eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
👩‍⚖ 🌷 هواپيما روي زمين نشست. از هواپيما پياده شديم. تازه متوجه هواي سنگين و آلوده‌ي تهران شدم، درست مثل روزي كه تازه به تهران اومده بوديم. با يادآوري اون روزها بغض توي گلوم نشست. چه روزهاي سختي كه پشت سر نذاشته بوديم. چمدونهامون رو تحويل گرفتيم و چمدون به دست از پله‌برقي پايين اومديم. با ديدن مامان و بابا از پشت شيشه گل از گلم شكفت. آخ كه چقدر دلتنگشون بودم. مامان و بابا با يه دسته‌گل بزرگ به ديدنمون اومده بودن. خودم رو توي آغـ*ـوش مامان پرت كردم و عطر تنش رو توي ريه‌هام فرو دادم. نفس عميق كشيدم. اشكي گوشه‌ي چشمم نشست كه با حرص كنار زدم. - خوبي دختر گل مامان؟ - خوبم مامانجون. دلم براتون تنگ شده بود. - ما هم همينطور قربونت برم. به چشمهاي اشك آلود مامان نگاه كردم و نتونستم جلوي پايين اومدن اشكهام رو بگيرم. ايكاش هيچوقت از اين نگاه قشنگ و آروم جدا نميشدم. به بابا كه ساكت و آروم نگاهمون ميكرد چشم دوختم. آ*غـ*ـوشش رو برام باز كرد و من توي حصار دستهاش جا گرفتم و آرامش خالص تنش رو به وجودم فرستادم. - خوش اومدين. - ممنون باباي گلم. - خوش گذشت؟ ايكاش ميتونستم بگم زندگي حتي يه ثانيه بدون شما برام جهنمه! چطور ميتونم بدون وجود شما خوش بگذرونم؟! - ممنونم. جاي شما خالي بود. احسان با مامان و بابا دست داد و احوالپرسي كرد. خاله و عمو هم تازه رسيده بودن. با اونها هم روبوسي كرديم و سوار ماشين شديم. دوست داشتم كه ماشين به سمت خونمون حركت ميكرد، من توي اتاقم جا ميگرفتم و روي تختم دراز ميكشيدم و به سقف سفيدرنگ اتاقم خيره ميشدم و تا ابد اونجا ميموندم. اما برخلاف خواسته‌ام ماشين به سمت خونه ي عمو حركت كرد. از ماشين پياده شديم و به طبقه ي دوم رفتيم. مامان و خاله خونه رو به بهترين شكل چيده بودن؛ مبلهاي سفيد و چرمي، پردههاي بادمجوني مخمل با آويز تزئيني، ميز ناهارخوري سفيدرنگ با دوتا صندلي چرم بادمجوني و آشپزخونه كه تم سفيدرنگ داشت. تو اتاقخواب هم تخت دونفره‌ي سفيدرنگ و روتختي فسفريرنگ و ميز آرايش سفيدرنگ به چشم ميخورد. فقط خدا ميدونه كه مامان و بابا چطور پول اين وسايل رو تهيه كردن و من چقدر خودخواه بودم كه به خاطر خودم مجبور شدم چنين دروغ بزرگي بهشون بگم. دوباره اشك توي چشمهام جمع شد. مامان رو توي آ*غـ*ـوشم گرفتم. - ممنون مامان. خيلي زحمت كشيدين. - مباركت باشه قربونت برم. انشاءاالله كه خوشبخت بشين. خوشبختي تنها كلمه‌اي بود كه برام تعريف نشده بود، خوشبختي هيچ جاي زندگي من نبود. تشكري كردم. عمو و بابا هم وارد خونه شدن و تبريك گفتن. با ديدن بابا توي بـغـ*ـلش پريدم و گونه‌اش رو محكم بوسيدم و ازش تشكر كردم. خاله: خب بچه ها امروز رو استراحت كنيد كه فردا كلي كار داريم. من و احسان متعجب نگاهشون كرديم كه مامان گفت: - فردا جشن ازدواجتونه ديگه! آه از نهادم بلند شد. ايكاش اين مسخره‌بازيها زودتر تموم ميشد. توي يه لحظه همه خداحافظي كردن و تنها شديم. توي مبل فرو رفتم و به روبه روم خيره شدم.🌹🌹🌹 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110
