#هدیهاجباری👩⚖
#پارتصدبیستهفتم🌷
﷽
با تكوندادن سر عمو، دستش رو روي شونه ي عمو گذاشت و مهربون نگاهش كرد.
خاله: احسانجان از اون شيريني به آقاي دكتر تعارف كن.
احسان با ترديد شيريني رو از روي ميز برداشت و جلوي آقاي دكتر گرفت. آقاي
دكتر لبخندي به لبش آورد؛ اما احسان اخمهاي در هم كشيده اش رو باز نميكرد.
آقاي دكتر تكه اي از شيريني رو برداشت.
نگاهش رو توي چشمهام نگه داشت و زير لب تشكري كرد و از اتاق خارج شد.
احسان دستم رو بين پنجه هاش گرفت و همراه خودش بيرون از اتاق كشوند .من كه
هنوز تو شوك رفتارش بودم به دنبالش كشيده شدم. چشمهاي درشت شدهام رو
بهش خيره و متعجبانه نگاهش كردم.
چي شده؟ چرا اينجوري ميكني؟
چشمهاش بيشتر از هميشه عسلي شده بود. رگه هاي قرمز داخلش خبر از عصبانيت
ميداد و تارهاي ريخته شده روي پيشونيش جذابترش كرده بود.
دستش رو سمت راست صورتم، به ديوار تكيه زد و كمي رو صورتم خم شد كه
ناخودآگاه خودم رو كمي عقب كشيدم.
نفسم به شماره افتاده بود و با اضطراب به اطرافم نگاه ميكردم.
سعي داشت كه صداش رو بالاتر نبره. حتي براي لحظه اي هم از چشمهام دست
نميكشيد و با نگاهش چشمهام رو آزار ميداد.
- اين دكتره...
- خب ؟
- چرا اينجوري نگاهت ميكرد؟
متعجبانه ابروهام رو در هم كشيدم و به پيشوني چين خوردهاش خيره شدم.
- چه جوري؟
جوري كه هيچوقت نبايد به زن من خيره بشه.
صورتم رو سمت ديگه اي كه دستش سد راهم نبود چرخوندم و خواستم كه از زير
اين نگاه جدا بشم كه اين بار دست چپش رو سد راهم كرد.
- اون رئيس اين بيمارستانه و دكتر اينجا. طبيعيه كه يه دكتر هرروز پرستار شيفت
رو ببينه.
- ببينه اما نه اينطوري!
- احسان چي داري ميگي؟ مگه چطوري نگاه ميكرد؟
- من مَردم، همجنس خودم رو بهتر ميشناسم. اون...
- احسان تو رو خدا بيخيال! فعلاً كه من شوهر دارم.
دستم رو بالا آورد و به انگشتهام نگاه كرد. با عصبانيت غريد:
- حـ*ـلقه ات كو؟
كلافه سرم رو تكون دادم.
واسه ام بزرگ بود. مجبور شدم درش بيارم تا بعداً ببرم درستش كنم.
- همين الان بده خودم ميبرم درستش ميكنم.
- خونه است.
انگشتش رو به نشونه ي تهديد جلوي چشمهام تكون داد.
- مبينا اگه بفهمم اين جوجه دكتر دوروبرت ميپلكه ميدوني كه چه بلايي سرش
ميارم؟!
بيتفاوت به چشمهاش خيره شدم.
- خوبه! به جز يه سري مسائل عشقي چيزاي ديگه هم برات مهمن.
عصبي شده بود و سـ*ـينه اش از شدت ناراحتي بالاوپايين ميشد.
- هيچ كار من بهت مربوط نميشه، اين رو تو گوشت فرو كن! اگه اون سري هم به يه
سيلي راضي شدم فكر نكن خبريه. ديگه بهت اجازه نميدم تو كاراي من دخالت كني.
پوزخندي كنار لبم نشست و بيتوجه به لحن دستوري و تهديدآميزش گفتم:
پس كاراي من هم به تو مربوط نميشه.
- ميشه!
- احسان!
- تو زنمي.
اين بار بلندتر گفتم:
- تو هم شوهرمي.
انگار كه انتظار چنين چيزي رو ازم نداشت؛ چون سكوتي چند ثانيه اي بينمون حاكم
شد. خودش رو ازم فاصله داد و همچنان به چشمهام خيره شد.
- تو هم دوستش داري؟
اين بار ديگه تحمل نكردم و با سرعت از اونجا دور شدم. اشكي لجوجانه روي گونه ام
نشست و بهم دهن كجي ميكرد.
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>