eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
👩‍⚖ 🌷 با صداي آلارم گوشيم از خواب بيدار شدم و لبه ي تخت نشستم. از داخل كمد حوله‌ام رو برداشتم كه چشمم به احسان خورد. آروم و بيحركت روي تخت خوابيده بود. دوست داشتم كه اون لحظه فقط زار بزنم از اين اوضاعي كه براي خودم درست كردم. دوست داشتم كه به عقب برگردم. شايد راه ديگه وجود داشته باشه! شايد راه ديگه‌‌اي بوده و به ذهن من نرسيده! اما چه فايده؟! من شب گذشته اجازه داده بودم يه نفر كه هيچ علاقه‌اي بينمون نيست بهم نزديك بشه. احساس ميكردم كه غيرمستقيم به روح و جسمم تجـ*ـاوز شده! حالم از خودم به هم ميخورد و بايد ذهنم رو سروسامون ميدادم. به سمت حموم رفتم و دوش آبِگرمي گرفتم. وضو گرفتم، چادر و جانمازم رو برداشتم و قامت بستم. ذكرهام با اشك روي گونه هام همراه شده بود و سلامم با بغض توي گلوم يكي. قرآن رو برداشتم و به آيه هاش خيره شدم. واقعاً كه «تطمئن القلوب» بود. دو ركعت نماز حاجت امام زمان(عج) رو هم خوندم. چادرم رو تا كردم و همراه جانمازم داخل كمد گذاشتم و توي تخت فرورفتم. 💚💚💚💚 *** - مبينا؟! چشمهام رو به زور از هم باز كردم. - بله؟! - پاشو صبحونه بخور تا بريم بيرون! اصلاً دوست نداشتم از تخت خواب جدا بشم. به زور خودم رو بلند كردم و لبه ي تخت نشستم. آبي به دست و صورتم زدم. موهام رو شونه كردم و دم اسبي پشت سرم بستم. بلوز آستينكوتاه آبيرنگم رو با شلوار مشكي پوشيدم و با ديدن ميز چيده شده سري از روي تحسين تكون دادم. پس از اين كارها هم بلده! روي صندلي نشستم و به كره و مربا پنير و گردو و چاي و آبميوه ي چيده شده روي ميز نگاه انداختم. چرا نميخوري؟ - اگه بگم تا حالا تو عمرم فقط دو-سه بار صبحونه خوردم باورت ميشه؟ - واقعاً؟! - آره. - چطور ممكنه؟ صبحونه مهمترين وعده ي غذاييه. از اين به بعد بايد بخوري! با چشمهاي از حدقه دراومده نگاهش كردم. - چون من ميگم! خنده ي دندوننمايي كردم كه در جواب لبخند قشنگي روي لبش اومد. لقمه اي از نون و پنير و گردو گرفتم و به زور چاي پايين دادم. به اصرار احسان تونستم سه تا لقمه بخورم. - ميشه بريم دريا؟! - باشه ميريم دريا. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖ 🌷 با حرص خودم رو داخل اتاق انداختم و در رو پشت سرم قفل كردم. لباس عروس رو از تنم بيرون آوردم و كنار تخت انداختم. تاپ و شلواري پوشيدم و با دستمال مرطوب به جون آرايشم افتادم. دوست نداشتم كه به خودم نگاه كنم. حالم از خودم و ضعف هام به هم ميخورد. اشكم روي صورتم نشست. دستم رو تكيه‌گاه صورتم كردم و اشك ريختم. صداي كوبيده شدن در اومد. - مبينا؟! در رو باز كن! چرا در رو قفل كردي؟ تنهام بذار. - خوبي؟ - فقط تنهام بذار. - توي اتاق كار دارم. در رو باز كن. اين دفعه بلندتر داد زدم: - گفتم تنهام بذار. توي تخت فرو رفتم و با گريه خوابم برد. *** احسان با سرو صداي كوبيده‌شدن چيزي بيدار شدم. چشمهام رو باز كردم. خواستم بلند بشم كه درد بدي توي گردنم احساس كردم. با يادآوري اينكه ديشب مجبور شدم روي كاناپه با همون لباسهاي ديشب بخوابم به مبينا بدوبيراه گفتم. پتو رو از روم كنار كشيدم. من كه ديشب پتو نداشتم! از جام بلند شدم و نشستم. دختره‌ي رواني! انگار ديشب جن زده شده بود! خدايا اين يكي ديگه تقاص كدوم گناهام بوده؟! به ساعت مچيم كه روي ميز افتاده بود نگاه كردم. واي! باورم نميشه. دارم درست ميبينم؟! نكنه ساعتم خواب مونده؟ يعني الان ساعت يكه؟ با يادآوري شركت و قراري كه با آريا داشتم هين بلندي كشيدم و گفتم: - خدايا ديرم شد! - نگران نباش. صداش از توي آشپزخونه مياومد. لابد غرغرهام رو هم شنيده. شونه اي بالا انداختم. به سمت اپن اومد. - صبح هستي زنگ زد گفت كه آقاي صالحي گفته «قرار امروز كنسله. فقط ساعت چهار بيا شركت يه سري فرم بهت بدم!» خيالم راحت شد. نفسم رو با فوت بيرون دادم! گردنم رو با دست ماساژ دادم. فكر كنم حسابي خشك شده! - گردنت درد ميكنه؟ پررو! ديشب مثل ديوونه ها شده بود، حالا واسه من دايه‌ي عزيزتر از مادر شده! - ميخواي كيسه آبگرم بيارم برات؟ - لازم نكرده! از روي كاناپه بلند شدم و به سمت اتاق رفتم. لباس عروس آويزون كنار كمد بهم دهن كجي ميكرد. چقدر دوست داشتم كه هستي رو به عنوان همسر خودم توي اون لباس ببينم. ديشب با اون كت بلند و شلوار زرشكي و سفيد و روسري براق زرشكيرنگ چقدر خوشگل شده بود! به سمت كمد رفتم و پيراهن و شلوارم رو عوض كردم. حوله ام رو برداشتم و به سمت حموم رفتم. دلم يه دوش آبسرد ميخواست. با ريختن قطرات آب روي صورتم حس تازگي داشتم. حوله ام رو پوشيدم و از حموم بيرون اومدم. شكمم بدجور قاروقور ميكرد، حسابي گرسنه بودم. با خوردن بوي غذا به مشامم تموم عطرش رو بوييدم و تازه متوجه شدم كه چقدر دلم هـ*ـوس زرشكپلو با مرغ كرده بود. لباسهام رو عوض كردم و به ميز چيده‌شده نگاه كردم. بدون حرف پشت ميز نشستم و ديس برنج رو توي بشقابم خالي كردم. مبينا پارچ آب به دست روبه روم نشست. ظرف خورشت رو برداشتم و روي برنج ريختم. هميشه زرشكپلو با مرغ رو در كنار ماست دوست داشتم. چند قاشق ماست هم توي بشقابم ريختم. نگاه سنگين مبينا رو حس كردم، سرم رو بالا آوردم و رد نگاهش رو دنبال كردم كه روي بشقابم مونده بود. يه دفعه به سمت روشويي رفت. صداي عق زدنش رو كه شنيدم پشت در ايستادم و چند ضربه به در زدم. - مبينا خوبي؟ هنوز هم صداي عق زدن مياومد. - يعني اينقدر زود تاثير گذاشت؟ صداي از ته چاهش اومد. - ساكت شو فقط. - نكنه حامله اي؟! در باز شد و صورت مثل گچش توي چارچوب در ظاهر شد. يه لحظه با ديدنش خوف كردم. - حالت خوبه؟! ميشه ازت يه خواهشي بكنم؟ - بگو. - لطفاً ديگه جلوي من اينجوري غذا نخور. - واه! مگه چطوري غذا ميخورم؟ - همه چيز رو باهم قاطي ميكني و... دوباره عق زد و دستش رو جلوي دهنش گذاشت. - ببينم تو وسواسي؟ - وسواس نيست! فقط يه كم حساسم! ابرويي بالا انداختم. - نمرديم و معني حساس رو هم فهميديم. نگاهش رو ازم برگردوند و به سمت آشپزخونه رفت.🌻🌻🌻 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>