#هدیهاجباری👩⚖
#پارتصدچهاردهم🌷
﷽
به سرعت از جلوي چشمهام دور شد و به انتهاي سالن رسيد. به ساعت روي ديوار
نگاه كردم، يه ساعتي بود كه از عمل ميگذشت و من هنوز جرئت نكرده بودم كه
وارد اتاق عمل بشم. ميترسيدم، ميترسيدم از اتفاقي كه نبايد ميافتاد. قرآن جيبيم
رو از داخل كيفم بيرون آوردم و روي صندليهاي انتظار به انتظار نشستم. نميدونم
چقدر زمان گذشته بود كه با صداي جيغي از جام پريدم و با ديدن خاله كه پريشون و
هراسون به اين سمت مياومد بار ديگه گريهام گرفت.
- خدايا! بچه ام، اميدم! مامان اومده، الهي بميرم نبينم روي تخت بيمارستاني! الهي
مامانت پيشمرگت بشه!
داد ميزد و گريه ميكرد. پرستارها سمتش هجوم بردن؛ اما حريفش نميشدن. از
روي صندلي بلند شدم، قرآن رو بوسيدم و روي صندلي كنارم گذاشتم و به سمتش
دويدم. خاله رو توي آ*غـ*ـوشم گرفتم كه با گريه توي آ*غـ*ـوشم جا گرفت.
- مبينا، ديدي بدبخت شدم؟! ديدي چه به سر دُردونه ام اومد؟ اي خدا چيكار كنم؟
اگه بلايي سرش بياد من ميميرم.
اشكهام بيصدا روي شونه اش ميچكيد و دستم آروم روي تيغه ي كمرش بالاوپايين
ميشد.
دستش رو گرفتم و آروم روي صندلي نشوندمش. به احسان كه بيصدا و گيج به ما
نگاه ميكرد، نگاه كردم و گفتم:
- يه ليوان آب بيار.
گيج نگاهي بهم كرد و دوباره نگاهش رو به خاله دوخت و گفت:
- آهان... آب... باشه.
و سريع ازمون فاصله گرفت. پرستارها ديگه رفته بودن و سالن خالي شده بود. جلوي
پاي خاله نشستم و دستهاش رو توي دستهام گرفتم. بيقراري ميكرد و سرش
رو به چپوراست تكون ميداد و زير لب خدا رو صدا ميزد.
- خاله جون قربونت برم! آروم باش.
- تو رو خدا مبينا تو ديگه به من نگو آروم باش!ازم نخواه كه آروم باشم. آخه چطور
ميتونم آروم باشم؟
دستش رو بلند كرد و محكم به سـ*ـينه اش كوبيد.
- به خدا سـ*ـينه ام ميسوزه. جيگرم كبابه واسه بچم.
دستش رو محكم گرفتم و آرومتر از هميشه اشك ريختم. احسان با ليوان آب كنارم
ايستاد و ليوان آب رو به دستم داد. كنار خاله نشستم و ليوان آب رو به دهانش
نزديك كردم.
- يه كم آب بخور خاله جون.
كمي از آب رو خورد و دوباره با صدا گريه كرد. از بس گريه كرده بود صداش
گرفته بود و ناي حرفزدن نداشت. به احسان كه كنار ديوار ايستاده و پاي راستش
رو به ديوار تكيه داده و به زمين صاف بيمارستان خيره شده بود، نگاه كردم. خاله از
روي صندلي بلند شد و پشت در اتاق عمل ايستاد و سعي كرد كه از بين در
داخل رو ببينه. بعد از اينكه كاملاً نااميد شد به عقب برگشت و وسط راه ايستاد.
سرش رو با دست گرفت و قبل از اينكه زمين بخوره به سمتش دويدم و گرفتمش.🌹🌹
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>