#هدیهاجباری👩⚖
#پارتصدیازدهم🌷
﷽
- ما... ما فقط با ايميل باهم صحبت ميكنيم.
انگار كه دنيا رو بهم داده بودن. به قدري خوشحال شده بودم كه سرازپا
نميشناختم. با همون حس خوشحالي توي صدام گفتم:
ميتونم آدرس ايميلشون رو داشته باشم؟
خانم صحاف بيتوجه به اخمهاي در هم كشيده ي شوهرش، لبخندي روي لبهاش
آورد و سرش رو به معني مثبت تكون داد و چند دقيقه ي بعد آدرس نوشته شده روي
كاغذ رو به دستم داد.
- خانم صحاف شما لطف خيلي بزرگي كرديد. اميدوارم كه خدا دوقلوهاي نازتون رو
براتون نگه داره.
- اميدوارم كه تونسته باشم كاري انجام داده باشم.
- حتماً، حتماً شما كار بزرگي كرديد!
با حس خوشحالي فراوان خداحافظي كردم و سوار ماشين شدم. مشت ناشي از
خوشحاليم رو روي فرمون كوبيدم و ايولي به خودم گفتم. استارتي به ماشين زدم.
صداي زنگ گوشيم دستم رو سمت جيب كنار كتم كشوند. شماره ي مامان بود.
- سلام.
- سلام عزيزدلم. خوبي؟
ممنون. شما خوبين؟
- قربونت برم! مبينا خوبه؟
- آره خوبه.
- فدات بشم پسرم! امروز سرت شلوغه؟
- چطور مگه؟
- بابات امروز به خاطر يه قرارداد رفته شمال، ساعت دوازده هم مهد اميد تموم ميشه.
ميتوني بري دنبالش؟
- باشه ميرم.
- قربونت برم! دستت درد نكنه!
- خواهش ميكنم.
- مزاحمت نباشم ديگه خداحافظ.
- خداحافظ.
نگاهي به ساعت مچيم انداختم. ساعت ده و نيم بود. سري تكون دادم و پام رو روي
گاز فشار دادم.
***
مبينا
بيتوجه به جيغ و گريه هاي دختر كوچولوي چشم درشت، زخمش رو بخيه كردم.
مادرش تشكر كرد. نگاهم رو به چشمهاي خيس دختر كوچولوش انداختم كه
لبهاش رو جمع كرد و رو به سمتم گفت:
- خيلي بدي، ازت بدم مياد!
مادرش لب به دندون گرفت و با لحن توبيخ گرايانه اي گفت:
- پگاه زشته! زود عذرخواهي كن!
دستهاش رو تو هم قفل كرد و سرش رو سمت ديگه اي چرخوند. سمتش رفتم و
دستم رو توي موهاي لَختش فرو بردم و كنارش نشستم.
اما من خيلي ازت خوشم مياد.
- دردم اومد.
- ميدونم.
- پس چرا باز هم اون سوزن رو توي بازوم فرو كردي؟ مگه من پارچهام؟
- چون اگه اين كار رو نميكردم، زخمت باز ميموند و اونوقت ميكروبا وارد بدنت
ميشدند و تو مريض ميشدي!
بهسمتم برگشت و چشمهاي درشتش رو توي چشمهام خيره نگه داشت.
- الان نميتونن برن توي بدنم؟
- نه.
بـ*ـوسـه اي روي موهاش نشوندم، لبخندي روي لبهام آوردم و به صورتش پاشيدم.
از كنارش بلند شدم كه گفت:
- دوستت دارم!
سمتش برگشتم و گفتم:
- من هم دوست دارم!
از اتاق بيرون اومدم. اشك گوشه ي چشمم رو با پشت دستم پاك كردم. من هيچوقت
بچه دار نميشم. من قراره تا ماه ديگه بميرم و حسرت يه زندگي خوب روي دلم
سنگيني كنه! نميتونم... نميتونم تحمل كنم كه يه نفر فقط براي صاحب شدن تـ*ـنم
بهم نزديك ميشه. خدايا هيچوقت فكرش رو نميكردم كه اينقدر سخت باشه.
هيچوقت نميتونستم تصور كنم كه اينقدر برام زجرآور باشه.
سرم رو به ديوار تكيه دادم و با خودم فكر كردم «يعني قراره بميرم؟ يعني راه
ديگه اي نيست؟ يعني به همين راحتي بايد از همه ي آرزوهام دست بكشم؟ يعني بايد
همه ي چيزاي خوبي رو كه دارم بذارم و ازشون دل بكنم؟ يعني زندگيم همينجا تموم
ميشه؟ يعني از مبينا فقط يه پسوند پرستار ميمونه كه هيچوقت عاشق نشده؟ كه
هيچوقت حس خوب زندگي آرامش بخشي رو توي دلش احساس نكرده؟»
با صداي آقاي نصيري سرم رو سمتش چرخوندم.
- زود باشيد! يكي بياد اينجا كمك. يه بيمار تصادفي آوردن، حالش خيلي بده!🌹🌹🌹
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>