#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستبیستپنجم🌷
﷽
چرا تلاش نكردي بياي بيرون؟ اونا كه واسه شون مهم نيست كي زير دستشونه، تو
نباشي يكي ديگه.
پوزخندش رو ديدم و بغض نشستهش رو حس كردم.
- ايني كه بغـ*ـل دستت خروپف ميكنه رو ميبيني؟ اين آدم تلاشش رو كرد؛ اما
ميدوني تهش چي نصيبش شد؟ تهش جنازهي تيكه تيكه شدهي مادرش رو براش
پست كردن. تا يه سال ديوونه شده بود. بعد از اون باز هم ولش نكردن. با جون
بچهش تهديدش كردن و موند. موند و شد يكي از قاتلاي بزرگ، خشمگين ترين قاتل
باند.
ترس بيشتر تويجونم نشست و مثل بچه اي كه مادرش رو گم كرده اشك ريختم.
- چرا من؟ چرا؟!
- رسيدي ته خط. فقط قبولش كن و خدا رو شكر كن كه خونوادهت سالمن و فقط به
فروختن و كشتن خودت بسنده كردن. نعمت بزرگيه پسرجون.
- نعمت؟ چه نعمت بزرگي؟! من حتي نميدونم چه بلايي سر زن و بچهم آوردن.
نميدونم زندهاست يا مرده.
- وقتي تو رو دارن ميفرستن اونجا، بدون كه ديگه كاري به خونوادهات ندارن.
از كجا معلوم؟ اون پست فطرت خودش گفت.
- كي؟سعادت؟
پوفي كشيد و گفت:
- سر كارت گذاشته حتماً. اساس كارشون همينه. اگه با كسي حال كنن، به دردشون
بخوره و بخوان نگهش دارن، از خونواده ي طرف مايه ميذارن؛ ولي اگه طرف
واسه شون دردسر درست كنه، خودش رو نابود ميكنن.
- يعني... يعني حالشون خوبه؟!
- مطمئن باش. من اينا رو خوب ميشناسم.
اشك توي چشمهام جمع شد و خدا رو شكر كردم. حتي فكر اينكه دستشون به مبينا
رسيده باشه هم ذهنم رو آشوب ميكرد؛ اما الان ميتونم با خيال راحت با سرنوشتم
روبهرو بشم. لبخند تلخي روي لبهام نشست. از اون لبخندهايي كه اميد داشتم به
حال خوب مبينا، به دنيا اومدن بچهم، به ادامه داشتن زندگيشون؛ حتي اگه بدون من
باشه. ساعتها گذشت و جاده حرفهاي زيادي باهام داشت. خاطرات توي ذهنم
مرور ميشد و گاهي به خاطر غموغصه هاي گذشته ميخنديدم و گاهي از خنده ها و
خوشحاليهام گريه ميكردم. مبينا يه لحظه هم از جلوي چشمهام دور نميشد و دعا
كردم اي كاش دختري از وجودش متولد بشه كه شبيه مبينا باشه؛ با همون چشمها،
همون موهاي مواج، همون مهربوني نگاه و همون حالت شيرينش. صدايي روي مغزم
خط انداخت و نگاهم رو از پنجره به چشمهاي مشكي در آينه دوختم.
- تقريباً رسيديم.
برگه و خودكاري رو كه از مسعود گرفته بودم تا براي مبينا چيزي بنويسم بهش پس
دادم و آروم گفتم:
- مطمئني به دستش ميرسوني؟
- خيالت راحت. هنوز يه چيزايي توي وجودمون نمرده.
- ممنون.
مرد كنار دستم از خواب بيدار شد و كشوقوسي به كمرش داد. ترس داشتم؛ اما
خيالم هم راحت بود. خيالم راحت بود كه زندگي و بچهم رو به دست مبينا سپردهم و
اون از پسش برمياد. اون برخلاف چيزي كه نشون ميده دختر قوي و سرسختيه. اين
رو از روزي فهميدم كه با كم محلي و ناديده گرفتن هام كنار اومد و با مهربونيهاش
زندگي واقعي رو بهم نشون داد.
ماشين ايستاد. مرد كنارم دستبند رو باز كرد و به دست خودش بست. از ماشين
پياده شديم و هواي گرم و مرطوب اولين چيزي بود كه به صورتم خورد. مسعود از
ماشين پياده شد و پشت سرمون اومد. حالا قد بلند و هيكليش بيشتر به چشم
ميخورد. مثل باديگاردها قدم برميداشت و هرازگاهي به اطراف چشم ميدوخت.
طولي نكشيد كه به يكي از كشتيهاي باري رسيديم. مردي با ديش داشهي سفيد و
بلند كنار كشتي ايستاده بود و هرازگاهي به زبون عربي به بقيه افرادي كه مشغول
جابه جاكردن جعبه هاي چوبي بودن غرولند ميكرد. نزديك كه شديم، انگار مسعود
رو شناخت كه دست از كار كشيد و چند قدمي به سمتمون اومد. با لهجه ي عربي كه
سعي در فارسي حرفزدن داشت گفت:
- اهلاً و سهلاً برادر مسعود.
مسعود دستش رو به سمتش دراز كرد و گفت:
- ممنون شيخ حسن. خوشحالم ميبينم سالمي.
- سالم؟ ظاهرم رو نبين مسعود. از درون داغونم.
مسعود سري تكون داد و به سمتم اشاره كرد:
- برات مهمون آوردم.
- اين دفعه پسر خوشتيپ آوردي. چه شده؟ سعادت رويهاش رو عوض كرده؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>