#هدیهاجباری👩⚖
#پارتصدهفتادهفتم🌷
﷽
ميدوني چيه جوون؟ من و مهتاب تقدير هم نبوديم. هر دو خيلي سعي خودمون رو
كرديم تا به هم برسيم، هر دو همديگه رو ميخواستيم؛ اما خدا جور ديگه اي
ميخواست. هيچوقت نميشه با تقدير در افتاد. هر اتفاقي كه قراره بيفته مطمئن باش
كه ميفته. اگه تلاشت رو كردي و به جواب نرسيدي، بدون كه ديگه بايد دست بكشي.
همه ي اين مدت به اين فكر ميكردم كه شايد من هم ميتونستم تشكيل زندگي بدم!
شايد من هم ميتونستم درست زندگي كنم؛ اما تموم عمرم رو به نبرد با تقدير به
هدر دادم.
با خودم فكر كردم، تموم عمر من هم به نبرد براي به دست آوردن هستي گذشت،
عشقي كه حتي دو طرفه هم نبود.
سرفه اي كرد و از روي صندلي بلند شد. به چشمهام نگاه كرد و گفت:
- واسه يه ساعت ديگه پرواز داري به ايران. كمال تا فرودگاه ميرسونتت. يه راست
ميري ايران و سعي نميكني زرنگ بازي دربياري؛ وگرنه اوني كه صدمه ميبينه
خونواده اته و اون خانم خوشگلت با بچه ي توي شكمش، يا شايد هم برادر تازه از
مرگ نجات يافته ات! تو كه نميخواي دوباره مرگشون رو جلوي چشمات ببيني؟!
حسابي گيج و عصبي شده بودم. بارداري مبينا رو هنوز حتي مادر خودم هم خبر
نداشت. با صورتي پر از علامت سؤال نگاهش كردم كه گفت:
- همونطور كه تو توي آگاهي دوستايي داري كه ميتونن آدرس خواهر و مستأجر
من رو بهت بدن، من هم ميتونم از تو خبر بگيرم.
- ا... اگه... اگه قبول نكرد چي؟
- مجبوره قبول كنه؛ يعني تو مجبورش ميكني كه قبول كنه؛ وگرنه اتفاقي كه نبايد
بيفته ميفته!
پوزخندي زد و گفت:
- موفق باشي!
در بسته شده به تموم اتفاقات اين چند لحظه دهن كجي ميكرد.🦋🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>