#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستهفتادهفتم🌷
﷽
- اون رو اگه نميگفتي خودم به خدمتش ميرسيدم؛ اما... اما جريان اينكه ما زن و
شوهر نيستيم چي بود؟
صورتم رو برگردوندم.
- اين شرايط منه. ميتوني قبول كني، ميتوني هم همين الان راهت رو بكشي و بري
بهم نزديك شد.
- ميدوني كه ميتونستم خيلي راحت مجبورت كنم باهام ازدواج كني. بدون اينكه
شرايطتت رو قبول كنم؛ اما فقط چون دوستت دارم همه ي شرايطتت قبول. من در
خدمتم بانو. حمالي رو از كي شروع كنم؟
بيلي رو كه به ديوار مطب تكيه داده شده بود به دستش دادم.
- از همين الان.
***
يه ماه گذشته بود. يه ماه تموم احسان با مردهاي اينجا همقدم شده بود و بهشون
كمك ميكرد. تغيير رو توي رفتارش كاملاً احساس ميكردم. انگار خودش هم
ميخواست كه برگرده به همون احساني كه قبلاً بود. همه ي اين كارها رو فقط براي
هديه كرده بودم. براي اينكه اون پدر خوبي براي هديه باشه، نه همسري براي من.
هنوز هم تا حد زيادي ازش تنفر داشتم. هنوز هم ديدنش برام زجرآور بود و تا جاي
ممكن خودم رو ازش دور ميكردم تا با ديدنش خاطرات بد به جونم چنگ نندازه؛ اما
بايد تحمل ميكردم. بايد با خودم كنار مياومدم. بايد به اين نوع از زندگي عادت
ميكردم، بودن در كنار كسي كه ازش تنفر داشتم.
هديه رو توي پتوي صورتي رنگش پيچيدم و به خودم نزديك كردم. دلكندن از
كساني كه تا حد زيادي باهاشون خو گرفته بودم برام عذاب آور بود. توي بغـ*ـل
فاطمه رفتم و اشك لجوجي گوشه ي چشمم خودنمايي كرد. با فحشهايي كه فاطمه
ميداد لبخندي روي لبم اومد و از آ*غـ*ـوشش جدا شدم.
- تو آدم نميشي دختر. مثلاً دارم ازت خداحافظي ميكنم.
- ميخوام خداحافظي نكني با اون قيافه ات. تا ميام به بودنت عادت كنم ول ميكني
ميري. خب دلم برات تنگ ميشه عتيقه.
سرش رو پايين گرفت تا اشكهاش رو نبينم؛ اما از چشمم پنهون نموند و دستم رو
پشت كمرش گذاشتم.
ممنون به خاطر همه چيز. اگه تو نبودي نميدونم چطور ميخواستم با اين تنهاييم
كنار بيام.
- اميدوارم كه تصميم درستي گرفته باشي.
لبخند مطمئني به چهره اش پاشيدم و دستهام رو توي دستهاي خانم دكتر گذاشتم.
- واقعاً عذر ميخوام كه اين مدت اذيتتون كردم.
- بودن تو كنارمون يه نعمت بود دختر. نزن اين حرف رو. اميدوارم هميشه
خوشحال باشي.
- ممنون.
با مهديه هم خداحافظي كردم و چشمهام توي چشمهاي آقاي دكتر خيره موند.
همون نگاهي بود كه لحظه ي آخري كه از بيمارستان رفته بودم ديدم. بيشتر از هر
چيزي توي دنيا به اين چشمها بد كرده بودم، ناخواسته و بدون اينكه خودم بخوام.
- من... من ازتون خيلي عذر ميخوام.
دستهاش رو روي سـ*ـينه اش حـ*ـلقه كرد.
هر بار همين كار رو ميكني. هر بار زندگي خودت رو فدا ميكني.
لبهام از بغض تكون خورد و اشكم از چشمش پنهون نموند.
- اميدوارم خوشحال زندگي كني. خوشحال و خوشبخت. اين بيشترين چيزيه كه تو
زندگيم ميخوام.
سرم رو تكون دادم و با تن صدايي آروم لب زدم:
- ممنون.
از مطب بيرون اومدم و چشمم چيزي رو كه ميديد باور نميكرد. تقريباً نصف اهالي
بيرون مطب ايستاده بودن و به من خيره شده بودن. محمد جلو اومد و درحاليكه
گريه ميكرد گفت:
- چرا دارين ميرين؟ حالا من بدون شما چيكار كنم؟
دفترش رو باز كرد و نشونم داد.
- ببينين همه اش رو نوشتم. به خدا قول ميدم هميشه مشقام رو خوب بنويسم، قول
ميدم بيشتر درس بخونم؛ اما از پيشمون نرين.
ديگه نميتونستم جلوي اومدن سيل اشكهام رو بگيرم. توي بـغـ*ـلم گرفتمش و
روي سرش رو بـ*وسيدم.
- تو فوقالعاده اي. تو بهترين پسري بودي كه توي زندگيم ديدم. هميشه همينجوري
خوب بمون. بهم قول بده كه درسخوندنت رو ادامه بدي تا به آرزوهات برسي.
سرش رو تكون داد و گفت:
- چطور درسام رو بخونم وقتي شما اينجا نيستين؟
لبخندي به لبم آوردم و گفتم:
- قول ميدم كه هر شب درست رو با نامه برات بفرستم. قول ميدم.
بيشتر خودش رو تو آ*غـ*ـوشم كشوند و هق زد. اهالي يكي يكي جلو مياومدن و
ازم تشكر و خداحافظي ميكردن. دلم بيتاب شد؛ براي تا ابد اينجا موندن و براي
مردمي كه دلشون مثل آينه صاف و پاكه.
كنار احسان ايستادم كه با دستهايي به هم گره شده مشتاق بهم نگاه ميكرد و
منتظر اومدنم بود.
سرم رو پايين گرفتم و قدمهاي آهسته و كشداري برميداشتم. انگار پاهام ياري
نام رمان: هديهي اجباري (جلد رفتن نداشت و قلبم رو تا ابد اينجا جا ميذاشتم.
احسان دستش رو سمتم دراز كرد تا هديه رو به دستهاش بسپارم. قلبم تيكه شد.
انگار كه ميترسيدم. ميترسيدم از اينكه هديه رو از خودم جدا كنم. ميترسيدم كه
هديه رو به دستهاي احسان بدم. احساس ميكردم كه منتظر فرصتيه تا هديه رو ازم
جدا كنه و هيچوقت ديگه نتونم ببينمش.
با چشمهايي بيتاب نگاهش كردم كه گفت:
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
@hedye110