#هدیهاجباری👩⚖
#پارتصدشصتهفتم🌷
﷽
واقعاً كه حوصله ي اين چيزا رو نداشتم و ميخواستم كه هر چي زودتر برگردم و
روي پرونده ي آقاي صالحي كار كنم و به اين تظاهرم ادامه بدم، شايد كه افاقه كرد!
آخرين باري كه با مبينا صحبت كردم، با عصبانيت غريد:
- تو حتي سعي نميكني كه فراموشش كني. حتي سعي نميكني كه تظاهر كني داري
فراموشش ميكني. تو داري به خودت تلقين ميكني كه اون رو خيلي دوست داري،
درصورتيكه تو اونقدرا هم دوستش نداري. اگه واقعاً اينقدر كه ميگي عاشقشي تا
الان بايد بعد از ازدواجش صدها بار مرده باشي. تو فقط عادت كردي به اين كه اون
رو دوست داشته باشي و فقط اگه خودت بخواي ميتوني عادت كني به نبودنش، به
دوست نداشتنش. حداقل نشون بده كه داري سعي خودت رو ميكني لعنتي.
مات حرفهاش شده بودم كه با نگاهي خيره و گونه هاي قرمز به چشمهام خيره شد.
از چشمهاش وحشت ميباريد. انگار ترسي توي وجودش رخنه كرده بود. به خودش
اومد و آهسته گفت:
- عذر ميخوام كه بد صحبت كردم.
و اين آخرين تماسمون بود و من داشتم سعي ميكردم كه تظاهر كنم....
در اتاق آريا رو به صدا در آوردم.
- بله؟
- منم.
در رو باز كرد و با ديدن من لبخندي روي لبهاش آورد.
- تويي احسان؟ اين موقع شب اتفاقي افتاده؟
- نه، فقط ميشه صحبت كنيم؟
- البته.
از جلوي در كنار رفت و تعارف كرد تا وارد اتاق بشم. شلوارك كوتاه و دكمه هاي باز
پيراهنش نشون ميداد كه داشته براي خواب آماده ميشده و الان بدترين موقع براي
اومدن بوده.
- ببخشيد واقعاً كه اين موقع مزاحم شدم.
دستش رو روي شانه ام گذاشت نسكافه كه ميخوري؟
سرم رو به نشونه ي آره تكون دادم كه دوتا نسكافه فوري توي دوتا فنجون ريخت آب جوش داخل كتري برقي رو روونه ي فنجونها كرد.
- خب چيزي شده؟
فنجون رو از دستش گرفتم و گفتم:
- نه فقط ميخواستم بگم اگه بشه من فردا برگردم ايران.
خيلي جا خورد و چشمهاش تقريباً گرد شد.🌷🌷🌷🌷🌷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
🏴🏴🏴