#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت29
زنگ واحد خانهی خواهرم را که زدم چند دقیقهایی طول کشید تا بالاخره در باز شد.
امینه تلفن به دست
استفهامی نگاهم کرد و
لبخند زوری زد و گفت:
–بیا تو، چرا خبر ندادی؟ بعد به کسی که پشت خط بودگفت:
–رها جان حالا بهت خبر میدم میام یا نه، بعد تلفن را قطع کرد.
وارد خانه شدم و گفتم:
–اصلا یادم نبود. راست میگیا اگه خونه نبودی چی؟
–در را بست و گفت:
–به خاطر اون نمیگم. حداقل خونه رو مرتب میکردم.
–ای بابا ما که این حرفها رو با هم نداریم. سرکی به آشپزخانه کشیدم. سینک پر از ظرف نشسته بود. روی کانتر آشپزخانه که اصلا جای سوزن انداختن نبود. برای بستههای خرید روی کانتر جایی باز کردم و گفتم:
–شام چی دارید؟
امینه با لبخند به چیزهایی که خریده بودم نگاه کرد.
–هنوز هیچی درست نکردم.
–پس دیگه کی میخوای درست کنی، الان شوهرت میاد. نایلونی را دستش دادم.
–جوجه آمادست. میخوای همین رو بزار تو فر، راحتتره.
بعد نگاهی به سالن و روی مبلها انداختم.
–اینجا چه خبره امینه؟ به قول مامان سگ میزنه گربه میرقصه.
امینه چند تا از وسایلی که روی کانتر بود را برداشت و گفت:
–کار کردن تو خونه انگیزه میخواد که من ندارم.
پوفی کردم و سرم را تکان دادم.
–آریا کجاست؟
–داره اتاقش رو مرتب میکنه.
به طرف اتاق آریا رفتم.
کشوی کمدش را باز کرده بود هر چه لباس روی زمین بود میریخت داخلش. با دیدن من فوری کشو را بست و سلام کرد.
–سلام خاله جان. عزیزم چرا اینجوری جمع میکنی؟
–آخه مامان گفت زود جمع کنم شما نبینید.
لبخند زدم.
–اگه آیفن تصویری نبود چیکار میکردی؟ بریز بیرون با هم جمع کنیم.
نیم ساعتی طول کشید تا اتاق آریا مرتب شد. در این مدت هم صدای ظرف شستن و جمع و جور کردن امینه میآمد.
به آشپزخانه رفتم و گفتم:
–شاید به جای من شوهرت بود، با این وضع خونه میخواستی پیشوازش بری؟
پوزخند زد.
–پیشواز؟ مگه از کجا امده؟
–بالاخره اینجوری خونه رو ببینه ناراحت میشه.
–زیادی تحت تاثیریها اُسوه، البته حقم داری، باید شوهر کنی تا از این خیالات بیای بیرون.
– خوشحال و راضی کردن شوهر خیالاته؟
دستمالش را محکمتر روی سطح اجاق گاز کشید.
–مگه اون به ناراحتیهای من اهمیت میده؟ که منم... حالا ولش کن، بگو ببینم چی شده بیخبر اینورا امدی؟ راه گم کردی؟ راستی خواستگارا امدن؟
نگاهی به دستمالش انداختم.
–اون اجاق سیم ظرفشویی میخواد مگه این دستمال او جرمارو میتونه پاک کنه؟
بعد نگاهی به کف سالن انداختم.
–هنوز فر رو روشن نکردی؟
–گاز رو تمیز کنم بعد.
–تو شام رو درست کن منم برم جارو برقی بکشم بعدا با هم حرف میزنیم.
خیلی طول کشید تا خانه شد دستهی گل.
امینه شامش آماده شده بود. خودش را روی مبل رها کرد.
–چقدر خسته شدم. خیلی وقت بود اینقدر کار نکرده بودم. ولی چقدر خونه تمیز شدا.
–پاشو لباست رو عوض کن، یه کم هم به خودت برس، الان شوهرت میادا.
–نگو اُسوه، اصلا حسش نیست.
–یعنی چی؟ تو اون روز جلو خواستگار من کلی آرایش کرده بودی اونوقت جلو شوهر خودت...
فوری بلند شد.
–خیلی خب بابا رفتم.
همین که حسن آقا زنگ آپارتمان را زد امینه را وادار کردم که به پیشوازش برود.
حسن آقا با دیدن ظاهر امینه با تردید نگاهش کرد. وقتی وارد خانه شد و همه جا را مرتب دید لبهایش کش آمد و گفت:
–چقدر همه جا تمیز شده. من از آشپزخانه بیرون آمدم و سلام کردم.
با خنده گفت:
–آهان پس این تغییر تحولات به خاطر امدن توئه، گفتم من از این شانسا ندارما.
امینه حرصی وارد آشپزخانه شد. حسن آقا به اتاق رفت تا لباسش را عوض کند.
امینه رو به من در حالی که دندانهایش را به هم میسایید گفت:
–دیدی گفتم، این اصلا متوجه زحمت من نمیشه، میگه به خاطر تو...
–عه امینه ول کن دیگه. توام که چقدر ناز نازی هستی، زود بهت برمیخوره.
بعد زیر گوشش آرام گفتم:
–خودمونیما همچین بیراهم نگفتا، خندیدم و ادامه دادم:
–میگم امینه، حسن آقا وقتی دیدتت گل از گلش شکفتا، دلم براش سوخت. تو رو خدا یه کم به دل اون باش.
امینه نفس عمیقی کشید.
–نمیدونم چرا اصلا حال و حوصله ندارم. میگم نمیشه هر روز بیای کمکم با هم کارهارو انجام بدیم؟ اینجوری آدم شارژ میشه. تنهایی نمیتونم.
–یه بار مامان به بابا گفت تو خونه حوصلم سر میره، آقاجان گفت خانم تمام عالم دارن باهات حرف میزنن مگه غافلی که حوصلت سر میره.
توام که همش با این رها خانم میگردی چرا بیحوصلهایی؟
–نه بابا، میریم یه گوشه میشینیم از بدبختیامون میگیم.
حرفش مرا یاد جوکی انداخت و پقی زدم زیر خنده.
–چیه؟ بدبختی ما خنده داره.
– یاد حرف امیر محسن افتادم.
–چه حرفی؟
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
↘️💖🌻🌷
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت32
چند دقیقهی بعد مادر همراه امیر محسن وارد شد. شور و اشتیاقی که با دیدن امیرمحسن در چشمان صدف به وجود آمد، نمیدانستم به چه تعبیر کنم. صدف با دیدن مادر و امیر محسن کلا مرا فراموش کرد. با سوالاتی که از برادرم میپرسید او را به حرف وادار میکرد.
بحثشان در مورد مسائل روانشناسی بود. صدف سر به زیر گوش میکرد و میوه اسلایس میکرد.
بعد از این که پیش دستی پر شد. از روی میز برداشت و به طرف من گرفت.
با تعجب نگاهش کردم.
–نمیخورم صدف جان، واسه من پوست کندی؟
لبخندی زد و گفت:
–توام بردار. به آقا امیر محسنم بده.
صندلی من مابین امیرمحسن و صدف بود.
پشت چشمی برای صدف نازک کردم و پیش دستی را از دستش گرفتم و جلوی امیرمحسن گذاشتم.
