كه بخواهد از كوفه به كربلا برود، بايد از روى اين پل عبور كند.
اين پل در محاصره نيروها درمى آيد و از عبور كردن افرادى كه بخواهند به يارى امام حسين(ع) بروند، جلوگيرى مى شود.
آيا كسى مى تواند براى يارى امام حسين(ع) از اين پل عبور كند؟ آرى، هر كس مثل عامِر شجاع و دلير باشد مى تواند از اين پل عبور كند.
او براى يارى امام حسين(ع) به سوى كربلا مى رود و به اين پل مى رسد. او مى بيند كه پل در محاصره سربازان است، امّا با اين حال، يك تنه با شمشير به جنگ اين سربازان مى رود وسربازان ابن زياد چون شجاعت او را مى بينند، فرار مى كنند.
آرى عامِر براى عقيده مقدّسى شمشير مى زد و براى همين، همه از او ترسيدند و راه را براى او باز كردند و او توانست از پل عبور كند.
خبر عبور عامِر به ابن زياد مى رسد. او دستور مى دهد تا نيروهاى بيشترى براى مراقبت از پل فرستاده شوند و در مسير كربلا هم نگهبانان زيادترى قرار گيرند تا مبادا كسى براى يارى امام حسين(ع) به كربلا برود و يا كسى از سپاهيان كوفه فرار كند.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#دههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنام او آغاز میکنم
چرا که نام او
آرامش دلهاست و
ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻬﻢ ﺩﻟﯿﺴﺖ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺼﺮﻑ ﺧﺪﺍﺳﺖ💖
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
نیست بوی آشنا را تاب غربت بیش از این
از نسیم صبح، بوی یار میباید کشید.
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبحتون بخیر
صبحمون رو با سلام به اربابمون امام حسین علیه السلام شروع کنیم...........السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام...
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت193
دلم برای مریم خانم شور میزد. بیچاره خیلی رنگ پریده و مضطرب بود. کاش میتوانستم کاری برایش انجام دهم. اگر راستین بود حتما از این حال مادرش خیلی ناراحت میشد. مدام در اتاقم راه میرفتم و فکر میکردم. با شنیدن صدای اذان از اتاق بیرون آمدم و وضو گرفتم و نمازم را خواندم. برای سر عقل آمدن پریناز دعا کردم و بعد با خدا کمی حرف زدم.
–خدایا، میدونم که بنده خوبی برات نبودم، میدونم تمام عمرم غر زدم و هر چی بهم دادی بازم بیشتر خواستم. میدونم همش دست این و اون رو نگاه کردم و بهت گفتم منم از اونا میخوام، چرا بهم نمیدی. خدایا میدونم همش گفتم "چرا" چرا "چرا" میدونم با گفتن این کلمه ناراحتت کردم. همهی اینارو میدونم، ولی این رو هم میدونم که تو هر دفعه اغماض کردی و نق زدنهام رو جدی نگرفتی. ازت ممنونم. ولی این بار با همهی دفعهها فرق میکنه، نه میخوام غر بزنم نه ناله و شکایت کنم که چرا بهم کم دادی. فقط ازت میخوام باز هم چشمپوشی کنی و من رو ببخشی، به خاطر هر چیزی که دانسته و ندونسته انجام دادم من رو ببخش." سر بر سجاده گذاشتم و دلم را حسابی خالی کردم.
بعد قرآن را باز کردم و از ادامهی دفعهی پیش که علامت زده بودم شروع به خواندن کردم.
نمیدانم چند ساعت طول کشید. کمرم خیلی درد گرفته بود ولی در عوض دیگر استرس نداشتم. آرام بودم ولی دل تنگ. کاش برای دلتنگی هم دارویی وجود داشت. از جایم بلند شدم و کنار پنجره رفتم. پرده را کامل کنار زدم و چشم به آسمان دوختم. ستارهایی در آسمان نبود جز یکی دوتا. خدایا یعنی حالا راستین زیر کدام قسمت از این آسمانت است. یکی از ستاره ها که آن دور دستها بود چشمکی زد. انگار دلم گرم شد. یعنی حالش خوب است؟ خدایا دل تنگیام را چه کنم؟ بغضم را فرو دادم و با صدای امیرمحسن به طرف در برگشتم.
