#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستچهلچهارم🌷
﷽
***
احسان
كشوقوسي به تنم دادم و رو به محمد گفتم:
- من ديگه ميرم.
محمد پرونده ها رو از داخل كشو بيرون آورد و گفت:
- باشه. من يه كم ديگه كار دارم، بعد ميرم.
سري تكون دادم. كيفم رو از روي ميز برداشتم و دوباره به خاطر اينكه بايد با اتوبوس
برم آه از نهادم بلند شد و براي بار هزارم اجداد صالحي رو مورد رحمت قرار دادم.
كيفم رو توي دستم جابه جا كردم و به سمت ايستگاه اتوبوس قدم زدم. توي اين مدت
هرچند كه محل كار و اون ابهت قبليم رو نداشتم؛ اما مطمئن بودم كه حداقل ديگه
اون كابوسها تكرار نميشن و ميتونم توي آرامش، هر روز از محل كارم كه يه دفتر
بود كه با محمد يكي از دوستهاي قديميم اجاره كرده بوديم، تا خونه برم و نگران
چيزي نباشم. بعد از اين چند سالي كه توي شركت صالحي كار كردم، تجربه ي كاريم
توي معاملات ملكي و كارهاي اسنادي خيلي زياد بود و ميتونستم هر پرونده اي رو
بدون مشكل حل كنم؛ اما برعكس درمورد پرونده هاي طلاق و مشكلات خونوادگي
تجربه ي چنداني نداشتم و بهتره بگم هيچ علاقه اي هم نداشتم. هرچند كه محمد
معتقد بود بيشتر توي اينجور كارها درآمد هست؛ اما هر پرونده اي از اين قبيل زير
دستم مياومد سريع به محمد ارجاع ميدادم و اون هم برعكس همين كار رو ميكرد.
با اومدن اتوبوس سوار شدم و روي صندلي كنار پنجره نشستم. كيفم رو روي پام
گذاشتم و به بيرون خيره شدم. ديگه با ذوق و شوق دوبرابر وارد خونه ميشدم.
ديدن هديه وقتهايي كه توي خواب عميق فرو رفته، لبهاي كوچيكش كمي از هم
فاصله گرفته و آروم توي تختش چشمهاي خوشگلش رو بسته، حسي رو بهم ميداد
كه تابه حال تجربه نكرده بودم و به قول مبينا حس پدرشدنه.
بعد از به دنيا اومدن اميد با خودم ميگفتم كه هيچ بچه ي ديگه اي برام مثل اميد
شيرين و دوستداشتني نميشه؛ اما وقتي هديه به دنيا اومد، همه ي محاسباتم عوض
شد. وقتهايي كه به چشمهام زل ميزنه و از ته دل ميخنده، بارها ميميرم و زنده
ميشم و به تازگي كه دستهاي كوچيكش رو به سمتم دراز ميكنه تا بـغـ*ـلش كنم،
از خوشي و ذوق پرواز ميكنم. زندگي كم كم داره قشنگيهاش رو برام به نمايش
ميذاره و چقدر خوشحالم از داشتن هر دوشون و خيالم كاملاً راحت بود؛ چون
مطمئن بودم مبينا مثل يه مادر وظيفه شناس نگران ساعت خواب، شيرخوردن و حتي
بازيكردنشه و به قدري با مسئوليت كارهاش رو انجام ميده كه مثل افراد باتجربه به
نظر ميرسه. كليد رو توي در چرخوندم. اين چندوقت ديگه ميدونستم كه مبينا مثل
قبل نميتونه به استقبالم بياد و در رو برام باز كنه؛ چون اينجور مواقع يا داره به هديه
شير ميده يا كارهاي خونه رو انجام ميده. در رو باز كردم و وارد خونه شدم. مبينا
ايستاده بود. هديه رو روي شونه اش گذاشته بود و آروم با دست پشت كمرش رو
نوازش ميكرد. با ديدن من لبخند زيبايي روي لبهاش آورد و بهم خيره شد. تن
صدام رو پايين آوردم و گفتم:
- سلام خانمم!
اون هم مثل من با صداي آروم جواب داد:
- سلام عزيز دلم. خسته نباشي.
روبه روي مبينا ايستادم و سر هديه رو آروم بـ*ـوسيدم كه صداي اعتراضش بلند شد:
- بيدارش ميكني. به بدبختي خوابوندمش.
چشمكي زدم و سمت اتاق رفتم. كتم رو درآوردم و به گيره آويزون كردم. كيفم رو
داخل كمد ديواري گذاشتم كه چشمم به كيف قهوهاي رنگ مبينا افتاد. چقدر
خوشحال بودم كه تموم وسايلش الان اينجاست. كيفش افتاده بود. صافش كردم كه
پاكتي از داخلش بيرون افتاد. متعجب به پاكت بينامونشون نگاه ميكردم كه صداي
مبينا اومد. ناخودآگاه پاكت رو پشتسرم قايم كردم كه فكر نكنه توي وسايلش
سرك كشيدم.
احسانجان! نمياي ناهار؟
لبخندي زدم و گفتم:
- چرا عزيزم، لباسام رو عوض كنم ميام.
چشمهاش رو دو مرتبه روي هم فشار داد و رفت. دوباره به پاكت خيره شدم و داخل
كيفم گذاشتم. خيلي كنجكاو شده بودم بدونم پاكتي كه خيلي شبيه پاكتنامه است،
چي توشه. لباسهام رو عوض كردم و پشت ميز نشستم. بوي عطر مـسـ*ـت كننده
فسنجون توي خونه پيچيده بود. حسابي بوي غذا رو با بينيم استشمام كردم و گفتم:
- آخجون فسنجون!
لبخندي روي لبش نشست و با كفگير دونه هاي قدكشيده برنج رو توي بشقاب كشيد
و جلوم گذاشت. تشكر كردم و دلي از عزا در آوردم. الحق كه فسنجونهاي مبينا
حرف نداشت و هر دفعه به فسنجونش ايمان ميآوردم و هر وقت ازش راز اين غذاي
خوشمزه رو ميپرسيدم ميگفت «معجون عشق!» خلاصه كه اينجوري از جوابدادن
طفره ميرفت و رازش رو فاش نميكرد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>