مادر گفت:
–دستت درد نکنه دخترم. الهی عاقبت بخیر بشی.
نگاهی به مادر انداختم.
–مامانجان حالا یه خیار و یه سیب اونقدر دعا و ثنا نداشتها. من عین کوزِت اینجا کار میکنم یه بار اینجوری دعام نکردی.
امیرمحسن هم از صدف تشکر کرد و بعد گفت:
–اُسوه جان، مامان همیشه دعات میکنم. فقط نه با صدای بلند.
مادر گفت:
–اگر دعای من نبود که تا حالا به اینجا نمیرسیدی. بعد هم بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت و زیر لب گفت:
–برم شامم رو بزارم.
سرم را نزدیک گوش صدف بردم و گفتم:
–من به کجا رسیدم؟ فکر کنم مامانم نفرینم کرده.
صدف خندید.
–منظورشون دوستی با من بود، تو الان مقامت خیلی بالاست با من رفیقی الان داغی حالیت نیست.
امیر محسن خندید و دوباره بحثشان را با صدف از سر گرفتن.
حوصلهام از حرفهایشان سر رفت. به اتاقم رفتم و تعویض لباس کردم. بعد به آشپزخانه رفتم تا به مادر کمک کنم.
–مامان کاری نداری؟
فکر کردم الان میگوید "نه دخترم تو برو پیش دوستت بشین"
زهی خیال باطل.
–مگه میشه کار نباشه. بیا این پیازها رو پوست بکن و خرد کن و بعدشم تفت بده.
پیازها را که پوست کندم گفت:
–بعد از این که خورشت و بار گذاشتی یادت نره برنج رو خیس کنی.
من برم پیش صدف تنها نباشه.
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
–مامان جان شما الان مطمئنی امده بودی شام درست کنی؟
حق به جانب گفت:
–وا مگه من و تو داریم؟ تو توی این خونه غذا نمیخوری؟
دیدم اگر یک کلمهی دیگر حرف بزنم بحث بالا میگیرد. سرم را پایین انداختم و فقط زیر لب گفتم:
–دیگه من روی کوزِت رو سفید کردم. هم بیرون کار کن هم خونه آخرشم...
–چیه غر میزنی، پس لابد من کوزتم که صبح تا شب باید بشورم بسابم.
–غر چیه، من با خودم دارم حرف میزنم مامان جان شما برید پیش مهمون.
از درون حرص میخوردم.
"خب خودت پرسیدی کاری داری یا نه، مامان چیکار کنه، امدی مثلا بگی کار من خیلی درسته؟ حالا یه غذا درست کردن چیه که خودت رو با کوزِت مقایسه میکنی. بیچاره اون دختر تو اون سن کم، شب و نصف شب میرفت تو جنگل تاریک، سطل سطل آب میاورد." سرم را بالا آوردم که غر بزنم ولی در عوض گفتم:
–خدایا عاشقتم که اینقدر سورپرایزم میکنی. ای سورپرایز کننده. دوباره با خودم گفتم"نه سورپرایز خارجیه، شاید خدا انگلیسیش خوب نباشه، ای غافلگیرکنندهی عاشقتم. "
موقع خیس کردن برنج صدف به آشپزخانه آمد و با لحن خنده داری گفت:
–خانم شما که همش تو آشپزخونهایی امدیم خودتون رو ببینیم. بعد در قابلمهی خورشت را برداشت.
–این چه خورشتیه؟
نمک برنج را ریختم.
–خورشت قارچ.
متفکر نگاهم کرد.
–تاحالا نشنیدم.
–این خورشت چند روزه تو خونهی ما متولد شده، دقیقا از وقتی که دولت تصمیم گرفت ملت نقرص نگیرن.
–من فکر میکردم شما رستوران دارید هر روز کباب و چنجه میخورید.
–اونحوری که باید هممون نقرص میگرفتیم. والله ما تو دورهی دولت خدمتگزارم اینجوری که تو میگی گوشت نمیخوردیم. چه برسه تو این دولت گرین کارتی.
صدف چشمهایش گرد شد.
–واقعا؟ حالا من فکر میکردم فریزتون پر گوشته.
در فریزر را باز کردم.
–اگه تو یه بسته گوشت پیدا کردی من صحبت میکنم جایزهی چند میلیون دلاری ناسا رو برای حل چالش قرن به تو تقدیم کنن.
در فریزر را بست.
–الان رو نمیگم منظورم تو اون دوره بود. الان که آره واقعا سخت شده. فقط موندم چیزی که ما میبینیم، روز به روز گرونیه ولی چیزی که دولت میگه کاهش روز به روز تورم واسه راحتی مردمه.
–آخه مردمی که دولت تو نظرشه ما نیستیم. مردم اون همون کسایی هستن که تو خیابون فرشته و نیاوران و کوچه پشتی خونهی خودش زندگی میکنن. که وقتی میرن مغازه فقط جمع میکنن میارن، اصلا نمیفهمن چیزی گرون شده یانه، بعد دولتم که میگه کاهش تورم داشتیم میگن حتما داشتیم آفرین چه دولت با تدبیری داریم.
صدف لبخند زد.
–اونا که مغازه نمیرن نوکراشون براشون خرید میکنن، اونایی هم که نوکر ندارن زنگ میزنن براشون میارن.
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت33
آن شب موقع خواب راستین پیام داد که از فردا به شرکت بروم و کارم را شروع کنم
با خواندن پیامش استرس و تپش قلب گرفتم. نمیدانستم چطور باید با او روبرو بشوم. حسهای عجیب و غریبی در من رشد میکرد که نه به نور نیازی داشت نه به آب و نه توجه. نمیدانم چهجور موجودی بود
وقتی موضوع را پیامکی به صدف اطلاع دادم گفت که اول برای چند روز از صارمی مرخصی بگیرم تا جای پایم را در شرکت سفت کنم بعد از فروشگاه تسویه کنم. گفت نباید بیگدار به آب بزنم. چرا به فکر خودم نرسید
فردای آن شب کت بلند و دامن کتان تا قوزک پایم را پوشیدم. روسری سورمهاییم را که هم رنگ کت و دامنم بود را سرم کردم و جوری مرتبش کردم که هیچ مویی از آن بیرون نباشد. مادر وارد اتاق شد و با دیدنم پرسید:
–چرا لباس کارت رو نپوشیدی؟
–مامان یه جوری میگید لباس کار انگار..
همون مانتو دامن قهوهایت رو میگم. این همه پول دادی واست دوختن
–خب مجبور بودم. خودتون که مانتو صدف رو دیدین، هم کوتاهه هم مدل مغنعهاش ضایع است. هر چی به صارمی گفتیم حداقل قد مانتوها رو بلندتر بگیره قبول نکرد. منم مجبور شدم برم از همون رنگ پارچه پیدا کنم و برای اون مانتو دامن بدوزم
وگرنه اون مانتو رو با شلوار نمیشد پوشید کوتاه بود
الانم تو یه شرکت کار پیدا کردم، دارم میرم اونجا، اگه کارش خوب باشه دیگه از دست فروشگاه راحت میشم
–خب پس دیگه اون روسری قهوهایی من رو نمیخوای دیگه
نگاه متعجبم را به مادر دوختم
–کدوم روسری؟
–وا! همون که ازم گرفتی با اونیفرم لباس فروشگاه ست کردی دیگه
–آهان، نه، یدونه برات میخرم مامان، اون دیگه کهنه شده
–نمیخوام، روسری خودم رو بده، الان اون روسری کلی گرون شده، مگه میتونی لنگش رو بخری
نوچی کردم و روسری را از کمد برداشتم و به دستش دادم.
