#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستهجدهم🌷
﷽
ترس تموم وجودم رو گرفته بود و حالا فقط
زير لب ذكر ميگفتم تا از اين جهنم خلاصي پيدا كنم. با سرعت زيادي حركت
ميكردم و كنترل كردن ماشين برام خيلي سخت شده بود.
از گردنه هاي پيچ درپيچ خلاص شده بودم. تازه ميتونستم خونه هاي ويلايي اطراف رو
ببينم كه به احتمال زياد بايد شمال باشه. اص ًلا اين جاده رو نميشناختم و فقط تا جايي
كه ميتونستم گاز ميدادم. صداي آژير ماشين پليس برخلاف بقيه ي وقتها دلم رو
قرص كرد و لبخند روي لبهام آورد. ماشين پليس راهنمايي ورانندگي آژيركشون
علامت ميداد كه بايستم و من ترسون از اينكه اگه بايستم چه بلايي سرم مياد. دودل
بودم و درنهايت تصميم گرفتم كه كنار جاده بايستم و بلافاصله ماشين پليس جلوي
ماشين من پارك كرد و ماشين اون دزدها رو ديدم كه با سرعت از كنار ما گذشتند.
از ماشين پياده شدم و با عجله گفتم:
- تو رو خدا كمك كنين. اون از خدا بيخبرا شوهرم رو زنداني كردن. نذارين فرار
كنن.
جناب سروان كه از حرفهاي من گيج شده بود اشاره اي به سرباز كنار دستش داد و
اون شماره پلاك ماشين رو برداشت. خوشحال از اينكه تونسته بودم از دستشون
جون سالم به در ببرم لبخند پهني به لبهام اومد و چند دقيقه بعد با يادآوري تموم
اتفاقات چند روز گذشته و حال ناخوش احسان، اشك از چشمهام سرازير شد. جناب
سروان با شك بهم نگاه انداخت و گفت:
شما حالتون خوبه؟ چرا اينقدر تند ميومديد؟ با سرعت ١٢٠ توي اين پيچا
ميدونيد چقدر خطرناكه؟ ماشين بايد توقيف بشه.
كنار ماشين روي زمين سر خوردم و بيتوجه به خاكي بودن، روي زمين نشستم. ديگه
برام اهميت نداشت كه لباسهام تميز بمونن. اين چند روز به اندازه اي توي
آشغال دوني مونده بودم و توي كثيف ترين مكان نفس كشيده بودم و بارها از بوي
بدي كه توي هوا بود عق زده بودم كه ديگه اين چيزها كه هميشه برام مهم بود، هيچ
اهميتي نداشت. اشك ريختم و سرم رو به ماشين تكيه دادم. چند لحظه بعد بطري
آب معدني كوچيكي سمتم گرفته شد. جناب سروان با صورتي پرسؤال بهم خيره
نگاه ميكرد. بطري آب رو از دستش گرفتم و يه نفس سر كشيدم.
حالا ميتونستم كمي راحتتر نفس بكشم. با صداي بلند چندبار نفس كشيدم و از جا
بلند شدم. همچنان اشك ميريختم و گريه ام بند نمياومد. ميون هق هق صدام گفتم:
- تو رو خدا... كمكش كنيد... اونا... ميكشنش.
جناب سروان يه قدم به سمتم اومد و گفت:
- منظورتون چيه؟ چي شده؟
- ميتونم... ميتونم با گوشيتون تماس بگيرم؟
سري تكون داد و گوشيش رو سمتم گرفت. با لرزش دستهام گوشي رو ازش
گرفتم و تنها شماره اي رو كه به ذهنم ميرسيد زدم. بعد از چند تا بوق صداي نازك
هستي توي گوشم پيچيد:
- بفرماييد.
ناخودآگاه گريه ام شدت پيدا كرد. انگار دلم براي عقده گشاييش يه صداي زنونه
ميخواست.
- هستي! منم مبينا. احسان رو بردن. اون عوضيا احسان رو بردن. من از دستشون
فرار كردم. چيكار كنم؟
هستي كه انگار شوكه شده بود، بعد از چند دقيقه سكوت صداي گريه اش اومد:
- الهي دورت بگردم عزيزم! تو حالت خوبه؟ الان كجايي؟
- نميدونم... نميدونم كجام.
- هر جا هستي باش الان ميام سراغت.
- ميترسم هستي... ميترسم اونا بيان دنبالم.
باشه فدات بشم! تو برو نزديكترين كلانتري، من خودم رو سريع ميرسونم
قربونت برم. نگران هيچي نباش. اينجا پليسا دارن دنبال احسان ميگردن. تو آروم
باش. باشه؟
- باشه. فقط زود بيا. بايد احسان رو پيدا كنيم.
- باشه قربونت برم. هر كلانتري كه رفتي بهم زنگ بزن فوري خودم رو ميرسونم.
- باشه خداحافظ.
گوشي رو قطع كردم و به جناب سروان كه مات و مبهوت نگاهم ميكرد تحويل دادم.
- چي شده خانم؟ چه اتفاقي افتاده؟
- ميشه من رو تا يه كلانتري برسونيد؟ چند نفر دنبالم هستن، همسرم رو هم
گروگان گرفتن.
چهرهاش در هم رفت و اخمي روي صورتش نشست. سرباز يه قدم جلو اومد و گفت:
- اگه براي فرار از جريمه داريد داستان سرايي ميكنين بايد بگم كه ما از اينجور
چيزا زياد ديديم. اگه...
جناب سروان ميون حرفش پريد و گفت:
- فدايي بس كن. مگه نميبيني حالش رو؟
رو كرد سمتم و گفت:
- پاشو خانم! ماشينت رو فدايي مياره. شما سوار ماشين شيد، ميرسونمتون كلانتري.
نگران نباشيد.
دوباره بغضم تركيد و اشكهام بيقرار روي گونه ام نشست. سوار ماشين جناب
سروان شدم. تموم فكروذكرم پيش احسان بود. «خدايا خودت كمك كن اتفاقي
براش نيفته!»
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>