eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
👩‍⚖   🌷 ﷽ دكمه ي آسانسور رو فشار دادم و تا رسيدن آسانسور صبر كردم. به محض بازشدن در آسانسور همه ي مهندسين شركت رو ديدم. با ديدنم خيلي جا خوردن و اول با تعجب نگاه كردن و بعد يكي يكي بهم دست دادن و احوالم رو جويا شدن. با تعجب سرتاپام رو نگاه ميكردن و با حسي خلسه بهم چشم دوخته بودن. حق داشتن؛ چون هر بار عادت داشتم با تيپ مخصوص به خودم سر كار حاضر بشم؛ كتوشلوار تميز و اتوكشيده، كفشهاي براق و واكس خورده، موهاي ژلزده و حالت داده شده؛ اما حالا چي؟ پيراهن چهارخونه ي چروكي كه سريع تنم كرده بودم و شلوار مشكي رنگي كه به خاطر ديشب خاكي شده بود با موهايي به هم ريخته و چهره اي آشفته. لابد فكر كردن بعد از اينكه اينجا رو ترك كردم سر ساختمون كار ميكنم و كارگري ميكنم كه اينطور با ترحم بهم چشم دوختن. از زير نگاه سنگين شون گذشتم و روي طبقه ي٢١ فشار دادم تا مستقيم به اتاق هستي برسم. مثل همه ي وقتهايي كه سر كاره، آروم و مغرور مشغول كارش بود. نگاهش رو به مانيتور روبه روش دوخته بود و با موس كليك هاي پي درپي ميزد. حتي سرش رو براي ديدنم از مانيتور بلند نكرد و با همون لحن جدي و خشن مخصوص خودش گفت: چرا اومدي اينجا؟ در رو پشت سرم بستم تا به گوشهاي فضول منشيش صدايي نرسه. روي ميزش خم شدم و گفتم: - التماست ميكنم هستي. نميبيني زندگيم چه جهنمي شده؟ دارم تو عذاب وجدان خودم غوطه ور ميشم. بايد حتماً ببينمش... حالا نگاهش رو بهم دوخته بود؛ اما نگاهي كه فقط بوي نفرت و خشم ميداد. - حتي الان هم داري به خودت فكر ميكني. داري به اين فكر ميكني كه چطور از عذاب وجداني كه به جون مريضت افتاده خلاص بشي. حتي يه لحظه هم به مبينا فكر نميكني. به اينكه اين مدت چي كشيده. به اينكه چطور توي غم دوري هديه سوخته و تو مثل يه خائن باهاش رفتار كردي. بغض توي گلوم نشست و با التماس بهش خيره شدم. با صدايي كه بهزور شنيده ميشد گفتم: - من دوستش دارم. هميشه دوستش داشتم، حتي وقتي كه پاي اون برگهي لعنتي رو امضا كردم. - واسه همين طلاقش دادي؟ واسه همين بچه اش رو ازش گرفتي؟ طلاقش دادم؛ چون نميتونستم تحمل كنم مبينايي رو كنارم ببينم كه با عشقم كيلومترها فاصله داشت. هديه رو ازش گرفتم؛ چون فكر ميكردم بهم خــ ـيانـت كرده. ميخواستم اينجوري بهش بفهمونم كه سزاي خــ ـيانـت به كسي كه با تموم وجود دوستت داره اينه. - برو بيرون احسان. كلي كار دارم. - هستي خواهش ميكنم! به خاطر هديه اين كار رو بكن. رنگ نگاهش عوض شد. انگار دلش بيشتر از هر كسي براي هديه ميسوخت كه نزديك به سه ماه از آغـ*ـوش گرم مادرش محروم بود. اشك چكيده اش رو با سرانگشتش پاك كرد و گفت: - خيلي پستي، خيلي. دستم رو كلافه به موهاي به هم ريخته ام كشيدم و سرم رو پايين انداختم. گوشيش رو برداشت و شماره اي گرفت. چند دقيقه بعد صداي خانم رفيعي تو فضاي اتاق پيچيد: - سلام خاله جون. سلام قربونت برم. هستي تويي؟ - آره خودمم خاله جونم. خوبين؟ - خدا رو شكر عزيزم. تو خوبي؟ اومدي ايران؟ - آره ديروز رسيدم. - به سلامتي انشاءاالله. مبينا گفته بود يه ماه ديگه برميگردي. - آره قرار بود يه ماه ديگه برگرديم؛ اما دلم طاقت نياورد، زودتر اومدم. - خيلي هم عالي. آقامهيار خوبن؟ - خوبن سلام ميرسونن خدمتتون. خاله جون؟ - جانم؟ - از... از مبينا خبر نداري؟ صداي بغض دارش اشك هستي رو جاري كرد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>