ریمل را که برداشتم مادر گفت:
–باز که از این آت و آشغالها..
–مامان، من حتی یه کرمم نمیزنم، فقط یه کم ریمل میزنم، آخه مژهام خیلی کمه
مادر به طرف در اتاق رفت
–وا مژه به اون بلندی داری، مگه ندیدی اون روز امیر محسن به خواهرت چی گفت؟
–نه. چی گفت؟
–گفت آرایش کردن بیرون از خونه یعنی
اعتماد به نفس نداشتن و حرفی برای گفتن نداشتن. بعد همانطور که از اتاق بیرون میرفت ادامه داد:
–البته تو بزن واقعا چی داری واسه گفتن، نه اخلاق داری، نه هنری داری، نه..
بقیهی حرفهایش را نشنیدم چون از اتاق دور شده بود
پوفی کردم و پنجره را باز کردم. ریمل را به بیرون پرت کردم و پنجره را محکم بستم. آنقدر محکم که دوباره صدای مادر درآمد
–چه خبرته شکست اون شیشهها
بلند گفتم:
–این پنجره شیب داره خودش یهو بسته میشه تقصیر من نیست
"پس چرا صدای دل من رو نمیشنوی که راه به راه با حرفات میشکنه مامان جان"
مادر دوباره وارد اتاق و به طرف کمد رفت و زمزمهوار با خودش گفت:
–نمیشه به بچههای الان حرف زد، خوبه نگفتم آرایش نکن. از اون عمت حداقل یاد بگیر، داخل خونه عروسکه، ولی بیرون ساده و..
باز هم بقیهی حرفش را نشنیدم چون از اتاق بیرون آمده بودم
وارد شرکت که شدم خانم بلعمی، همان ارایشی که یک خانم انتهایش بود ظاهر شد
–آقای چگینی گفتن قراره از امروز مشغول به کار بشید
"مامانم تو رو ببینه چی میگه"
با شنیدن اسم راستین لبخند بر لبم آمد
—خود آقای چگینی کجا هستن؟
–تو اتاقشونن. میز کارتون رو گذاشتیم تو اتاق آقای طراوت
با تردید پرسیدم:
–من باید دقیقا چی کار کنم؟
اشاره به اتاق در بستهایی، که در کنار اتاق راستین قرار داشت کرد
–برید تو اتاق، کامران خان هستن، براتون توضیح میدن
از کنار اتاق راستین که میگذشتم در اتاقش را باز کرد و گفت:
–چند لحظه بیایید کارتون دارم
کمی جا خوردم
"بابا یه سلامی یه علیکی چرا یهو از اتاقت میپری بیرون، ترسیدم"
وارد اتاق شدم و سلام کردم
نگاهی به سرتا پایم انداخت
–بفرمایید بشینید
از دستش دلخور بودم. میدانستم نباید دلخور باشم. ولی برای قانع کردن خودم شاید به زمان نیاز داشتم. به روبرو خیره شدم
سرد گفتم:
–ممنون من راحتم، شما حرفتون رو بزنید
–به کامران سپردم همه چیز رو براتون توضیح بده، اگر مشکلی داشتید حتما به من بگید. به طرف در خروجی پا کج کردم و گفتم:
–ممنون
–اُسوه خانم
دوباره با شنیدن اسمم از دهانش نفسم بند آمد
گفتم:
–میشه تو محیط کار اسم کوچیکم رو صدا نزنید؟
–اینجا همه راحتن مشکلی نداره
اخم کردم
–ولی من راحت نیستم
دستهایش را روی سینهاش جمع کرد و روبرویم ایستاد
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزِیْنَب
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت36
راستین دستش را با فاصله پشت پریناز حائل کرد و گفت:
–بهتره بریم بیرون تا خانم مزینی به کارشون برسن.
نگاهم روی دست راستین قفل شد. هر چه هوا در ریههایم بود با فشار بیرون دادم.
دیگر نتوانستم تمرکز کنم. از جایم بلند شدم کمی در اتاق راه رفتم.
پشت پنجره ایستادم و به آسمان خیره شدم. دوتکه ابر به شکل قلب در هم گره خورده بودند. "خدایا حتی ابرها رو هم جفت آفریدی." دستهایم را در جیب دامنم فرو بردم و مشت کردم. آنقدرمشتم را فشار دادم که ناخنم در پوستم فرو رفت و احساس سوزش کردم.
آخر وقت موقع خداحافظی خانم ولدی صدایم کرد. وارد آبدارخانه شدم و گفتم:
–بله، خانم ولدی کارم داشتید؟
–نایلون شیکی را دستم داد و گفت:
–عزیزم این ناهارته، اون موقع میل نداشتی برات کنار گذاشتم.
نتوانستم محبت آمیز نگاهش نکنم. نایلون را به طرفش برگرداندم.
–نیازی نبود. من که به آقای طراوت گفتم برای من سفارش ندن.
اخم تصنعی کرد.
–اتفاقا خودش گفت برات بزارم، ناراحت میشه دخترم ببر دیگه.
تشکر کردم و از آبدارخانه بیرون آمدم.
به خانه که رسیدم، امیر محسن از کار و شرکت پرسید. گفتم:
–هی بد نبود.
چند ضربه با دستش کنارش روی کاناپه زد.
–بیا اینجا بشین کارت دارم.
کنارش نشستم.
–اونجا اتفاقی افتاده؟ خیلی دمغی. تکیهام را به مبل دادم.
–تو که بازم زود امدی.
–آخه فقط ناهاره دیگه. کارگرها هم رفتن. گفتن حقوق کار نیمه وقت کفاف زندگیشون رو نمیده.
–بدون کارگر که نمیتونید.
–آره سخته، اگه نتونستیم یه کارگر نیمه وقت میگیریم. حالا رد گم نکن، جواب من رو بده.
–راستش صبح همین که دیدمش انگار دشمنم رو دیدم، دوباره غصههام یادم امد. بدتر از همه این که کسی که قراره باهاش ازدواج کنه هم اونجا بود. حالم بد شد. از صبح عین برج پیزا کج و معوج بودم.
امیر محسن کمی جابه جا شد.
–میگم اونجا رو ول کن بیا برو سر کار قبلیت. یا اصلا بیا رستوران، اونجا بیشتر به کمکت احتیاج داریم. از روز اول بخوای اینجوری پیش بری که چیزی از برج پیزا نمیمونه، به زودی نابود میشی.
بلند شدم.
–نه بابا، این همه سال پیزا کجه هیچیشم نشده.
او هم بلند شد.
–خب حالا چه اصراریه، خود آزاری داری مگه؟
نخواستم بگویم حقوقی که راستین پیشنهاد داده، دوبرابر شغل قبلیام است.
–مشکلی نیست امیر، عادت میکنم، خودت مگه همیشه نمیگی آدمیزاد به همه چی عادت میکنه،
–آره، ولی نه به غصه خوردن این مدلی که تهش میشه...
