#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستبیستششم🌷
﷽
نه فقط پاپيچش شده. ميخواد از شرش خلاص بشه.
بلند خنديد و گفت:
- خيله خب. سوارش كن. فردا عصر ميرسيم.
- ممنون شيخ.
- خدا به همراهت.
مسعود دستي براش بلند كرد و آخرين نگاه پر از غمش رو به چشمهاي ترسونم
دوخت. باورم نميشد كه هر لحظه به مرگ بيشتر نزديك ميشم.
مسعود سوار ماشين شد و با يه حركت ماشين از جا كنده شد.
من موندم و مردي كه دستش رو بهم دستبند زده بود تا فرار نكنم و مرد سبزه و
سفيدپوشي كه فقط ميدونستم اسمش شيخ حسنه و قراره من رو تا قتلگاهم برسونه.
همه ميدونستند كه قراره چه بلايي سرم بياد؛ اما باز هم هيچ كمكي نميكردن.
ساعتي بعد توي كشتي كنار يكي از جعبه هاي چوبي جا گرفتم و دستم به يكي از
همون جعبه ها دستبند خورد. به آسمون آبي خيره شدم. ديدن دريايي كه يه روز
باعث آرامشم بود، حالا حالم رو بد ميكرد.
سرم رو به يكي از جعبه ها تكيه دادم و زانوهام رو توي آ*غـ*ـوشم گرفتم. نفس
عميقي كشيدم و به صداي پرنده هاي دريايي و موجهاي خروشان دريا گوش دادم.
***
مبينا
امروز نوبت دكتر داشتم؛ اما حسوحال راه رفتن ازم گرفته شده بود. اگه مرخصيهام
تموم نشده بود، بيمارستان هم به زور ميرفتم.
به ساعت نصب شده خيره شدم. دستم رو از زير سرم برداشتم و كشوقوسي به بدنم
دادم. شماره ي كلانتري رو گرفتم و با چند بوق سرباز جواب داد:
- بفرماييد.
- سلام. من همسر آقاي ايرانيم!
- خانم من كه خدمتتون گفتم اگه كوچكترين اتفاقي بيفته با شما تماس ميگيريم.
من متوجهم؛ اما... اما دلم طاقت نمياره ديگه. ميشه با مافوقت صحبت كني ببيني از
همسرم خبري شده؟
- خانم محترم! خواهرم! بزرگوار! ما كه اينجا بيكار ننشستيم. مطمئن باشيد هر اتفاقي
بيفته شما رو در جريان ميذاريم. ياعلي. خداحافظ.
- الو... الو!
صداي بوق ممتد قلبم رو به درد آورد. حق داشت؛ هر روز دارم زنگ ميزنم. اما
چيكار كنم؟ چه كاري از دستم ساخته است؟ چند روزه كه ازش بيخبرم. بيخبري
داره روحم رو از تنم جدا ميكنه.
به خونه ي ساكت و خاموش خيره شدم. هر جايي از خونه رو كه ميبينم ياد احسان
ميافتم. همه جا بوي عطر تلخ احسان رو ميده. همه چيز من رو ياد اون مياندازه. نفسم
بند اومد و به هق هق افتادم.
دستم روي قلبم نشست و از ته دل زار زدم. اشك ريختم به حال خودم و نبود
احسان.
انتظار و دلنگراني بدترين چيز توي دنياست.
چشمهاي قرمزم رو از آينه گرفتم و آبي به دست و صورتم زدم. به زور لباسهام رو
تنم كردم و چادرم رو روي سرم انداختم. كيفم رو برداشتم و خودم رو به پاركينگ
رسوندم. چند دقيقه ي بعد دم مطب بودم و با حس خلسه وارد مطب شدم. به محض
ورودم منشي نگران از روي صندلي بلند شد و به سمتم اومد.
- خانم رفيعي حالتون خوبه؟
هنوز نفس نفس ميزدم. لبخند تصنعي به لبهام آوردم و گفتم:
- آره خوبم.
-رنگتون خيلي پريده. درست هم نميتونيد نفس بكشيد. اجازه بديد با خانم دكتر
هماهنگ كنم زودتر بريد داخل.
- نياز نيست خانم. اين بندگان خدا الكي معطل ميشن.
يكي از خانمهايي كه اونجا نشسته بود نگاهي بهم انداخت. به نظر مياومد ماه هاي
آخرش باشه. شال زرشكي رنگي با مانتوي گشاد مشكي پوشيده بود و خوش چهره
بود. بعد از براندازيم گفت:
- نه خانم، فكر نميكنم اينجا كسي مشكل داشته باشه با اين موضوع. شما حالتون
خوب نيست، بريد داخل.
لبخندي بهش زدم و گفتم:
- ممنون.
بعد از هماهنگ كردن با خانم دكتر در زدم و وارد شدم. خانم دكتر از روي صندلي بلند
شد و كنارم ايستاد.
- چي شدي مبيناجان؟
- نميدونم خانم دكتر. نميتونم نفس بكشم. هوا برام كمه.
به كمك خانم دكتر روي تخت دراز كشيدم و به سقف سفيد خيره شدم. دستگاه
اكسيژن كنار تختم گذاشته شد و ماسكش روي دهنم جا گرفت.
نفس عميقي كشيدم و تموم هوا رو به ريهم فرستادم. چند دقيقه اي گذشت تا حالم
بهتر شد و احساس كردم نفسهام به حالت عادي برگشته.
خانم دكتر كنار تخت ايستاد و گفت:
- استرس تو دوران بارداري مثل سم ميمونه.
دوباره از يادآوري احسان اشك از چشمهام سرازير شد و نتونستم جلوي خودم رو
بگيرم.
خانم دكتر نگران بهم خيره شد و پرسيد:
- چي شده مبينا؟ داري با خودت چيكار ميكني؟
ماسك رو از روي صورتم برداشتم و گفتم:
- برام دعا كنيد خانم دكتر.
- چيزي شده؟ با شوهرت به مشكل خورديد؟ اتفاقي افتاده؟
- نه.
سري تكون داد و پشت ميزش نشست.
- يه نسخه برات مينويسم، حتماً مصرف كن. ضمناً الان ديگه ميتوني بري
سونوگرافي تا جنسيت بچه مشخص بشه. برات سونوگرافي هم مينويسم.
حتي اين خبر هم حالم رو خوب نكرد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>