#هدیهاجباری👩⚖
#پارتصدنوددوم🌷
﷽
ميخواستم از تخت پايين بيام كه احسان دستم رو گرفت.
- هنوز كارمون تموم نشده.
سؤالي نگاهش كردم و گفتم:
- چه كاري؟
احسان رو به خانم دكتر كرد و گفت:
- لطفاً سونوگرافي دومشون رو هم انجام بدين. ايشون كه به فكر خودشون نيستن.
خانم دكتر به برگهاي كه از خانم دكتر خداوردي گرفته بودم نگاه انداخت و گفت:
- اوه! شما غده داشتيد؟
سرم رو تكون دادم كه گفت:
- الان چك ميكنم.
اين بار محكمتر از دفعه قبل دستگاه رو روي شكمم كشيد و دردي توي شكمم پيچ
خورد. نگاه خانم دكتر روي صفحه موند و دل من باز آشوب شد؛ اين بار نه براي
خودم، بلكه براي سلامتي بچه ي داخل شكمم.
نگران به خانم دكتر چشم دوخته بودم و احسان هم با حالتي كه ازش غم ميباريد و
استرس داشت من رو نگاه ميكرد. بالاخره خانم دكتر دستگاه رو كنار گذاشت و
گفت:
- هنوز از بين نرفته.
بلافاصله گفتم:
- به بچه م آسيب ميزنه؟!
و احسان بيتوجه به حرف من گفت:
- چرا تا الان از بين نرفته؟
و خانم دكتر لبخند محوي زد و گفت:
- به اندازه ي يه ميلي كوچيكتر شده؛ اما از بين نرفته. اين ميتونه خبر خوبي باشه؛
چون ممكنه تا ماه هاي آخر بارداري كامل از بين بره. شايد كمي برات مشكل ساز
بشه؛ اما آسيب جدي به جنين نميرسونه. البته باز هم من جواب رو بهتون ميدم،
تشريف ببريد پيش خانم دكتر تا دستورات لازم رو ايشون بهتون بدن.
احسان نگران بهم نگاه كرد و من كه از شنيدن اينكه آسيبي به بچه م نميرسه
خوشحال بودم به چشمهاي عسلي نگرانش چشم دوختم و لبخند زدم؛ اما انگار
خيلي خوشحال نبود؛ چون سرش رو پايين انداخت و از خانم دكتر تشكر كرد. با
دستمال شكمم رو پاك كردم و به كمك احسان از تخت پايين اومدم.
سوار ماشين شديم و سيدي صداي قلب عزيز دلم و برگه ي سونوگرافي رو به قلبم
چسبوندم.
- واي احسان باورم نميشه! خدايا شكرت كه بچه م سالمه! امروز بهترين روز زندگيمه
احسان. ميدوني چيه؟ اصلاً بايد امروز رو جشن گرفت، يه جشن خيلي بزرگ. بريم
رستوران؟ يا نه بريم پارك يا اصلاً يه غذاي خونگي ميپزم و بعد ميريم يه جاي
خيلي قشنگ و سه تايي جشن ميگيريم، من و تو و بچه مون؛ ها؟ نظرت چيه؟!
به صورت برافروخته اش چشم دوختم. مستقيم به روبه روش خيره شده بود و رانندگي
ميكرد. دستم رو روي دستش كه روي دنده بود گذاشتم و گفتم:
- احسانم! چيزي شده قربونت برم؟ انگار ناراحتي!
روي ترمز زد و ماشين به سرعت ايستاد. مبهوت از توقف ناگهانيش با تعجب بهش
چشم دوختم.
- چي شد؟ چرا وايستادي؟
به سمتم برگشت. چشمهاش رنگ نگراني داشت و اضطراب از چهرهاش ميباريد.
چرا به فكر خودت نيستي؟ ميدوني اگه اون غده تو شكمت بمونه چي ميشه؟!
لبخندي زدم و گفتم:
- خداروشكر كه بچه سالمه. انشاءاالله بچه سالم به دنيا بياد! بعدش خدا بزرگه.
چشمهاش رگه هاي قرمز گرفت و عصبانيت توي چهرهاش موج ميزد. با صدايي كه
انگار دوست داشت بلندتر از اين باشه گفت:
- من اون بچه رو بدون تو نميخوام .
انگشتهام رو جلوي لبهاش گذاشتم و گفتم:
- احسانم! جانِ من ناشكري نكن. بگو خداروشكر كه تن هر سه تاي ما سالمه. اگه يه
روزي هم من توي اين دنيا نبودم، مراقب خودت و بچه امون باش. بهم قول بده.
سرش رو سمت شيشه ي ماشين چرخوند و به بيرون خيره شد. نيمرخ بينقصش رو
خريدانه نگاه كردم و بو*سه اي روي گونه اش گذاشتم. به سمتم چرخيد و دستهاي
مردونه اش دورم حلـ*ـقه شد و من غرق شوق شدم از اينهمه عشق كه زير گوشم
زمزمه ميكرد:
من بدون تو ميميرم؛ پس به فكر خودت باش.
و من دوست داشتم كه تمام عشق و علاقه ام رو نثارش كنم و با صداي بلند فرياد بزنم
«من هيچوقت تو رو رها نميكنم. من تازه عشق رو پيدا كردم.»🌷🌷🌷🌷🌷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>