–نه بابا سعی میکنم غصه خوردنم شیطانی نباشه. بعد به طرف اتاقم رفتم.
طولی نکشید که امیر محسن وارد اتاق شد و گفت:
–الانم که زانوی غم بغل گرفتی. اُسوه جان قبول کن جنبهاش رو نداری دیگه.
نمیدانم حسهای مرا چطور میفهمید.
–باور کن موضوع اون شرکت یا راستین نیست. کلا درگیر سرنوشت خودم هستم.
امیر محسن پوزخندی زد و خواست از اتاق بیرون برود.
صدایش کردم. برگشت و گفت:
–زود بگو میخوام برم.
–من چمه امیر محسن؟
کنارم روی تخت نشست.
–قول میدی اگه بگم ناراحت نشی؟
–بگو بابا، مگه بچهام.
–تو اون راستین خان رو مقصر میدونی، ازش توقع داری چون تو اون گذشت رو در حقش کردی، اونم خیلی بیشتر از این برات جبران کنه، بهت کار داده قانع نشدی، کمی هم حسادت به هم ریختتت، با برخوردی که امروز داشتی شاید اونم متوجهی این موضوع شده باشه.
هین بلندی کشیدم.
–خاک عالم تو سرم، راست میگی؟ وای آبروم رفت. یعنی قیافم اینقدر تابلوئه؟
خندید.
–پس یعنی درست گفتم؟
با دهان باز نگاهش کردم، "وای خدایا عجب سوتی دادم"
نالیدم و گفتم:
–حالا چیکار کنم؟
به نظر من، از اون کار صرفه نظر کن. مگر این که بتونی با این حسی که برات به وجود آمده کنار بیای.
توقع داشتن و مقصر دونستن دیگران آدم رو نابود میکنه.
–ولی من توقعی از اون ندارم.
–چرا داری، وگرنه ناراحت نمیشدی. اون گوشهی ذهنت توقعاتی داری که حتی خودت هم نمیخوای باور کنی.
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزِیْنَب
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت37
چند دقیقه بعد صدف زنگ زد و گفت که در مسیر محل کار و خانهشان میخواهد سری هم به من بزند.
–صدف جان هر چی فکر میکنم خونهی ما توی مسیرت نیستا.
نوچ نوچیکرد و گفت:
–رفیقم رفیقای قدیم میخوای نیام؟
–اتفاقا بیا بریم بیرون یه هوایی بخوریم.
–نه بابا بیرون چیکار داریم، همونجا تو خونتون خوبه دیگه.
–صدف تو مطمئنی واسه دیدن من میای؟
مکثی کرد و پرسید:
–وا! پس واسه دیدن کی میام؟
–مامانم و امیر محسن.
–خب اونام هستن. برای دیدن همتون میام.
–صدف مشکوک میزنیا.
از حرفم به هول و ولا افتاد و آسمان ریسمان بافت.
سکوت کردم.
کمی مِن و مِن کرد و بعد ادامه داد:
–راستش حرفهای امیر محسن خیلی روم تاثیر میزاره. ماشالا با اطلاعاته، خوش صحبتم هست. الانم چندتا سوال دارم میخوام ازش بپرسم.
–صدف من از این حرف زدن و دیدارها میترسم. نکنه یه وقت...
حرفم را نصفه گذاشتم.
–یه وقت چی؟
–خودت میدونی چی؟
– اُسوه خیلی وقته میخواستم یه چیزی بهت بگم.
–چی؟
–چیزه...چطوری بگم؟ من...من...
–تو چی؟ بگو دیگه جون به لبم کردی.
–من به امیرمحسن فکر میکنم.
گنگ پرسیدم:
–بهش فکر میکنی؟ یعنی چی؟ فکر کردن که کار خوبیه.
–ای بابا تو چرا نمیگیری؟
هین بلندی کشیدم.
–چی گفتی؟
تو، تو، یعنی تو دوسش داری؟
فریاد زدم.
–با توام صدف؟
–چرا داد میزنی؟
–چرا داد میزنم؟ صدف تو شرایط امیرمحسن رو نمیبینی؟
–یه جوری برخورد میکنی انگار گناه کبیره انجام دادم.
–چه ربطی داره. مگه الکیه، اصلا میفهمی...
حرفم را برید.
–همه چی رو خیلی خوب میدونم. همهی شرایطی که من دلم میخواد همسر آیندم داشته باشه رو اون داره.
فهمیده نیست که هست. صبور نیست که هست. کار نداره که داره. حرفهای قشنگ نمیزنه که میزنه. مهربون و با محبتم که هست، مگه یه دختر چه انتظاری از همسر آیندش داره؟
از حرفش خندهام گرفت.
–همسر آینده؟ صدف جان خیلی تند رفتیا، اونوقت این همه اطلاعات رو یهو چطوری به دست آوردی؟
من تازه میخواستم بگم زیاد با هم حشر و نشر نداشته باشید یه وقت...
فوری گفت:
–دیر گفتی اُسوه، من دوسش دارم.
– صدف چرا خودت رو زدی به اون راه. چشمهای برادر من...
–خودم میشم چشمهاش، این موضوع اصلا برام مهم نیست.
–چی میگی صدف؟ اینطورا هم که تو میگی نیست، خیلی مشکلات داره، خانوادت چی میشن؟
–من با مادرم صحبت کردم که با پدرم در میون بزاره، من مطمئنم اگه اونا امیر محسن رو ببینن و باهاش حرف بزنن نظر من رو تایید میکنن. در ضمن امیرمحسن خودش همهی مشکلات رو برام توضیح داده، من کاملا متوجه هستم که چیکار میکنم.
مبهوت به حرفهایش گوش میکردم.
–شما با هم در این مورد حرف زدید؟
آرام گفت:
–اهوم. با هم بیرون رفتیم و حرف زدیم. البته به در خواست من. اون هنوزم مخالفه، اتفاقا میخواستم همین روزا بهت بگم. ولی دیدم خیلی درگیری، گفتم صبر کنم تا یه کم سرت خلوت بشه و موقعیتش پیش بیاد.
–صدف تو جو گیر شدی. یادته پارسال خواستگار به اون خوبی داشتی همهی شرایطش خوب بود فقط ده سال از تو بزرگتر بود قبولش نکردی گفتی مردم میگن ازدواج نکرد نکرد آخرش رفت با یه پیرمرد ازدواج کرد.
–پارسال رو ول کن اُسوه، اون موقع کم عقل بودم که حرف مردم برام مهم بود. الان به کارم ایمان دارم، حرف مردمم برام بیاهمیته.
حرصم گرفته بود.
–آخه مگه میشه آدم یهو اینقدر عوض بشه اونم اینقدر زیرپوستی؟ جالبه که نه تو نه امیر محسن یه کلمه به من نگفتید.
با ناراحتی تماس را قطع کردم. تاملی کردم و بعد به طرف گوشهی دنج امیر محسن در سالن رفتم.
روی کاناپه دراز کشیده بود و دستش را روی موبایلش سُر میداد. بالای سرش ایستادم و هندزفری را از گوشش درآوردم و روی گوشم گذاشتم، گوینده تند تند مطلبی را که امیرمحسن سرچ کرده بود را میخواند. موضوع جستجویش در مورد رستورانداری و این چیزها بود.
