#هدیهاجباری👩⚖
#پارتصدهفتادپنجم🌷
﷽
***
صداي بازشدن در اتاق دوباره به تنم لرزه انداخت؛ اما به خودم مسلط شدم. با ديدن
صحاف جا خوردم. دوست داشتم خرخره اش رو بجوم. پشت سرش كمال وارد شد.
دلم ميخواست يه اسلحه داشتم با دوتا گلوله و هر دوتاشون رو خلاص ميكردم. با
نفرت بهشون چشم دوختم. كمال صندلياي روبه روي من براي صحاف گذاشت و اون
با قدمهاي آهسته جلو اومد و روبه روم نشست.
دستش رو به عصاش تكيه زد و بهم خيره شد.
- كمال! دستت بشكنه. نگاه كن با اين جوجه وكيل ما چه كردي؟!
كمال لبخند كجي به لبهاش آورد و گفت:
نسبت به ديروز بهتر شده قربان.
با نفرت به كمال نگاه انداختم و سرم رو پايين انداختم تا بيشتر از اين به قيافه ي
نحسشون نگاه نكنم.
صحاف با اون عصاي يوقورش چونه ام رو بالا آورد. از درد چشمهام رو روي هم فشار
دادم؛ اما صدام رو توي گلوم خفه كردم.
صحاف نگاهي بهم انداخت و به كمال گفت:
- تو ديگه ميتوني بري.
- قربان ميترسم بلايي سرتون بياره اين يارو.
صحاف صداش رو بالا برد و با حالت دستوري گفت:
- بيرون.
كمال چشمي گفت و از اتاق بيرون رفت. موقعيت خوبي بود تا بزنم دخلش رو بيارم؛
اما به بعدش كه فكر ميكردم تموم بدنم درد ميگرفت.
صداي صحاف روي مخم رد ميانداخت.
اهل معامله هستي؟
با تعجب نگاهش كردم و يه تاي ابروم رو بالا بردم.
- شما هميشه با طرف قراردادتون اين رفتار رو ميكنيد؟ يعني قبلش ميزنيد كه
مجبور بشه شرايطت تون رو قبول كنه؟
پوزخندي زد و گفت:
- با اونايي كه فكر ميكنن خيلي زرنگن آره!
پوزخندي زدم و نگاهم رو ازش گرفتم:
- چه معامله اي؟
- خيلي راحته.
- مطمئناً از شرايط قبلش راحتتره.
اين بار بلند خنديد.
مثل اينكه خيلي بهت بد گذشته اين دو روز.
- حرفت رو بزن.
- تكوني به عصاش داد و گفت:
- تو برميگردي ايران؛ اما به يه شرط.
سؤالي نگاهش كردم كه گفت:
- بلافاصله ميري دفتر صالحي و با شخص خودش حرف ميزني. بهش ميگي فقط به
يه شرط ميتونم آدرس برادرزاده هاش رو بهش بگم.
- چه شرطي؟
- اينكه شكايتي رو كه اون سالها از من شده پس بگيره. اعتراف كنه كه من هيچ
همكاري در فراريدادن زنبرادر و برادرزاده هاش نداشتم. مجوز وكالت باطل شده ام
رو درست ميكنه و بعدش هم خودش براي من يه بليت هواپيما ميگيره. خونه اي
براي من توي تهران آماده ميكنه تا اونوقت خودم آدرس دقيق برادرزاده هاش رو
بهش بگم.
اين بار من با صداي بلند خنديدم.
چقدر خوش اشتها! فكر ميكني اينقدر مهمه كه جناب صالحي همه ي اين كارا رو
براي يه خائن كه خونواده اش رو فراري داده انجام ميده؟
از روي صندلي بلند شد و يقه ام رو توي دستش گرفت و محكم فشار داد، جوري كه
داشتم خفه ميشدم. چشمهاي غرق خونش و قطره هاي عرق روي پيشونيش نشون
ميداد كه خيلي عصبانيه.
از لابه لاي دندونهاش غريد:
- من خائن نيستم. من فقط عاشق بودم، عاشق زني كه توي دستاي پدرشوهرش
ذره ذره آب ميشد. مجبور بود به خاطر بچه هاش با همون عوضي كه الان تو رو
فرستاده تا از من زهرچشم بگيري و زن و بچه داشت ازدواج كنه؛ وگرنه بچه هاش
رو ازش ميگرفتن و با حقارت از خونه ي خودش بيرونش ميكردن.
زير دستهاي پرقدرتش نفس كم آورده بودم. يقه ام رو به شدت ول كرد و روي
صندلي نشست. دست لرزونش روي قلبش نشست و سرش رو پايين گرفت. گلوم رو
با دست ماساژ دادم و نفسهاي عميق پيدرپي كشيدم تا حالم بهتر شد؛ اما انگار حال
اون خيلي خوب نبود.
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>