eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
                 👩‍⚖   🌷 ﷽ * مبينا با ديدن هستي از روي صندليهاي داخل اتاق جناب سروان بلند شدم و خودم رو توي آ*غـ*ـوشش انداختم. اشك ريختم؛ از تنهايي اين چند روزه، از نگرانيها و دلهره هاي اين مدت، از ترس، از بيتابيهايي كه هر لحظه براي ديدن احسان به جونم مي‌افتاد. گرماي تنش دلم رو گرم كرد؛ اما هنوز براي قلب زخميم التيام نبود. از آ*غـ*ـوشم جدا شد و با نگاه سرتاپام رو برانداز كرد. اشك چكيده ي گوشه چشمش رو پاك كرد و گفت: - خدا رو شكر كه سالمي! - احسان... - نگران هيچي نباش. بهت قول ميدم كه اون هم الان سالمه و فقط نگران توئه. سرم رو پايين انداختم تا بيش از اين شاهد غرور شكسته شده‌ام نباشه. پاهاي سستم ديگه توان ايستادن نداشت و روي صندلي جا گرفتم. بعد از تكميل پرونده به اصرار هستي به بيمارستان نزديك اونجا رفتيم تا از سلامت بچه مطمئن نام رمان: هديهي اجباري (جلد بشيم. - هستي! - جانم؟ - ديگه برام فرقي نميكنه كه اين بچه باشه يا نه. من اون رو بدون احسان نميخوام. - استغفراالله! اين چه حرفيه كه داري ميزني دختر؟! چرا داري كفر ميگي؟ به جاي اينكه دعا كني بچه‌ت سالم باشه چرا اين حرفا رو به زبون مياري؟ - هستي خسته‌م. سرم رو روي شونه‌اش گذاشتم و چشمهام رو بستم. مدام چهره ي احسان جلوي چشمهام مياومد. مدام اون سالن سرد و تاريك لرزه به جونم ميانداخت. دستهاي هستي دور تنم حـ*ـلقه شد و اشكهام پهناي صورتم رو گرفت. * وحشتزده از خواب پريدم كه هستي نگاهم كرد و گفت: چيزي نيست عزيزم. خواب ديدي. - هستي بايد بريم كلانتري. شايد از احسان خبر داشته باشن! - قربونت برم شماره تلفنم رو دادم به جناب سروان. هر خبري بشه بهمون زنگ ميزنن. اينقدر خودت رو عذاب نده. - چطور؟ چطور عذاب ندم؟ اونا رحم سرشون نميشه. بيتاب از روي صندلي بلند شدم و دستهام رو به هم ماليدم. اضطراب و استرس به جونم نشسته بود و يه لحظه راحتم نميذاشت. - خدايا نكنه بلايي سرش آوردن؟ خدايا خودت كمكش كن. خدايا! با التماس و اشك از خدا ميخواستم و هستي با ديدن حالم كنارم اومد و دستهاي يخ‌كرده‌م رو توي دستهاش گرفت و چشمهاي اشكبارش رو كه سعي در آروم جلوه دادن خودش داشت، بهم خيره كرد. - يه كم بشين. اينجوري فشارت ميفته عزيزم. - نميتونم. تحمل اين وضع رو ندارم. صداي خانم پرستار نگاهمون رو بهش دوخت . - خانم رفيعي! هستي پيشقدم شد و گفت: - بله؟ - جواب آزمايشتون اومده. دلهرهم بيشتر شد. با نگراني به هستي چشم دوختم كه با نگاهش سعي كرد آرومم كنه. قدمهاي هستي رو با چشم دنبال كردم و با قدمهاي آهسته خودم رو بهش رسوندم. برگه‌ي داخل دستش رو با نگاه بالاوپايين ميكرد. سؤالي بهش خيره شدم. ديگه تحمل شنيدن خبر بد رو نداشتم. متوجه نگاهم شد كه با لبخند جوابم داد و گفت: - خدا رو شكر كوچولومون سالمه! لبخند روي لبم نشست و بغض توي گلوم بيحركت موند تا بار ديگه به ياد احسان بيفتم. *** دو روز از نبود احسان گذشته و هر روز كنار اين پنجرهي لعنتي خيره به در انتظارش رو ميكشم. هواي خونه برام خفقان آور شده و حوصله هيچكس و هيچ جا رو ندارم. توي اين مدت فقط به عمو خبر دادم تا شايد بتونه با آشناهايي كه داره كاري از پيش ببره. هستي هر شب پيشم ميمونه و سعي ميكنه دلداريم بده؛ اما خودش داغونتر از منه. اين رو از اشكهاي پنهونيش كه توي تاريكي شب ميريزه ميفهمم. ديگه حتي نميتونم درست غذا بخورم. چند روزي هست كه طعم غذا برام شبيه زهر شده. هر دفعه كه قاشق رو به دهنم نزديك ميكنم، چهره‌ي احسان جلوي چشمهام تداعي ميشه. صداش مدام توي گوشم ميپيچه و گاهي اوقات حس ميكنم صداي بازشدن در مياد و با شوق از جا بلند ميشم؛ اما با ديدن در بسته به اوهام هرروزهم پوزخند ميزنم. ليوان چاي گرم رو بين دستهاي سردم نگه ميدارم و شنل بافتنيم رو به خودم نزديك ميكنم. لگد آهسته اي رو به ديواره شكمم حس ميكنم و لبخندي از سر رضايت روي لبهام نقش ميبنده. - بابات صحيح و سالم برميگرده فندق مامان. صداي در نگاهم رو از پنجره گرفت. چادرم رو از روي گيره برداشتم و سرم كردم. با صدايي خفه و بغض آلود گفتم: - كيه؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>