هندزفری را پرت کردم و طلبکار گفتم:
–آره دیگه، دیگه داری عیالوار میشی، باید دنبال کسب درآمد بیشتر باشی. منم اینجا هویجم چه ارزشی برات دارم.
بلند شد نشست.
با ابروهای بالا رفته گفت:
–چی میگی تو؟
کنارش نشستم.
–من باید از صدف ماجرای شما رو بشنوم.
امیر محسن اشارهایی به آشپزخانه که مادر در حال کار بود کرد و گفت:
–هیس، چه ماجرایی؟ من به اونم گفتم، به توام میگم، هیچ ماجرایی نیست، اون واسه خودش بزرگش میکنه.
اخم کردم.
–یعنی میخوای بگی بهش علاقه نداری؟
نفسش را بیرون داد و حرفی نزد.
آرامتر گفتم:
–اون که معلومه عاشقته و تازه بریده و دوخته، بعد بغض کردم.
–انگار مد شده کلا پسرا کلاس بزارن و دخترا...
حرفم را برید.
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزِیْنَب
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت42
نگاهی به خانم ولدی انداختم و گفتم:
–واسه من کار درست کردیا. بعد قیافهی مظلومی به خودم گرفتم.
–اگه اخراجم کنه چی.
خانم ولدی لبش را به دندان گزید.
–نه بابا اخراج چیه؟ تا حالا دیدی کسی رو واسه خندیدن اخراج کنن؟ اگه توبیخت کرد، من میام میگم تقصیر تو نبود.
دوباره خندهام گرفت.
–میخوای بیای بگی، بهم گفتی معتادم؟
–هیس، اسمش رو نیار. آروم به خودم بگو.
در حالی که لبم از خنده جمع نمیشد نزدیکش رفتم و ماجرای نماز خواندنم را برایش تعریف کردم.
نفسش را بیرون داد و گفت:
–خب اینو از اول بگو دیگه دختر، اصلا چرا میری مسجد، به خودت عذاب میدی. بعد بلند شد و دری را که آن طرف یخچال تعبیه شده بود باز کرد.
–اینجا حمامه، کارایی نداره. وسایل اضافه رو داخلش گذاشتم و توش موکت انداختم و نمازخونش کردم. اینجا به جز من کسی نماز نمیخونه، میتونی بیای اینجا بخونی. اگه نمیخوای کسی بفهمه در رو ببند بعد که نمازت تموم شد آروم بیا بیرون. چون در اینور یخچاله اصلا از بیرون دید نداره. خیالت راحت. جانماز و چادر نماز هم هست.
فقط موندم چرا نمیخوای کسی بفهمه، اُفت کلاسه؟
خودم هم درست نمیدانستم چرا، برای همین گفتم:
–نمیخوام ریا بشه.
لبهایش را بیرون داد.
–امر واجب ریا نداره که، بازم هر جور خودت راحتی.
–خدا خیرتون بده، دیگه لازم نیست هر روز برم در مسجد رو بکوبم و خادمش رو اذیت کنم.
–وا! مگه بستس؟
–آره دیگه، ساعت نماز که میگذره میبندن.
–وا! آخرالزمون شده. حالا بیا برو نمازت رو بخون که کلی از اذان گذشته. تا اون موقع هم جلسهی آقا تموم شده، برو ببین چیکارت داره.
بعد از نمازم همین که از آبدارخانه بیرون آمدم راستین جلویم ظاهر شد.
نگاهمان به هم گره خورد. درلحظه احساس کردم قلبم بهمن شد روی تک تک رگهایم و خون رسانی قطع شد.
پرسید:
–اینجایید؟ مگه نگفتم بعد از جلسه بیایید اتاقم؟
نگاهم را روی زمین پرت کردم و با صدایی که از ته چاه میآمد گفتم:
–داشتم میومدم.
همانطور که به طرف اتاقش میرفت گفت:
–زودتر.
بعد از چند دقیقه وارد اتاقش که شدم، جلوی پنجره ایستاده بود.
–بیا بشین.
همین که روی صندلی نشستم روبرویم نشست و خیره نگاهم کرد.
دستپاچه شدم و نگاهم را منحرف کردم.
–کارم داشتید؟
–نه به این که تو این مدت یه لبخند نزدی، نه به این که امروز صدای خندت شرکت رو برداشته بود. کاش قطره آبی میشدم و از خجالت به زمین فرو میرفتم.
–ببخشید ناخواسته بود.
پوزخندی زد و گفت:
–بگذریم. امروز میخواستم در مورد یه مسئلهایی باهات حرف بزنم.
–چیزی شده؟
دستی به صورتش کشید.
–آقای مصطفوی از شرکت مدار کنترل زنگ زده بود. میگفت موجودی ندارید. خواست چک رو برگشت بزنه من گفتم دست نگه داره.
اینجا چه خبره خانم مزینی؟ چرا ما نباید موجودی داشته باشیم. ما که فروش خوبی داریم. با سود بالا هم داریم میفروشیم. پس جریان چیه؟
سرم را پایین انداختم.
مایوسانه نگاهم کرد. بعد از چند لحظه پرسید:
–یعنی من اشتباه روی شما حساب کردم؟
سرم را بالا آوردم.
–راستش موجودیمون خیلی پایین امده و چکهامون کسر موجودی داره و برگشت میخوره. حالا تصادفی این شرکت به شما زنگ زدن ما چکهای دیگهایی هم داشتیم که برگشت خوردن. اون قبلیا یا به من زنگ زدن یا به آقای طراوت.
ایشون گفتن فعلا به شما چیزی نگم تا خودشون همه رو حل و فصل کنن.
بلند شد و دستی به موهایش کشید.
–یعنی چی گفته حل و فصل میکنم. چرا چیزی به من نگفته؟
–باور کنید من نمیدونم. من خودمم به بعضی حسابها مشکوک شده بودم.
دوباره روی صندلی نشست و عصبی پرسید:
–پس چرا به من چیزی نگفتید؟
از حالت عصبیاش ترسیدم.
–آخه هنوز مطمئن نیستم. باید بیشتر بررسی کنم.
نفسش را بیرون داد.
–باشه، بررسی کنید ببین مشکل از کجاست. فقط زودتر.
با صدای لرزانی گفتم:
–باید منابع ورودی و خروجی شرکت رو چک کنم. تا ببینم...
حرفم را برید.
–زودتر چک کنید.
پرسیدم:
–کیا به حسابها دسترسی دارن؟
–من و کامران.
به فکر رفتم.
–شما به من چند روز وقت بدید سعی میکنم مشکل رو پیدا کنم. اگر نتونستم ...
دوباره پرید وسط حرفم.
–اگر نتونستید من خودم یه حسابرس میارم اون فوری مشکل رو پیدا میکنه. سرم را به علامت تایید حرفهایش تکان دادم.
–فقط دفاتر حسابهای قبلی رو باید در اختیارم قرار بدید.
دستش را به طرف اتاق کامران دراز کرد.
–از کامران بگیر.
از جایم بلند شدم.
–پس من زودتر برم.
او هم از جایش بلند شد.
–من هر چی سرمایه داشتم ریختم تو این شرکت، اگه به مشکل بخوره تمام مسئولیتهاش به عهدهی منه. همهی اسناد به اسم منه و همه من رو به عنوان مسئول این شرکت میشناسن.
–بله، میفهمم. انشاالله که حل میشه.
