#هدیهیاجباری👩⚖
#پارتشصتهفتم🌷
يه هفته با تموم خوبياش تموم شد. الان ديگه تقريباً همديگه رو ميشناختيم، از
اخلاقيات هم باخبر شديم؛ مثلاً اينكه احسان به شدت لجباز و يه دنده ست و هر كاري كردم نتونستم متقاعدش كنم كه نمازهاش رو بخونه و اينكه به شدت از چادر
پوشيدن من بدش مياد. متوجه شدم كه خانواده ي پدريِ به شدت اُپنیمايندي دارن كه
اگه من رو با اين طرز پوشش ببينن به شدت مسخره ميكنن!
زيپ چمدون رو بستم. روسريم رو مدلدار دور گردنم گره دادم؛ اما بالاش خوب
نميايستاد. بهالاجبار طلق داخلش گذاشتم و به تركيب رنگ صورتي و سفيد روسري
كه به پوست روشنم مياومد نگاه تحسين برانگيزي كردم. چادرم رو سر كردم و
چمدون سبكتر رو داخل پذيرايي گذاشتم. احسان از بيرون اومد و با ديدن من
گفت:
- آماده اي بريم؟
- بله. فقط بيزحمت اون يكي چمدون رو از داخل اتاق بيار. سنگين بود.
باشه اي گفت و داخل اتاق شد. لحظهري آخر همه چيز رو چك كردم و چمدون رو كنار
ماشين گذاشتم. احسان چمدون به دست به سمت ماشين اومد و اونها رو صندوق
عقب ماشين گذاشت.
روي صندلي نشستم و چند دقيقه ي بعد هم احسان اومد. صداي آهنگ ماشين رو تا
آخر زياد كرد و با آهنگ همصدا شد.
- من عاشقترم ازت كه پات وايسادم الان
مني كه ميدوني دل كندن ازت راحت نبود برام
من عاشقترم ازت نرفتم دلم نخواست
كه قلبم، سرم، دلم، جونم الان اينجوري رو هواست
تو بيمعرفت شدي رفت
ميرفتي دلت نميرفت
كل شهر شدن خاطرات تو بيرحم
مگه كم بودم ديوونهات
چي بودش ديگه بهونهات
پس الان واسه چي دارم ميرم
تو فكر ميكني كياي كه له ميكني ميري
نه روزي كه من بهت دل دادم تو چي تو خودت ديدي
نه تو چي تو خودت ديدي كه فكر كردي من كمم
من اين قلبو دادم از دست كه هيچوقت از پيش تو نرم.
ميون ضربهايي كه با انگشت روي فرمون ميرفت، آه عميقي كشيد و سرش رو
سمت ديگه اي چرخوند. نميدونم چرا ولي احساس كردم كه چشمهاش اشكي شد و
با دست گوشه ي چشمش رو پاك كرد. آهنگ رو عوض كرد و تا رسيدن به فرودگاه
حرفي نزد.
سوار هواپيما شديم. دوباره با همون ترس اما كمتر از قبل روبه رو بودم.
- خوبي؟
- اوهوم. فقط يه كم ميترسم.
پوزخندي زد و به روبه روش نگاه كرد.
دوست داشتم ماسك اكسيژن رو از پهنا توي حلقش فرو كنم؛ با اون پوزخند
مسخرهاش!🌹🌹
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====
#هدیهیاجباری👩⚖
#پارتشصتهفتم🌷
ولي خودمونيم! فكر كردم دارم بابا ميشم.
ليوان آبش رو روي ميز گذاشت.
- خيلي مشتاقي بابا بشي؟
- نه!
- آره ديدم چقدر ناراحت بودي!
- تيكه ميندازي؟
- آره.
دلم ميخواست بكشمش! نه به روز اول كه سرش رو بالا نياورد ببينه به ديواري كه
ميخوره بتنيه يا آجري، نه به حالا كه واسه من زبون درآورده.
ناهار رو خوردم.
***
آخرين دكمه ي پيراهنم رو بستم و عطر خوشبوي تلخم رو زدم. كتم رو برداشتم.
مدارك و لپتاپم رو دست گرفتم و وارد سالن شدم.
- داري ميري شركت؟
- آره.
- ميشه من رو هم برسوني بيمارستان؟
- من عجله دارم. لابد سه ساعت بايد منتظر سركارعاليه باشم تا آماده بشه.
- ده دقيقهاي آماده ميشم.
ناچار روي مبل نشستم و به ساعت مچي نگاه كردم.
- از همين الان ده دقيقهات شروع شد. سر ده دقيقه من ميرما!
فوري به سمت اتاق رفت. پوزخندي زدم. آخه مگه يه زن ميتونه توي ده دقيقه آماده
بشه؟!
به ساعت مچيم نگاه كردم. ده دقيقه شده بود. از روي مبل بلند شدم. لپتاپم رو
برداشتم و به سمت در ميرفتم كه صداش اومد.
نه دقيقه و چهل ثانيهاست! كجا تشريف ميبريد آقاي ايراني؟
برگشتم و بهش زل زدم! طبق معمول چادرش رو سر كرده بود. مقنعهي مشكيرنگي
سرش بود و ساقدست فيروزه اي رنگي پوشيده بود. كيف مشكي رنگش رو روي
دستش انداخته بود و به جز رژ كمرنگي كه روي لبهاش كشيده بود آرايشي روي
صورتش نداشت. خداروشكر كه حداقل شبيه دخترهاي ديگه نيست كه خودشون رو
توي آرايش غرق ميكنن.
- چرا اينجوري نگام ميكني؟
- يه چادر سر كردن كه اين همه معطلي نداشت!
گوشيش رو داخل كيفش گذاشت و كنارم ايستاد.
- اگه سخنرانيتون تموم شد بريم! من ديرم شده.
سري تكون دادم و به سمت پاركينگ رفتم.
هردو سوار ماشين شديم. استارتي به ماشين زدم و صداي ضبط ماشين رو تا آخر بالا
دادم.
صداي آهنگ توي ماشين پيچيد و من دوباره به يادش افتادم؛ به ياد چشمهاي
قهوه ايش، به ياد صورت زيباش، به ياد احسان گفتنهاش! آه خدايا! ايكاش يه
درصد از حسي رو كه بهش داشتم درك ميكرد! ايكاش ميفهميد كه چقدر دوستش
دارم! ايكاش!
👩⚖👩⚖👩⚖👩⚖
ميدونستم كه براي اين ايكاشها خيلي دير شده؛ اما من هنوز هم مثل قبل دوستش
داشتم. نميتونستم فراموشش كنم؛ يعني نميخواستم. هر روز به اميد ديدنش مثل
قبل شركت ميرم و هنوز نميخوام باور كنم كه اون ازدواج كرده و كنار مرد ديگه ايه.
نه! من نميتونم اين رو باور كنم! مرد زندگي اون منم! فقط من!
روبه روي بيمارستان ايستادم. مبينا از ماشين پياده شد. حتي صداي تشكرش رو هم
نشنيدم. فقط ميخواستم خودم رو زودتر به شركت برسونم.💚
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>