eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
👩‍⚖   🌷 ﷽ جلوي كافيشاپ گرون قيمتي ايستاد و ماشين رو پارك كرد. طبق عادت كاپوچينو با كيك شكلاتي سفارش داديم و ذهنم ناخودآگاه پر كشيد به روزي كه قرار بود احسان رو براي اولين بار ببينم. اولين باري كه حس ميكردم چقدر تحقيرآميزه وقتي بخواي خودت رو به كسي تحميل كني. اونقدر حس خجالت و حيا داشتم كه به سختي ميتونستم سرم رو بالا بگيرم و به چهره اش نگاه كنم. وقتي ناراحت شد و از هستي خواست تا باهم صحبت كنن فهميدم كه از اين قرار ناگهاني خيلي ناراحت شده. وقتي كه هستي ما رو تنها گذاشت با شوخ طبعي هاش اولين چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه چقدر پسر پرروئيه؛ اما تونست بهم جرئت بده تا سرم رو بالا بگيرم و به چشمهاي عسليش خيره بشم. موهاي قهوه اي و لختش كه كج روي پيشونيش ريخته بود. پوست گندمگون و دماغ قلميش همه و همه كنار هم جذابش كرده بود و چشم گرفتن ازش برام سخت بود. اونجا بود كه با خودم گفتم آيا ميشه اين مرد روبه روم روزي شريك زندگيم بشه؟! صداي زنگ گوشيم من رو از فكر و خيال بيرون آورد و نگاهم رو به شماره ناشناس روي گوشي خيره كرد. با بيخيالي جواب دادم: - بفرماييد. صداي ترسيده و لرزوني گفت: - الو مبينا! گوشي توي دستم لرزيد و پاهاي سست شده ام تنم رو از صندلي جدا كرد و دستم رو به ديوار كنار تكيه داد. - ا... اح... احسان؟ - آره خودمم. مبينا گوش كن فقط... من به پول زياد نياز دارم. همين الان دو تومن به شماره حسابي كه ميفرستم برات بريز. ميخوام بيام خونه. پاهام لرزيد و دست هستي زير بـغـ*ـلم رو گرفت و با چشمهايي پر از سؤال بهم خيره شد. صداي لرزيده و پر از بغضم رو آزاد كردم: - چي ميگي احسان؟ الان كجايي؟ چرا از خودت خبري ندادي؟ ما همه... ما همه فكر ميكرديم تو رو ديگه نميبينيم. - توضيح ميدم مبينا! فقط كاري كه گفتم رو انجام بده. بايد قطع كنم. خداحافظ. صداي بوق ممتد گوشم رو آزرد؛ ولي قلبم رو نرم كرد. صداي ترسون و نگرانش هم نتونست اين حال خوبم رو لحظه اي خراب كنه. اشك شوق توي چشمم نشست و تك تك كلماتش رو با عشق بار ديگه مرور كردم. جوابي براي هستي كه مدام ازم توضيح ميخواست نداشتم و فقط به گفتن «احسان زنده است. بايد برم.» اكتفا كردم. كيفم رو برداشتم و سريع خودم رو از كافيشاپ بيرون انداختم. چشمم دنبال خودپرداز ميگشت و قلبم از شدت تپش توي سـ*ـينه ام آروم نميگرفت. حتي صداي بوق ماشيني كه انگار قصد مزاحمت داشت هم نتونست باعث بشه وقتم رو صرف بدوبي راه گفتن بهش كنم و فقط قدمهام رو سريعتر برداشتم كه صدايي آشنا به گوشم خورد: - مبينا! چرا داري پياده ميري؟ سوار شو باهم ميريم. سرم سمت صدا بر گشت و با ديدن هستي تازه متوجه هش شدم. سريع سوار شدم كه صداي معترضش بلند شد: - ديوونه شدي؟ چيكار ميكني؟ چرا درست حرف نميزني؟ يعني چي احسان زنده است؟ كي بود زنگ زد؟ نفس عميقي كشيدم و اشكهاي روي گونه‌م رو پس زدم و با گريه گفتم: - احسان... احسان بود زنگ زد. گفت پول نياز داره تا برگرده خونه. با ترمز ناگهاني هستي نزديك بود با سر توي شيشه برم. صداي بوق ممتد ماشينهاي پشت سرمون و اعتراض راننده ها بلند شد و هر كدوم با بدوبيراهي مخصوص به خودشون از كنار ماشين رد ميشدن و هستي هنوز با بهت نگاهم ميكرد. قطره اشكي روي گونه هاش نشست و لبهاش تكون خورد: - تو رو خدا مطمئني صداي خودش بود؟ آروم بـغـ*ـلش كردم و گفتم: به خدا قسم خودش بود. صداي خودش بود. از بهت خارج شد و دستش روي تيغه ي كمرم بالاوپايين رفت و صداي بغض آلودش زير گوشم نشست: - خدا رو شكر! خدا رو شكر! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>