با استرس گفت:
–من منتظر خبری از شما هستم.
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت44
با صدای بلندی گفت:
–منظورت از کسی اون دخترس؟
–کلا گفتم.
–بهم حق بده که حس خوبی نسبت بهش نداشته باشم، مثل این که کار من رو ازم گرفته ها.
–اون موسسه کوفتی به اندازهی کافی وقتت رو میگیره، نیازی نیست جای دیگه مشغول باشی.
–من تو هفته دو روز کلاس ندارم میتونم...حرفش را نصفه گذاشت و مکثی کرد و پرسید:
– اصلا تو اون دختره رو از کجا پیداش کردی؟
باید حرفی میزدم که شر نشود.
تاملی کردم و گفتم:
–دختر دوست مامانه، بیکار بود مامان کلی خواهش کرد که تو شرکت دستش رو بند کنم، منم دیدم حسابداری خونده ما هم به حسابدار احتیاج داریم گفتم بیاد کار کنه.
پوفی کرد و گفت:
–حالا اون اونجاست قرار نیست پای من از شرکت بریده بشه که،
–تو هر وقت خواستی بیا شرکت مشکلی نیست، فقط جو رو متشنج نکن. من حوصلهی سر و صدا ندارم.
همین که با پری ناز وارد شدیم به پری ناز گفتم:
–تو برو تو اتاق. تا من یه سری به کامران بزنم بیام.
کامران و اسوه در یک اتاق کار میکردند.
وارد اتاق که شدم دیدم کامران یک شاخه گل رز قرمز به طرف اسوه گرفته و اسوه هم با تعجب نگاهش میکند.
سینهام را صاف کردم و گفتم:
–کامران چه خبر؟
با دیدن من گل را روی میز اُسوه گذاشت و سعی کرد خودش را خیلی خونسرد نشان بدهد.
–بهبه سلام، خبرها که پیش شماست. میبینم که داری زیرو رو میکشی.
نگاهی به اُسوه انداختم و لبهایم را بیرون دادم.
–چی شده؟
اُسوه بلند شد و گفت:
–هیچی، من فقط در مورد دفاتر حسابهای قبل ازشون پرسیدم.
کامران رو به من گفت:
–خب اول به خودم میگفتی چرا دیگه...
حرفش را بریدم.
–مگه اشکالی داره حسابها رو دقیقتر انجام بده، مگه تو به من گفتی که چندتا چک شرکت برگشت خورده؟ بعدشم تو که حسابدار نیستی بهت بگم باید به خانم مزینی میگفتم.
همان لحظه پری ناز وارد شد و گفت:
–چیه حسابدارتون کاراگاه بازی راه انداخته تا شما رو به جون هم بندازه؟
بعد نگاه تحقیر آمیزی به اُسوه انداخت.
از این که پریناز دوباره دخالت کرد عصبی شدم.
–مگه نگفتم از اتاق بیرون نیا، تو که از چیزی خبر نداری بهتره نظر ندی.
بعد رو به کامران گفتم:
–اصلا میفهمی ما تو چه شرایطی هستیم؟ اگه ما پیش این شرکت بد حساب بشیم دیگه بهمون جنس نمیدن. کیتهای دوربینها رو هم فقط این شرکت چکی بهمون میده. بقیهی جاها فروش نقدی دارن. اگه پیش این شرکت بیاعتبار بشیم میدونی یعنی چی؟ یعنی ورشکستگی شرکت. یعنی...
پریناز حرفم را برید.
–تا وقتی که من اینجا کار میکردم یدونه چک برگشتی هم نداشتیم، از بیعرضگی حسابداره دیگه. ردش کن بره خودم...
اُسوه گفت:
–مگه من چند وقته اینجا کار میکنم؟ خود آقای طراوت تو جریان برگشت خوردن چکها بودن. بعد رو به کامران ادامه داد:
–آقای طراوت اگه از همون اول اجازه میدادید همهچیز رو به آقای چگینی بگم اینطور نمیشد.
کامران کمی دستپاچه شد و گفت:
–من منظورم این بود خودمون حل کنیم و فکر راستین درگیر نشه.
اُسوه صورتش از ناراحتی قرمز شده بود نگاه غضب آلودی به پریناز انداخت و گفت:
–ولی این پنهان کاری باعث شد کسی که اصلا معلوم نیست اینجا ته پیازه یا سر پیاز خودش رو بندازه وسط و نظر بده.
پری ناز چشمهای گرد شدهاش را به من دوخت. انگار انتظار داشت جواب دندان شکنی به اُسوه بدهم.
رو به اُسوه گفتم:
– لطفا دیگه تمومش کنید. بعد از اتاق بیرون آمدم.
پری ناز هم پشت سرم آمد. وارد اتاق که شدیم در را بست و با صدای خفهایی گفت:
–راستین این دخترهی پررو رو از اینجا بندازش بیرون.
–تو الان عصبانی...
حرفم را برید و صدایش را بالا برد.
–یا اون رو از اینجا پرتش میکنی بیرون یا من رو دیگه نمیبینی. خود توام جلوی اونا با من بد حرف زدی. اگه میخوای به خاطر بد حرف زدن امروزت ببخشمت به یه بهونهایی ردش کن بره.
روی صندلی نشستم.
–تو چت شده پری ناز؟ اصلا مگه موسسه کار نداری که همش اینجایی؟
خم شد روی میز و صورتش را به صورتم نزدیک کرد.
–باشه میرم. بعد کیفش را از روی میز برداشت.
–خیلی خب بیا بشین، تا برات توضیح بدم.
به طرف در رفت.
–نه راستین، همون که گفتم، دیگه نمیخوام اون دختره اینحا باشه.
اخم کردم.
–دوباره چرت و پرت گفتنات شروع شد؟
چشمهایش گرد شد.
–من چرت و پرت میگم؟ حالا دیگه به خاطر اون دختره که معلوم نیست یهو از کجا پیداش شده با من اینجوری حرف میزنی. بعد رویش را برگرداند و
در را به هم کوبید و رفت.
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت46
با شنیدن حرفهایم کامران از در بیرون رفت.
صدای تلفن روی میز باعث شد ، فوری گوشی را بردارم.
منشی گفت:
–آقا، پری ناز خانم پشت خط هستن.
خواستم بگویم وقت ندارم. ولی گفتم:
–وصل کن.
همین که تلفن وصل شد
ادامه حرفهایش را از همانجا که موبایلم را قطع کرده بودم بدون سلام شروع کرد.
–من و باش که میخواستم کمکت کنم. اگه من حسابدار اونجا بشم حقوقی ازت نمیخوام ولی...
چشمهایم را بستم.
–حالا بعدا با هم حرف میزنیم الان جلسه دارم.
–آره میدونم، من رو انداختی بیرون که با اون دخترهی زبون نفهم جلسه بزاری آره، حتما امده زیرآب من رو بزنه، از نبود من سو استفاده...
گوشی را قطع کردم و زمزمه وار گفتم:
–اصلا حرف حالیش نیست، فقط مثل نوار ضبط شده حرف میزنه.
این تند تند حرف زدنش دیوانهام میکرد.
در اتاق را باز کردم و با تشر به منشی گفتم:
–خانم هیچ تلفنی رو وصل نکنید. منشی درحال حرف زدن با تلفن بود. از شخص پشت خط پرسید:
–چرا قطع شد؟ بعد رو به من گفت:
–پریناز خانم هستن.
