eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
👩‍⚖   🌷 ﷽ به سرعت از جلوي چشمهام دور شد و به انتهاي سالن رسيد. به ساعت روي ديوار نگاه كردم، يه ساعتي بود كه از عمل ميگذشت و من هنوز جرئت نكرده بودم كه وارد اتاق عمل بشم. ميترسيدم، ميترسيدم از اتفاقي كه نبايد ميافتاد. قرآن جيبيم رو از داخل كيفم بيرون آوردم و روي صندليهاي انتظار به انتظار نشستم. نميدونم چقدر زمان گذشته بود كه با صداي جيغي از جام پريدم و با ديدن خاله كه پريشون و هراسون به اين سمت مياومد بار ديگه گريه‌ام گرفت. - خدايا! بچه ام، اميدم! مامان اومده، الهي بميرم نبينم روي تخت بيمارستاني! الهي مامانت پيشمرگت بشه! داد ميزد و گريه ميكرد. پرستارها سمتش هجوم بردن؛ اما حريفش نميشدن. از روي صندلي بلند شدم، قرآن رو بوسيدم و روي صندلي كنارم گذاشتم و به سمتش دويدم. خاله رو توي آ*غـ*ـوشم گرفتم كه با گريه توي آ*غـ*ـوشم جا گرفت. - مبينا، ديدي بدبخت شدم؟! ديدي چه به سر دُردونه ام اومد؟ اي خدا چيكار كنم؟ اگه بلايي سرش بياد من ميميرم. اشكهام بيصدا روي شونه اش ميچكيد و دستم آروم روي تيغه ي كمرش بالاوپايين ميشد. دستش رو گرفتم و آروم روي صندلي نشوندمش. به احسان كه بيصدا و گيج به ما نگاه ميكرد، نگاه كردم و گفتم: - يه ليوان آب بيار. گيج نگاهي بهم كرد و دوباره نگاهش رو به خاله دوخت و گفت: - آهان... آب... باشه. و سريع ازمون فاصله گرفت. پرستارها ديگه رفته بودن و سالن خالي شده بود. جلوي پاي خاله نشستم و دستهاش رو توي دستهام گرفتم. بيقراري ميكرد و سرش رو به چپوراست تكون ميداد و زير لب خدا رو صدا ميزد. - خاله جون قربونت برم! آروم باش. - تو رو خدا مبينا تو ديگه به من نگو آروم باش!ازم نخواه كه آروم باشم. آخه چطور ميتونم آروم باشم؟ دستش رو بلند كرد و محكم به سـ*ـينه اش كوبيد. - به خدا سـ*ـينه ام ميسوزه. جيگرم كبابه واسه بچم. دستش رو محكم گرفتم و آرومتر از هميشه اشك ريختم. احسان با ليوان آب كنارم ايستاد و ليوان آب رو به دستم داد. كنار خاله نشستم و ليوان آب رو به دهانش نزديك كردم. - يه كم آب بخور خاله جون. كمي از آب رو خورد و دوباره با صدا گريه كرد. از بس گريه كرده بود صداش گرفته بود و ناي حرفزدن نداشت. به احسان كه كنار ديوار ايستاده و پاي راستش رو به ديوار تكيه داده و به زمين صاف بيمارستان خيره شده بود، نگاه كردم. خاله از روي صندلي بلند شد و پشت در اتاق عمل ايستاد و سعي كرد كه از بين در داخل رو ببينه. بعد از اينكه كاملاً نااميد شد به عقب برگشت و وسط راه ايستاد. سرش رو با دست گرفت و قبل از اينكه زمين بخوره به سمتش دويدم و گرفتمش.🌹🌹 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>