#رمان_محمد_مهدی🪴
#قسمت_صدهشتادچهارم🪴
🌿﷽🌿
💠 صبح روز عملیات کم کم داشت می رسید ، بعد اذان صبح دیگه از شدت حملات دشمن کم شد .
پشتیبانی های هوایی و موشکی لشکر اسلام که عمدتا توسط ایران انجام شد ، شکست سنگینی به جبهه #سفیانی در عراق وارد کرد.
🔰 وقتی هوا روشن شد ، انبوه جنازه های دشمن بود که روی زمین افتاده بود ، البته از جبهه اسلام هم شهید و زخمی داده بودند .
هوا که روشن شد ، ساسان رفت پیش #محمد_مهدی
تازه متوجه زخم بازوی #محمد_مهدی شد و شوکه شد اما وقتی متوجه شد که چیز خاصی نیست ، خیالش راحت شد
👈 محمد مهدی : داشتیم شهید می شدیم که خدا نخواست !
👈 ساسان : ان شالله با هم و در کنار هم #شهید میشیم!
💠 محمد مهدی : یعنی میشه ؟ امکانش هست ؟
🔰ساسان : ان شالله ، خدا که بخواد همه چی میشه ، اگه من با تو از بچگی آشنا نمی شدم الان اینجا نبودم، معلوم نبود الان کجا بودم و چه سرنوشتی و چه اعتقاداتی داشتم
شاید مثل پدرم...
💠 محمد مهدی نگذاشت که ساسان ادامه بده و گفت : چیزی نگو ، ادامه نده ، هرچی باشه پدرت هست و احترامش واجب ، براش دعا کن، براش دعا کن که هدایت بشه و در این مدت باقیمانده از عمرش راه درست رو پیدا کنه
🔰 ساسان : خدا کنه همین بشه که میگی، امیدوارم شهید بشم و خون شهادت من مسیر زندگی پدرم رو عوض کنه
🌀 تو همین حس و حال بودند محمد مهدی و ساسان که یک مرتبه خبر رسید #سفیانی یک لشکر عظیم به سمت #مدینه فرستاده
همه دچار شک و بهت شدند...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>