#هدیهاجباری👩⚖
#پارتصدشصتنهم🌷
﷽
چند دقيقه اي طول كشيد تا دوباره پيام اومد.
«فردا ساعت ده صبح ساحل[...]»
دستم رو مشت كردم و توي هوا ضربه زدم. خدايا شكرت! حداقل يه كار درست دارم
انجام ميدم.
از فكر خوابم نميبرد. توي ذهنم كلمات رو كنار هم ميچيدم تا فردا به بهترين شكل
منظورم رو برسونم و بتونم بفهمم اين مرد بچه هاي برادر آقاي صالحي رو كجا
بـرده؟
***
- مگه قرار نبود امروز بري ايران؟
نگاهي به چشمهاي ميشي رنگش انداختم. ابروهاي به هم نزدي كشده اش جذبه ي
چشمهاش رو بيشتر به رخ ميكشيد. مديريت توي خونش بود؛ اما گاهي اوقات
به شدت بچه ميشد. شايد به خاطر اقتضاي سنش بود و شايد به خاطر قلب خيلي نازك
و احساساتيش! هر چي كه بود بعد از سمت رياست كمتر سراغ كارهايي ميرفت كه
قبلاً انجام ميداد و اين آقاي صالحي رو خيلي خوشحال كرده بود.
نه يه ماجرايي پيش اومد، مجبور شدم بمونم.
دستم رو روي شانه اش گذاشتم و گفتم:
- الان يه كم ديرم شده، بايد برم. بعداً جريان رو برات تعريف ميكنم.
آرومتر در گوشش زمزمه كردم:
- مربوط به پرونده ي عموزاده هاتونه.
دهن باز كرد تا حرفي بزنه كه به سرعت از كنارش رد شدم. نگاهي به ساعت مچي
ماركدارم انداختم. بايد هر چي زودتر خودم رو به محل قرار ميرسوندم؛ وگرنه
امكان داشت كه پشيمون بشه و بره.
تاكسي گرفتم و آدرس رو بهش دادم و چند دقيقه ي بعد محل قرار بودم. مثل اينكه
من زودتر رسيده بودم. پشت ميز رستوران نشستم و به روبه روم خيره شدم. عكسش
رو قبلاً توي خونه ي خواهرش ديده بودم و فكر مي كنم ميتونم تشخيصش بدم. دور
رستوران سر چرخوندم و با يه نگاه همه رو از نظر گذروندم. پشت سرم خانم و آقايي
نشسته بودن، برگشتم تا چهره ي آقا رو ببينم كه صدايي با ته لهجه ي خاصي گفت:
- آقاي ايراني؟
به سمت صدا برگشتم و متعجبانه به چهره ي جوون مرد روبه روم نگاه كردم. قطعاً اين
نميتونست آقاي صحاف باشه.
- خودم هستم. امرتون؟
- بايد همراه من بيايد.
ظاهرش رو برانداز كردم، مردي سفيدپوست و چهارشونه با گونه هاي برآمده و
چشمهايي به رنگ دريا و موهاي قهوه اي رنگ.
همچنان روبه روي ميز من ايستاده بود و شبيه باديگاردها گارد گرفته بود. با حس
عجيبي كه داشتم بهش نگاه انداختم و ابرويي بالا انداختم.
- چرا بايد همراه شما بيام؟
- من از طرف آقاي صحاف هستم، اگه ميخوايد ايشون رو ببينيد همراه من بيايد.
حس خوبي نسبت به آدم روبه روم نداشتم. تيزبينانه نگاهش كردم.
- چرا خودشون نيومدن؟!
- خودشون خدمتتون عرض ميكنن.
با شك و ترديد از پشت ميز بلند شدم و كنارش ايستادم. براي اينكه بهش نگاه كنم
تقريباً بايد سرم رو خيلي بالا ميبردم. يه سروگردن از من بلندتر بود و من از اين
اختلاف، حس بدي داشتم.
- كجا بايد بيام؟
- همراه من بيايد.
با گفتن اين جمله بلافاصله به سمت در رفت. من همچنان ايستاده بودم كه از دور
نگاهي انداخت و با دست اشاره كرد كه همراهش برم. لبه ي كتم رو پايين كشيدم و با
قدمهاي بلند به سمتش رفتم. از رستوران خارج شد و روبه روي لنكروز مشكي رنگ با
شيشه هاي دودي ايستاد. به آقايي كه كنار ماشين ايستاده بود اشاره كرد و بلافاصله
مرد كتوشلوارپوشيده و كروات زده دستش سمت در ماشين رفت و در عقب ماشين
رو باز كرد. مرد با لهجه ي افتضاحش گفت:
- سوار شو.
با ترديد به هر دو مرد و بعد به ماشين روبه روم نگاه كردم و با وجود اينكه شك و
ترديد كل وجودم رو گرفته بود، دل به دريا زدم و سوار شدم. مرد ديگه اي داخل
ماشين بود و بعد از سوارشدنم همون آقا روي صندلي جلو نشست و آقايي كه در
ماشين رو برام باز كرده بود پشت رل نشست. دليل اين كارها رو متوجه نميشدم و
سعي ميكردم افكار منفي رو از خودم دور كنم.
به بيرون خيره شده بودم و سعي ميكردم مسير اومده رو توي ذهنم نگه دارم كه با
اشاره ي مرد روي صندلي شاگرد، مرد نشسته كنارم سرم رو با زور پايين نگه داشت.
گردنم از شدت فشار دستش درد گرفته بود و از طرفي مبهوت و شكزده بودم.💐💐💐
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>