#هدیهاجباری👩⚖
#پارتصددوم🌷
﷽
- اون كسي نيست كه من ميخوام. اون هيچ سنخيتي با من نداره.
- داري اشتباه ميكني. تو الان شوهر داري و هر بار كه فكرت خلاف بره داري
گــناه ميكني.
- مگه اون نميخواست كه ازم طلاق بگيره؟! حالا يه كم زودتر از شرم راحت ميشه!
- ميخواي طلاق بگيري كه با دكتر ازدواج كني؟ اصلا اون ميدونه كه تو متأهلي؟
- نه! نه! نه! خفه شو! نميخوام چيزي بشنوم.
دستهام رو روي گوشم گذاشتم كه ديگه چيزي نشنوم. صداي قلب و ذهنم رو خفه
كردم و ديگه به چيزي فكر نكردم.
از پشت ميز بلند شدم و سمت صندوق رفتم.
ببخشيد آقا. صورت حساب ميز ما رو ميشه لطف كنيد؟
- ميز شما حساب شده.
- ممنون.
داشتم از ميز فاصله ميگرفتم كه گفت:
- خانم؟
- بله؟
آقاي دكتر اين پاكت رو دادن كه بدم به شما؛ گفتن عجله داشتن و يادشون رفت
بهتون بدن.
پاكت رو ازش گرفتم و نگاه متعجبي بهش انداختم. از اون آقا تشكر كردم و از
رستوران خارج شدم. نگاه ديگه اي به پاكت انداختم و اون رو داخل كيفم گذاشتم تا
سر فرصت بازش كنم.
با مترو خودم رو به خونه رسوندم.
انرژي وصفناپذيري داشتم. حس خوشحالي توي وجودم موج ميزد. قلبم پر از
تپش زندگي بود. آرايش زيبايي روي صورتم زدم و زيباترين لباسم رو پوشيدم.
لباس صورتي عروسكيم كه يقهي قايقي بازي داشت و دامن چيندار حريرش تا
زانوهام ميرسيد. آهنگ مورد علاقهم رو گذاشتم و جلوي آينه قدي شروع به
رقصيدن كردم. توي حال خودم بودم. به آرزوهام فكر ميكردم و به خودم لبخند
ميزدم.
- پس رقـ*ـص هم بلدي! فكر كنم فقط واسهي عروسيمون نقش بازي كردي كه
آبروي من رو ببري!
وحشتزده پشت سرم رو نگاه كردم. دستم رو روي قلبم گذاشتم و نفس زنان گفتم:
- خوشت مياد من رو بترسوني؟! چرا اينجوري مياي تو خونه؟
- يه كم صداي اون آهنگ رو كم كن كه بفهمي اطرافت چي ميگذره.
بيخيال شونه اي بالا انداختم و به سمت اتاق رفتم تا لباسم رو عوض كنم. بازوم توي
مشتش قفل شد.
- چيه؟ چرا كبكت خروس ميخونه؟
به چشمهاي عسليش چشم دوختم و با نفرت غريدم:
به تو ربطي نداره. تو بهتره بري دنبال خوشگذروني خودت.
- كارهاي من به تو ربطي نداره. فهميدي؟
- بازوم رو ول كن! كارهاي من هم به تو ربطي نداره!
دستش رو از دور بازوم جدا كرد؛ ولي نگاهش رو ازم نگرفت. خودم رو داخل اتاق
انداختم و لباسم رو عوض كردم. روي مبل جلوي تيوي لم داده بود و به بازي فوتبال
خيره شده بود.
- يه ليوان آب بيار!
خيلي دلم ميخواست بگم مگه من نوكرتم؛ ولي حوصله بحث كردن باهاش رو
نداشتم!
ليوان آبي براش بردم و روي مبل نشستم كه صداي گوشيم اومد.
موبايلم رو از روي ميز برداشتم و جواب دادم.
- سلام عروس كهنه!
- سلام عروس عتيقه! خوبي؟
من كه عالي. تو چطوري؟
- من هم عالي! ببينم مگه قرار نبود امروز باهم بريم بيرون؟
- اوه واقعاً؟! ببخشيد من پاك فراموش كردم. الان حاضر ميشم كه بريم!
- من نميدونم با اين حافظه تو چطور پرستار شدي؟! زودي آماده شو! نزديك
خونهتونم ميام دنبالت.
- مرسي.
- پس ميبينمت.
- باي.
از روي مبل بلند شدم كه صداي احسان اومد.
- كي بود؟
خوبه همين چند دقيقه پيش بهش گفته بودم كه كارهام بهش ربطي نداره. با بيخيالي
گفتم:
هستي بود.
از حالت درازكشيده روي مبل نشست و با حالت هولشده اي گفت:
- مياد اينجا؟
- نه.
- پس چي؟
- مياد دنبالم كه بريم بيرون.
- ميخواي من ببرمتون؟
- لازم نكرده. خودمون راه رو بلديم.
- خب پس براي شام دعوتش كن. نذار بره!
بايد امشب هرطور شده ميفهميدم ماجرا از چه قراره. بايد متوجه ميشدم كه احسان
به هستي چه حسي داره.
فكر خوبيه. باشه.
🌻🌻🌻🌻
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>