#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستسیام🌷
﷽
زانوهام سست شد و روي زمين زانو زدم. دست عمو زير بـغـ*ـلم نشست و از روي
زمين بلندم كرد. ديگه جوني توي بدنم نمونده بود. تا رسيدن به خونه بارها و بارها از
روي كلمات خوندم و هزاران بار حروف رو با اشك دنبال كردم.
«نه احسان خواهش ميكنم ما رو ترك نكن. خواهش ميكنم!»
گوشي عمو مدام زنگ ميخورد و جواب نميداد.
تا رسيدن به خونه مثل مسخ شده ها به بيرون خيره بودم. نه صدايي ميشنيدم و نه
چيزي حس ميكردم. ذهنم پر از افكار منفي شده بود و يه لحظه هم حرفهاي داخل
نامه از جلوي چشمهام كنار نميرفت.
ماشين ايستاد و تازه متوجه شدم كه داخل پاركينگ خونه ايم. به زور از ماشين پياده
شدم و دست عمو دور شونه هام تكيه گاه شد تا سرم رو روي سـ*ـينهش بذارم و با
تموم وجودم اشك بريزم.
- ميريم خونه ما.
- نه. خواهش ميكنم بذاريد برم خونه خودمون.
- نميتونم بذارم با اين حالت تنها بموني.
- خاله...
ديگه بايد باخبر بشن.
نگاهم رو توي چشمهاي قهوه ايش خيره كردم و گفتم:
- نااميد شدي عمو. تو نااميد شدي. من مطمئنم كه احسان صحيح و سالم برميگرده.
به خدا برميگرده.
گريه اجازه ي حرفزدن بهم نداد و دست عمو پشت كمرم بالاوپايين كشيد و گفت:
- آروم باش عزيزم. باشه احسان برميگرده.
عمو زنگ رو فشرد و چند ثانيه بعد خاله با حالتي پريشون در رو باز كرد و با ديدن ما
هين بلندي كشيد و گفت:
- خدا مرگم بده. چي شده؟!
عمو گفت:
- بذار بيايم داخل. توضيح ميدم.
خاله با بهت از جلوي در كنار رفت و من و عمو داخل شديم. روي مبل نشستم و سر
سنگين شدهام رو توي دست گرفتم و اشكهام راه خودشون رو پيدا كردن تا
قطره قطره از چشمم پايين بيان. خاله با ليوان آب قند به سمتم اومد و ليوان رو به لبم
نزديك كرد. ليوان رو از دستش گرفتم و لبخند تلخي به چهرهاش زدم. اي كاش
هيچوقت خاله نفهمه! اي كاش عمو بهش چيزي نگه!
جرعه اي از آب قند رو خوردم و ليوان رو روي عسلي گذاشتم.
خاله بيمعطلي به عمو گفت:
- چي شده؟ چرا تلفنم رو جواب نميدادي؟ من كه مردم از دلنگروني.
عمو سرش رو پايين انداخت. شايد نميخواست كه به چشمهاي بيتاب يه مادر نگاه
كنه! شايد نميخواست اميد و آرزوهاي يه مادر رو نقش برآب كنه.
خاله دوباره پرسيد:
- سعيد! جون به لبم كردي. يه چيزي بگو.
عمو سرش رو بالا آورد؛ اما هنوز هم نميتونست توي چشمهاي خاله نگاه كنه.
- فردا همه چي مشخص ميشه.
- چي؟ چي مشخص ميشه؟
عمو بهم نگاه كرد. شايد ميخواست توي اين راه سخت بهش كمك كنم؛ اما ناتوانتر
از اين بودم كه بخوام خبر به اين وحشتناكي رو به مادري كه چشمانتظار اومدن
پسرشه بدم.
- احسان... احسان تلفنش رو جواب نميده. مبينا يه كم نگران شده. گفتم تا فردا صبر
كنيم شايد خبري بشه.
چشمهاي خاله دودو ميزد و بين من و عمو در گردش بود.
- شماها دارين يه چيزي رو از من پنهون ميكنين. احسان كجاست؟
چشمهاي اشكيم رو پاك كردم و گفتم:
- احسان برميگرده خاله. من مطمئنم.
خاله با گريه از روي مبل بلند شد و سمت تلفن رفت و شروع به شماره گرفتن كرد.
عمو دست خاله رو توي دستش گرفت و گوشي تلفن رو سر جاش گذاشت.
- آروم باش يه كم. هنوز كه چيزي مشخص نيست.
خاله چشمش رو با دست پاك كرد و گفت:
چشمات داره دروغ ميگه سعيد. تو هيچوقت چيزي رو از من پنهون نميكني. پس
الان هم همه چيز رو بگو.
عمو كلافه دستي توي موهاش كشيد و گفت:
- تو رو به خدا فقط تا فردا صبر كن.
خاله سرش رو توي دستش گرفت و با ناله گريه كرد.
اميد همينجور كه چشمهاش رو با پشت دستش ميماليد. از اتاق بيرون اومد و گفت:
- چي شده؟ چرا نميذاريد بخوابم؟
دستش رو گرفتم و قبل از اينكه خاله رو با اين حال ببينه سمت اتاقش كشوندم.
اميد با ديدنم گفت:
- آجي مبينا تو هم اينجايي؟ چرا يه دفعه سر شام رفتي؟
بـ*ـوسـه اي روي سرش كاشتم و پتو رو از روي تختش كنار زدم.
بخواب عزيزم.
- چرا گريه ميكني؟
- دلم براي داداش احسانت تنگ شده.
روي تختش دراز كشيد و گفت:
- خب من هم دلم براش تنگ شده؛ ولي ببين گريه نميكنم.
سري به نشونه ي مثبت تكون دادم و پتو رو روي شونه هاش كشيدم. موهاش رو
نوازش كردم و بـ*ـوسـه اي روي پيشونيش كاشتم.
- شبت بخير اميدجان.
- ميشه برام قصه بخوني؟
حوصله ي چيزي رو نداشتم؛ اما دلش رو نشكوندم و كتابي از بين قفسه ي كتابش
بيرون آوردم و براش قصه خوندم تا چشمهاش آروم آروم بسته شد و به خواب رفت.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>