#هدیهاجباری👩⚖
#پارتصدچهلنهم🌷
﷽
پوزخندي گوشه ي لبش نشست و با بيتفاوتي مخصوص خودش گفت:
- لباس هم كه عوض نكردي، با چادر ميخواي بري سروقت مريضا؟
- نه ! ديگه فكر نكنم لازم باشه لباس عوض كنم.
نگاه پر از تعجبش رو به چشمهام دوخت.
عجيب شدي امروز.
لبخند محوي زدم و خواستم به عقب برگردم كه احساس كردم كسي كمرم رو محكم
گرفته، از ترس سكته زدم و با وحشت به عقب برگشتم، با ديدن نگار لبخندم
پررنگ شد و از خوشحالي كم مونده بود كه بالاوپايين بپرم!
محكم توي بـغـ*ـلم گرفتمش.
- جوجه! تو اينجا چيكار ميكني؟!
- سلام خاله مبينا! خودت اينجا چيكار ميكني؟
- من كه پرستارم، تكليفم روشنه؛ اما نميفهمم تو چرا اينجايي! نكنه دوباره پات
شكسته؟ خوبي؟ سالمي؟
- اينجا بيمارستان باباي منه! واسه چي نبايد اينجا باشم؟
- بيمارستان بابات؟
آقاي دكتر دستش رو روي شونهي نگار گذاشت و لبخندي روي لبهاش آورد.
- سلام خانم رفيعي.
هول سلام دادم و هنوز مات جمله ي نگار مونده بودم.
- آقاي دكتر ميتونم باهاتون صحبت كنم؟
سري تكون داد و گفت:
- تشريف بياريد اتاقم.
سري به نشونه مثبت تكون دادم كه نگار دستم رو دور بازوش گره كرد و خودش رو
بهم نزديك كرد.
- دلم برات تنگ شده بود.
بـ*ـوسـه اي روي موهاش كاشتم.
- من بيشتر.
آقاي دكتر نگاه تحسين آميزي بهمون انداخت و به سمت اتاقش رفت.
نگار كه چشمهاي درشت و مشكيش رو بهم دوخته بود و پيراهن قرمز كوتاهش
سفيدي صورتش رو بيشتر نمايان ميكرد آروم لب زد:
ميشه بريم توي حياط؟
چشمكي سمتش زدم كه با شوق فراوان دستم رو گرفت و سمت حياط كشوند.
صداي خنده هاش و حال خوبش من رو هم سر ذوق آورد و همراهش به داخل حياط
كشيده شدم.
آروم از بين درختهاي داخل محوطه گذشتيم كه با ذوق خودش رو بهم نزديك
كرد.
- بابانويد خيلي مهربونه!
چشمهام گرد شد، پس درست حدس ميزدم!
- تو با آقاي دكتر زندگي ميكني؟
- آره. از اين به بعد ديگه من دخترشم، اون هم باباي من.
- پس برادرت...
- بابانويد بهم قول داده كه اجازه بده هفته اي يه بار برم پيششون و اگه دوباره اذيتم
كردن ديگه هيچوقت نرم.
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>