#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستچهلسوم🌷
﷽
***
دو ماه از اومدن هديه زهرا به خونوادهمون گذشته بود. باهم بيشتر اُخت شده بوديم.
گريه هاي شبونهاش همچنان ادامه داشت. توي خواب عميق صداي گريه هاي
كشدارش رو ميشنيدم و سراسيمه از خواب بيدار ميشدم، درحاليكه احسان فقط به
غلت زدني اكتفا ميكرد و حتي چشمهاش رو هم باز نميكرد. به اتاقش ميرفتم،
بـغـ*ـلش ميكردم، آروم تكونش ميدادم و بهش شير ميدادم تا دوباره چشمهاي
قشنگش رو روي هم بذاره. بعضي وقتها از شدت خستگي كه مجبور ميشدم بارها از
خواب بيدار بشم، احسان رو بيدار ميكردم و اون غرولندكنان از تخت پايين مياومد
و چند دقيقه بعد صداي خنده هاي احسان به هوا ميرفت و باهاش مشغول
بازيكردن ميشد. گاهي وقتها به قدري گريه ميكنه كه دوست دارم من هم
پابه پاش گريه كنم و هربار كه ملتمسانه به مامان زنگ ميزنم ميگه كه همه چيز
طبيعيه و بچه ها توي اين ماه هاي اول زياد گريه ميكنن و سعي كن هميشه روي نظم
بهش شير بدي و اونوقت خيال من كمي آسوده تر ميشه كه دردونه ي مامان مشكل
خاصي نداره. جديداً لبخندهاي قشنگي ميزنه كه اينجور مواقع دوست دارم فقط
بخورمش. البته ناگفته نماند كه براي باباش بيشتر ميخنده و حس حسادتم اينجور
مواقع بيشتر گل ميكنه. كم كم سعي ميكنم كه از خونه بيرون بيارمش. كالسكه اش
رو از اتاقش بيرون آوردم و لباسهام رو پوشوندم. چادر دانشجوييم رو سر كردم تا
راحتتر باشم. با وجود اينكه هوا خيلي هم سرد نبود؛ اما لباس ضخيمي تن هديه
كردم و داخل كالسكه گذاشتمش. انگار فهميده بود كه قراره بعد از دو ماه هردو از
اين غار بيرون بريم و نگاهي به بيرون بندازيم كه ميخنديد و دستهاش رو توي هوا
تكون ميداد. بـ*ـوسـه اي ازش گرفتم و از خونه بيرون زديم. هوا آفتابي بود و
همه چيز براي قدمزدن دونفره ي من و دخترم آماده بود. سايه بون كالسكه رو پايين
آوردم تا آفتاب چشمش رو اذيت نكنه و به سمت پارك نزديك خونه راهي شديم.
- اينجا رو ميبيني گلدختر مامان؟ اون وقتي كه توي شكمم ورجه وورجه ميكردي،
كلي باهم قدم ميزديم نفس من.
انگار متوجه حرفهام ميشد كه ميخنديد و با كنجكاوي به اطرافش نگاه ميكرد.
دخترخانمي از كنارمون رد شد و به هديه نگاه كرد و لبخند زد.
- واي چه بچه ي نازي داريد.
لبخند زدم و گفتم:
- ممنونم.
از كنارمون رد شد. روي نيمكت نشستم و كالسكه ي هديه رو به خودم نزديك كردم
و به چشمهاش كه ديگه اون مشكي براق روز اول رو نداشتن و به رنگ قهوه اي ميزد
خيره شدم. دستش رو گرفتم و قربونصدقه اش رفتم. چندتا تار موي مشكي روي
سرش هم ريخته بود و جاشون رو به موهاي بور و قهوه اي داده بود. خوشحال بودم
كه چهره اش كمكم داره شبيه به احسان ميشه، يه دختر با ويژگيهاي احسان. چند
دقيقه اي توي پارك كنار هم قدم زديم. به ساعت نگاه كردم. موقع اومدن احسان به
خونه بود. چشمكي سمت هديه زدم و گفتم:
- بزن بريم كه الان بابا مياد خونه و ازمون غذا ميخواد.
به سمت خونه حركت كرديم. پشت در رسيدم و خواستم كليد رو توي قفل بچرخانم
كه سايه ي كسي رو روي سرم حس كردم. سرم رو بالا آوردم و از شدت قرمزي
چشمهاش ترسيدم. با ترس و وحشت و صدايي كه ميلرزيد گفتم:
- اينجا چي ميخواي؟ چ... چطور اومدي اينجا؟
پوزخندي زد و گفت:
فك كردي بعد از اون ضربه اي كه بهم زدي ميتوني راحت زندگي كني؟ راحتت
نميذارم مبينا! نه راحتت نميذارم .
از ترس به خودم لرزيدم. فوري كليد رو چرخوندم تا در باز بشه و خواستم اول
كالسكه رو توي حياط بذارم كه سمت ديگه اش رو گرفت. با نگراني به چشمهاش
نگاه كردم و گفتم:
- ولش كن لعنتي!
هديه زهرا گريه ميكرد و من با التماس ازش ميخواستم كه كاري به هديه نداشته
باشه. صداش بغض داشت؛ اما حتي يه لحظه هم دلم به حالش نسوخت.
- اين بچه ميتونست بچه ي من و تو باشه؛ اما تو رفتي و با اون مردك ازدواج كردي.
تو بهم خــ ـيانـت كردي؛ ولي همه چيز اينجوري تموم نميشه. بايد تاوان كارت رو
پس بدي.
هديه رو از توي كالسكه بغـ*ـل كردم و با نفرت بهش خيره شدم. دستم رو پشت سر
هديه گذاشته بودم و تا حد ممكن به خودم نزديكش كرده بودم. با نفرت گفتم:
- گم شو.
و خودم رو داخل حياط انداختم و در رو پشت سرم بستم. با آه اشك ريختم و از
اينكه دوباره برگشته به سرنوشتم ناسزا ميگفتم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>