eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
👩‍⚖   🌷 ﷽ لحظه ها همچنان به كندي ميگذشت. آيدا بيدار شده بود و با وحشت به ما خيره نگاه ميكرد. اشك چشمش چكيد و گفت: - چي شده؟ جلوي خاله زانو زد و با بغض به خاله خيره شد. - مامان بهت ميگم چي شده؟ چرا داري گريه ميكني؟ خاله سرش رو بوسيد و گفت: چيزي نيست عزيزم. برو اميد رو بيدار كن بفرستش مهد. مصمم گفت: - تا نگي چي شده از جام تكون نميخورم. كلمه اي از دهن خاله بيرون نمياومد و به ناچار به من متوسل شد. - آبجي مبينا تو بگو. - چيزي نيست عزيزم. از داداش احسان خبري نيست. خاله يه كم نگران شده. صداي نفسش رو با فوت بيرون داد و گفت: - آخه مادر من! مگه تو احسان رو نميشناسي؟ اون هميشه اينجوري بوده. يه دفعه غيبش ميزنه، بعد خودش پيداش ميشه. زير لب غرولندكنان به سمت اتاق اميد رفت. - اول صبحي وحشتزده‌ام كردين. گفتم حالا چي شده. آيدا اميد رو براي رفتن به مهدكودك آماده كرد و همراه همديگه از خونه بيرون رفتن. ساعت روي ديوار بيش از پيش نگرانم ميكرد و هر بار دستم سمت گوشي تلفن ميرفت تا خبري از عمو بگيرم؛ اما با خودم ميگفتم يه كم راحتش بذارم، اون خودش به اندازه كافي درد روي دوشش سنگيني ميكنه؛ پس بهتره از زبون خودش بشنوم. عقربه‌ي ساعت روي ده مونده بود كه صداي چرخش كليد توي قفل در اومد و مثل صاعقه‌زده‌ها از روي مبل بلند شديم و با چشمهايي ملتمس خودمون رو به عمو رسونديم. عمو نفس عميقي كشيد و لبش براي حرفزدن تكون خورد؛ اما نتونست چيزي بگه و دستمالي جلوي دهنش گرفت و به سمت دستشويي هجوم برد. خدا ميدونه كه ديدن اون همه جسد براي پيداكردن فرزندت چقدر ميتونه عذابآور باشه براي پدري كه بزرگ شدنش رو به چشم ديده، با خوشي هاش خنديده و با غم و غصه هاش اشك ريخته. خاله مضطرب دستم رو گرفت و گفت: - مبينا! دارم ميميرم از نگراني. - توكلت به خدا خاله جون. چند دقيقه بعد عمو با رنگي زرد و چشمهايي گودرفته و تارهاي سفيدي كه انگار از شب قبل بيشتر شده بودن ظاهر شد. خاله به سمتش رفت و روي مبل نشوندش. - داري سكته‌ام ميدي. بگو تو رو خدا. همچنان به زمين خيره بود و لبهاي ترك خورده‌اش رو با لبش تر ميكرد. - عمو! احسان بينشون بود؟ لبخند تلخي روي لبش آورد و قطره اشكي از گوشه ي چشمهاش پايين اومد. - نميدونم بگم خدا رو شكر كه نبود يا بگم خدايا چرا نبود؟ گيج و مبهوت بهش زل زدم. - يعني چي؟! - احسان بينشون نبود اما... دستم روي قلبم نشست و خدا رو شكر كردم. اشك شوق از گوشه ي چشمم پايين اومد؛ ولي جمله ي نيمه تموم عمو خوشي چندثانيه ايم رو نابود كرد. - اما چي؟! - ميگن امكان نداره توي اون كشتي بوده باشه و زنده مونده باشه. خاله چنگي به صورتش زد و صداي ضجه و ناله‌اش به هوا رفت. دستهاش رو گرفتم و سعي كردم آرومش كنم؛ اما حتي خودم رو هم نميتونستم دلداري بدم. - چرا نميتونه؟ چرا نميتونه زنده باشه؟ - احتمال ميدن كه خودش رو زودتر از بقيه از كشتي پرت كرده و غرق شده. براي همين جنازه ي بچه‌ام بينشون نيست. شونه هاي لرزون عمو و اشكهاي بي امونش تموم اميدم رو به باد داد. تموم خوشبختي زندگيم به لحظه اي جلوي چشمهام دود شد و دستم رو شكمم نشست و سرم به دوران افتاد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>