جدیگفتم:
–گفتم هیچ تلفنی.
منشی مستاسل گفت:
–آخه اصرار دارن، میگن کار واجب دارن.
به طرف میز رفتم و گوشی را از دست منشی گرفتم.
–چطوری تو این چند ثانیه که قطع شد فوری دوباره زنگ زدی؟ کار واجبت رو زود بگو.
سکوت کوتاهی کرد و بعد با گریه گفت:
–واقعا که راستین فکر نمیکردم اینقدر سنگدل باشی، تو چرا اینجوری شدی؟ دیگه ناراحتیام برات اهمیتی نداره.
این زود گریهکردنهایش باعث میشد اصلا کوتاه نیایم. صدایم را کمی بالا بردم.
–کار واجبت رو بگو.
–میخوای زود از دست من خلاص بشی که بری با اون دختره جلسه بزاری؟
–دقیقا،
دوباره شروع کرد با گریه به غر زدن. حرفهایش برایم تکراری بود. هر دفعه که از هم دلخور میشدیم دقیقا همین حرفها را میزد. دیگر از شنیدن این حرفها حالم به هم میخورد.
گوشی را قطع کردم و رو به منشی که هاج و واج نگاهم میکرد گفتم:
–هیچ تلفنی رو وصل نکن بخصوص پریناز. حتی اگه گفت داره میمیره.
بیچاره خانم بلعمی فقط مات مانده بود. حتی نتوانست جوابی بدهد. نزدیک اتاق که شدم یاد چیزی افتادم. برگشتم و روی میز خم شدم و در حالی که دندانهایم را روی هم میساییدم گفتم:
–دفعهی آخرتم باشه آمار کارهای من رو یا شرکت رو به پریناز میدیا، یک بار دیگه ببینم یا بشنوم اخراج میشی. تفهیم شد؟
با تکانهای شدید سرش اعلام فهم کرد.
وارد اتاق که شدم. دیدم اُسوه همانجا ایستاده.
پشت میز خودم رفتم و بدون این که نگاهش کنم گفتم:
–شما هم برید بچسبید به کارتون و مطمئن باشید هیچ مشکلی نیست.
تکان نخورد همانجا ایستاده بود. سرم را بلند کردم. سر به زیر گفت:
–آقای چگینی همین که تکلیف این حسابها و چک برگشتیها مشخص شد من از اینجا میرم. اگه فعلا میمونم فقط به خاطر اینه که به همه ثابت بشه این چیزا ربطی به من نداره.
پوفی کردم.
–اونا که فکر میکنن به شما ربط داره هدفشون چیز دیگس. مهم من هستم که اینطور فکر نمیکنم. تحت تاثیر حرفهای دیگران قرار نگیرید.
سرش را تکان داد و رفت.
با روشن و خاموش شدن گوشیام دوباره اسم پریناز روی گوشیام ظاهر شد. وقتی جواب ندادم دوباره و چندباره زنگ زد. همین که مایوس شد شروع به پیام دادن کرد. هنوز پیام اول را نخوانده بودم که پیام بعدیاش آمد. دقیقا انگار یک قانون خاصی برای خودش موقع قهر داشت که تمام این کارها را پشت سر هم باید انجام میداد. جالب اینجا بود که حرفهایش هم شبیهه حرفهای دفعات قبل بود. همه تکراری و شبیه به هم.
#ادامهدارد...
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت47
**
چند روزی بود که پری ناز سروکلهاش در شرکت پیدا نبود. من هم با تمام نیرو به حسابها میرسیدم تا شاید بتوانم مشکل را پیدا کنم.
بعد از خوردن ناهار دنبال فرصت مناسبی میگشتم تا بتوانم نماز بخوانم. نزدیک ساعت سه بود که بالاخره فرصتش پیش آمد. به سرویس رفتم و وضو گرفتم. بعد به خانم ولدی اشاره کردم که میخواهم نماز بخوانم.
لب زد:
–کسی تو آبدارخونه نیست. بعد به طرف خانم بلعمی رفت و شروع به حرف زدن کرد.
وارد اتاق به قول خانم ولدی مخفی شدم و در را بستم و چراغ را روشن کردم. اینجا هوا کمی خفه بود. یک پنجرهی خیلی کوچک به بیرون داشت و نور ضعیفی وارد اتاق دو در دو میشد. دوش و شیرآلاتش جرم گرفته و کهنه بود و موکت رنگ و رو رفتهایی کف اتاقک پهن بود. بعد از آن که نمازم را خواندم. در حال تا زدن چادر نماز خانم ولدی بودم که صدایی توجهم را جلب کرد.
صدای کامران بود که با وُلم پایینی انگار به در اتاقک تکیه زده بود و با تلفن حرف میزد.
گوشم را به در چسباندم.
–واقعا بهش گفتی اخراجش کنه؟
...
–موافقت کرد؟
...
–منم برام سواله که چرا اینو برداشته آورده اینجا، میگم شاید بو برده و میخواد از همهچی سر در بیاره.
...
–اخه اینجوری بدتر لج میکنه که...
بعد انگار کسی وارد آبدارخانه شد. چون کلا موضوع صحبتش تغییر کرد.
–بله، شما زنگ بزنید ما کارشناس میفرستیم جاش رو تعیین کنن و بهتون قیمت بدن...
همانطور که حرف میزد صدایش دورتر و دورتر میشد.
خانم ولدی در اتاق را باز کرد و با صدای خفهایی گفت:
–زود باش بیا بیرون دیگه، مگه نماز جعفر طیار میخونی. آقا باهات کار داره.
فوری از اتاقک بیرون آمدم و درش را بستم و گفتم:
–آقای طراوت اینجا وایساده بود با تلفنش حرف میزد، نمیشد بیرون بیام.
لبخند زد.
–حالا کسی ندونه فکر میکنه ما داریم چیکار میکنیم که اینقدر یواشکی...
با وارد شدن راستین به آبدارخانه فوری گفت:
–گفتم بهشون آقا. الام میان.
راستین اخم کرد.
–اگه گفتی پس چرا وایسادید دارید حرف میزنید؟
به طرفش رفتم و گفتم:
–داشتم میومدم.
وارد اتاق شدیم. روی صندلی نشستم. او هم پشت میزش رفت.
–همهی حسابهای قبلی رو از کامران گرفتید؟
–بله، چند روزه دارم کارهاش رو انجام میدم. یه کم وقت گیره.
–از یه کم بیشتره. متوجه شدم جدیدا تا دیروقت میمونید شرکت تا حسابها رو دربیارید.
روی صندلی کمی جابهجا شدم.
–شما که زود میرید از کجا...
–از اونجا که خانم ولدی اجازه گرفتن که کلید در شرکت رو بهتون بده، گفتن صبحها که زودتر از بقیه میاد شما هستید.
چطور میگفتم کار بهانس زودتر میآیم و دیرتر میروم که بوی عطر تو را کمی بیشتر استنشاق کنم. دیر میروم تا در هوایی که تو از صبح در آن دم و بازدم داشتی نفس بکشم، زود میآیم چون دلم بیتاب است برای دیدنت، حتی نگاه کردن به در اتاق بستهات هم آرامم میکند. به میزش خیره شدم.
