#رمان_محمد_مهدی🪴
#قسمت_صدهشتادسوم🪴
🌿﷽🌿
🔰 👈 یک مرتبه حاج قاسم دید که #محمد_مهدی به زمین افتاد ، سریع رفت سراغش
تو اون تاریکی شب خیلی چیز خاصی معلوم نبود
💠 حاج قاسم : چی شده محمد مهدی جان، زخمی شدی ؟ نیروی امداد خبر کنم؟
✳️ محمد مهدی : نه حاجی ، نه ، خراش ساده هست، خداروشکر تیر به جای حساس نخوره ، خورده به بازو و رد شده
💠 حاج قاسم سریع بی سیم زد به گروه امدادی
🔰 محمد مهدی جلوش رو گرفت ، گفت نیاز نیست حاجی ، اصلا نیاز نیست، با چفیه محکم ببند ، حله، تیر از بدنم رد شده خداروشکر ، این دردی نداره، قابل تحمله
👈 محمد مهدی با همون رشادت بالای خودش ، دستش رو محکم بست و دوباره رفت پشت تیربار و به مواضع دشمن تیراندازی می کرد
✳️ ساسان همچنان در حال تک تیراندازی ، یه تنه کلی از تیربارچی های لشکر سفیانی رو از بین برده بود ،
وقتی محدوده جنگ محدود میشه ، حرف اول رو تیربارچی ها و تک تیراندازها می زنند،
💠 یک مرتبه لشکر اسلام با صحنه عجیبی روبرو شد
دیدند نورهایی از آسمان داره میاد به سمت پائین و به سمت مقر لشکر سفیانی
👈 همه غرق در شور و شعف شده بودن ، نیروی کمکی رسید، خوب هم رسید ، به موقع هم رسید
بله
اینها نور موشک هایی بود که از ایران شلیک شده بود و از اونجایی که ایرانی ها در این سالها خیلی روی موشک نقطه زن کار کرده بودند ، دقیقا داشت میخورد به وسط لشکر سفیانی
امان نمی دادن موشک ها
یکی پس از دیگری اونها رو تارو مار و می کردند
کسانی هم که قصد فرار داشتند توسط تک تیراندازهای سپاه های اسلام ، شکار می شدند
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>