 👩‍⚖   🌷 ﷽ مبينا چادرم رو تا كردم و داخل كمدم گذاشتم. مانتوي فيروزه ايم رو با روپوش سفيدرنگم عوض كردم. گوشيم رو داخل جيب روپوش گذاشتم و به سمت ايستگاه پرستاري رفتم. فاطمه و هانيه توي ايستگاه پرستاري بودند. سلام دادم. فاطمه: اِوا! تو چرا اينجايي؟! براش چشم و ابرو اومدم كه يعني جلوي هانيه چيزي نگو. لبخند كشداري زدم و گفتم: - مگه قرار بود كجا باشم عزيزم؟ - خونه تون ديگه. آخه ناسلامتي ديشب... نذاشتم بيشتر از اين ماجرا رو بشكافه. نميدونستم چرا ولي نميخواستم توي بيمارستان كسي از ازدواجم خبر داشته باشه. - خب اين يه هفته كه نبودم چه خبر از بيمارستان؟ - شنيدم مسافرت بودي. خوش گذشت؟ - ممنون. جاي شما خالي! - مگه خبراي جديد رو نشنيدي؟ - چي؟ فاطمه: اي بابا تو هم كه از دنيا عقبي دختر! هانيه سرش رو جلو آورد و آروم گفت: - آقاي دكتر معنوي اومده. - آره خب به جاي استاد اومدن؛ خب؟ فاطمه: فقط همين نيست! - پس چيه؟ هانيه حالت لوسي به خودش گرفت. - واي نميدوني چه عشقيه! ابروهام رو به معناي اين چي ميگه رو به فاطمه بالا بردم كه گفت - اين رو ولش كن! فكر كن يه دكتر جوون و خوشتيپ، خوش استايل، تازه باشخصيت و خيلي عجيب غريب! - يعني چي؟ منشيش ميگفت همه ي كاراش رو روال و برنامه ست. روزاي فرد كتوشلوار رنگ تيره ميپوشه و روزاي زوج با تيپ رنگ روشن مياد بيمارستان. سر ساعت هفت تو بيمارستانه و دقيقاً رأس ساعت هفت و نيم يه ليوان شيرعسل ميخوره. تازه خيلي هم مقيده و نمازاش رو سر موقع ميخونه. هانيه: واي من كه عاشقش شدم! يعني ميشه ازم خواستگاري كنه؟! فاطمه: بابا خودت رو جمع كن! اون اصلاً انقدر با كادر بيمارستان جدي برخورد ميكنه! اصلاً اجازه نميده كسي بهش لبخند بزنه. هميشه با اخم مياد سمت ايستگاه پرستاري؛ ولي وقتي ميره پيش مريضا كلي باهاشون شوخي ميكنه. پوزخندي به حركاتشون زدم و چارت بيمار اتاق ١٢٠ رو برداشتم. - خب حالا اين آقاي دكتر معروف كجا هستن؟ صداي رسا و جذابي گفت: - چارت بيمار اتاق ١٢٠ لطفاً! به سمت صدا برگشتم. نسبت به تعريفهايي كه آقاي دكتر گفته بود و اينكه دكتر كاربلديه، انتظار مرد سنداري رو داشتم؛ اما با مردي سي ودو-سه ساله روبه رو شدم. موهاي مشكي و لَختي داشت و اونها رو سمت بالا حالت داده بود؛ اما چند تار مشكي و براقش روي پيشونيش ريخته بود. ديگه نتونستم بيشتر از اين بهش نگاه كنم و فوري سرم رو پايين انداختم و از اينكه بهش زل زده بودم از خودم خجالت كشيدم. فاطمه: نيست كه! - دست منه! دكتر: شما؟ - سلام. عذر ميحوام معرفي نكردم. رفيعي هستم، پرستار بيمارستان. سري به نشونه ي تأييد تكون داد و گفت: - همراهم بيايد🦋🦋🦋 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>