–میخواستم کار جلو بیفته.
–خب؟
–راستش بعضی حسابها تراز درنمیاد. میدونم یه مشکلی هست، موضوع اینه که اون مشکل پیدا نمیشه، ظاهرا حسابها درسته ولی...
–یعنی باید حسابرس بیاد؟
–به نظرم اوردنش لازمه. حسابرسها مو رو از ماست بیرون میکشن. تو یکی دو روز میتونن ایراد کار رو دربیارن. من تو فروشگاه که کار میکردم همچین اتفاقی افتاده بود. حسابدار نتونست مشکل رو کشف کنه.
راستین تاملی کرد و گفت:
–حالا تا هفتهی دیگه شما حواستون به همه چی باشه، یه مشتری از شهرستان دوربین خواسته، کامران رو میفرستم هم کارشناسی کنه هم نصب، همون روزم حسابرس میارم. کامران نباشه بهتره.
#ادامهدارد.....
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت56
فردای آن روز به خاطر تصادف بدی که در خیابان شده بود ترافیک سنگین بود. به همین دلیل نیم ساعت دیرتر به محل کارم رسیدم.
به اتاقم که رفتم دیدم یک نفر پشت میز من نشسته است و سرش داخل مانیتور است.
راستین هم کنارش ایستاده و با گرهایی که به ابروهایش داده به سیستم زل زده است.
با دیدن من به طرف در خروجی امد و اشاره کرد که دنبالش بروم.
کنار میز منشی ایستاد و زمزمهوار گفت:
–حسابرس آوردم. یک ساعت زودتر از بقیه امدیم که تا اخر وقت اداری همه چی مشخص بشه.
با تعجب پرسیدم:
–شما که گفتین هفته دیگه...بعد نگاهی به اطراف انداختم و پرسیدم:
–پس بقیه کجان؟
–به بلعمی گفتم امروز نیاد. چون احساس کردم جاسوس اوناست. کامران رو هم فرستادم کارشناسی، یه کاری اطراف شهر جور شد، فقط ولدی رو گفتم بیاد. تو برو پیش این حسابرسه ببین چیکار میکنه.
پا کج کردم که بروم، حرفش یادم آمد.
–ببخشید منظورتون از جاسوس کیا بود؟
نوچی کرد و گفت:
–توام مثل من اصلا حواست به هیچی نیست. فراموش کن چی گفتم. بعد به اتاقش رفت. با خوشحالی این جملهاش را با خودم زمزمه کردم."توام مثل من"
جای کامران پشت میزش نشستم و زل زدم به این حسابرس. آنقدر غرق کارش بود که انگار مرا نمیدید. بعد از یک ساعت کار شروع به سوال پرسیدن از من کرد. تک تک تاریخ کارهارامیپرسید و روی بعضی از برگهها مینوشت.
نمی دانم چرا استرس گرفته بودم. خودم هم میدانستم که در این مدت خطایی از من سر نزده ولی آنقدر جو کاراڱاهی بود که نمیتوانستم آرام باشم.
تقریبا آخر وقت کاری بود که حسابرس مدارک پرینت شده را برداشت و به اتاق راستین رفت. بعد از چند دقیقه من هم احضار شدم. حسابرس شروع به توضیح دادن کرد.
–فقط از تاریخی که این خانم شروع به کار حسابداری کردن همهی حسابها درسته، قبل از این تاریخ تعداد خریدها با دوربینهایی که نصب میشده فرق داره. حتی فاکتورها هم گاهی قیمتهاش متفاوته. گاهی در عرض یک ماه یه دوربینی که قبلا به قیمت خیلی پایین تری خریداری میشده تغییر قیمت فاحشی پیدا کرده و این غیر ممکنه. میتونید زنگ بزنید و از خود شرکت قیمت بگیرید. حتی از زمان و تاریخی که پریناز هم حسابدار بود توضیح داد که او هم همین کارها را انجام میداده، حتی گفت که در آن تاریخها وضع شرکت خیلی بهتر و فروش بالا بوده، در حالی که درآمد حاصله یک سوم در آمد واقعی بوده است.
من مات و مبهوت فقط نگاهش میکردم و راستین هر لحظه اخمهایش بیشتر در هم میشد. حسابرس بعد از این که گزارش کامل کارهایش را داد رفت.
من هم بلند شدم تا به اتاقم برگردم. ولی با صدای خشدار و عصبانیاش در جا میخکوب شدم.
–بیا بشین.
به طرفش برگشتم. دست به سینه کنار میزش ایستاده بود و نگاهم میکرد. کمی جلو آمد و با لحن دلخوری گفت:
–نباید تو این مدت حرفی میزدی؟ از جدیتش ترسیدم.
–من که خبر نداشتم. از کجا باید میدونستم؟
–پس چطور حسابداری هستی، بالاخره با کامران تو یه اتاق کار میکردی، از کاراش، حرفهاش آدم متوجه میشه،
بعد چشمهایش را ریز کرد و ادامه داد:
–از گل دادناش...
از حرفش حرصم گرفت.
–من خبر نداشتم.
–خبر نداشتید، یا حرفی نزدید که یه وقت رابطتتون خراب نشه.
با اخم نگاهش کردم.
–ما رابطهایی نداریم، آقای طراوت فقط همکارمه، اصلا خود شما چرا متوجه کارای پریناز خانم نشدید. شما که خیلی به هم نزدیک بودید، نباید میفهمیدید.
–اون هنوز معلوم نیست. چون اون موقع مشترکی با کامران کار میکرده شاید کار اون نباشه. البته فعلا باهاش کار دارم.
اخمم غلیظ تر شد.
–حالا که همه چی معلوم شده، من از اینجا میرم. دیگه نمیخوام...
حرفم را برید.
–یعنی کامران اینقدر برات مهمه؟ حتی طاقت دیدن...
خشمگین نگاهش کردم. ولی با دیدن چهرهی درهمش خشمم فروکش کرد. طاقت دیدن ناراحتیاش را نداشتم.
سرم را پایین انداختم.
نفسش را بیرون داد.
–اگه واقعا کامران برات مهم نیست. پس تو این مدتی که میخوام سهمش رو بخرم چیزی بهش نگو. فعلا نمیخوام کسی چیزی بدونه.
حرفش منقلبم کرد. چرا او فکر کرده کامران برایم مهم است.
–میخواهید سهمش رو بخرید که بره؟
سرش را تکان داد و زمزمه وار گفت:
–نمیدونم چرا هر کس به من میرسه اینجوری میشه.
دلم برایش سوخت، نمیدانم چرا، دلم نمیخواست حتی رابطهاش با پریناز خراب شود. آشفته حالیاش حال دلم را خراب میکرد. حالا دلیلش اصلا مهم نبود کامران باشد یا پریناز.
پرسیدم:
–دیگه با من کار ندارید؟
به طرف صندلیاش رفت.
–فقط روی سیستم رمز بزار که جز خودت کسی دسترسی به حسابها نداشته باشه..
ابروهایم را بالا دادم.
–ولی اینجوری که آقای طراوت ممکنه ناراحت بشن.
پوزخند زد.
–الان نگران ناراحت شدن اونی؟ نگران نباش من خودم جوابش رو میدم.
بیحرف و با دلخوری از اتاق بیرون آمدم.
«#سمت_خدا»
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>