–خوبی؟
بیحرکت جلوی در ایستاده بود. با صدای دو رگهام گفتم:
–خدا رو شکر.
لبخند زد.
–این خدا رو شکر با این صدا یعنی خوب نیستی. از مامان شنیدم چی شده. غصه نخور، انشاالله همه چی به خوبی تموم میشه.
به دیوار کنار پنجره تکیه دادم و از همانجا چشم به ستارهایی که هنوز هم چشمک میزد دوختم.
–نه امیرمحسن، دیگه مثل قبل نیستم. حال روحیم بد نیست. فقط نگرانم. میدونم بالاخره این سختیها تموم میشه، برای همین مثل قبل اذیت نمیشم و حرص نمیخورم. دلیلش رو هم نمیدونم، ولی حسی که دارم خیلی بهتر از قبلنا هست. میدونم همهی این اتفاقها خواست خداست. فقط دلیل این رو نمیدونم که چرا قبلا اینطور نبودم و اونقدر سر هر مشکلی خودم و دیگران رو اذیت میکردم. حالا دیگه معنی اون همه بیتابی خودم رو سر هر دردسر کوچیکی نمیفهمم. تا حالا اینطوری شدی؟ میدونی دلیلش چیه؟
روی تخت نشست و سرش را به علامت تایید تکان داد.
–آره. برای منم پیش امده. من به این نتیجه رسیدم که اگه خدا من رو گرفتار کرده و اون گرفتاری اثر روحی بدی روی من گذاشته احتمال داره که این امتحان یک مجازات باشه به خاطر گناهانم. یعنی عاملش اشتباهات خودمه. اینجور وقتها دعا میکنم و طلب بخشش از خدا میکنم ازش میخوام که این امتحان سخت رو ازم بگیره و بهم آرامش بده. گاهی هم یه مشکلی دارم که خیلی برام سختهها ولی آرومم و اعصابم بهم نمیریزه و راحتتر میتونم تحملش کنم تازه رابطمم باخدا قشنگ تر میشه، به نظرم اینجور وقتها علامت اینه که خدا یه جور دیگه بهم توجه میکنه، یه جور خاص، یه جور عاشقانه که من با لذت اون مشکل رو میگذرونم. اون میخواد من بزرگ بشم. در حقیقت هر دو صورت به نفعمه، ولی در حالت دوم با حال خوب و قدرت روحی زیاد اون مشکل رو پشت سر میزارم. فکر میکنم توام الان در حالت دوم هستی.
لبخند زدم.
–چه حرفهای امید بخشی، پس یعنی من تو حالت دومم؟
–من اینطور فکر میکنم. کنارش روی تخت نشستم و پرسیدم:
–کدوم مشکلت باعث شده که رابطت با خدا قشنگتر بشه؟ این آتش سوزی رستوران رو میگی؟
–نه، همین مشکل چشمهام. چون از بدو تولد بوده، مطمئنم به خاطر گناهم نبوده. از تو چه پنهون حتی گاهی مغرور میشم که خدا من رو انتخاب کرده برای این مشکل و ازش تشکر میکنم.
–تو خیلی صبوری امیرمحسن، اینجوری حرف میزنی به رابطت با خدا حسودیم میشه.
خندید.
–خوبی خدا اینه که مثل ما آدمها تبیعیض نمیزاره، هر کسی میتونه خودش رو براش لوس کنه، توی بغلش برای همه جا داره.
به آشپزخانه رفتم برای آماده کردن شام به مادر و صدف کمک کردم.
سر شام پدر گفت که یک جای مناسب برای کبابی پیدا کرده، یک مغازهی جمع و جور و کوچک است. خیلی هم از من بابت پول تشکر کرد و گفت که کمکم پس میدهد.
از حرفش خجالت کشیدم نمیخواستم بداند من پول را میخواهم بدهم. ولی امیرمحسن انگار همه چیز را به پدر گفته بود.
🌹🦋💖🦋🌹💖🦋🌹💖
💕join ➣ @God_Online 💕
↷↷↷
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>
#حدیث
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>
#کلامامیر
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>
#کلامامیر
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>