#هدیهیاجباری👩⚖
#پارتهفتادیکم🌷
ايواي! عروس كه نبايد گريه كنه! تموم ميكاپش به هم ميريزه.
و توي دلم گفتم ميكاپ به چه دردم ميخوره وقتي ديگه از اين به بعد نميتونم
نفسهاي پدرم رو بشمارم؟! وقتي كه ديگه نيستم تا ليوان آبي به دستش بدم و چاي
تازهدم گلاب مخصوصم رو براش دم كنم و وقتي از سر كار برميگرده؟! وسايل
داخل دستش رو ازش بگيرم و با شوق و ذوق فراوان خودم رو توي بـغـ*ـلش پرت
كنم و گونه اش رو ببـ*ـوسم و خسته نباشيد كشداري تحويلش بدم تا لبش به لبخند
باز بشه و تشكر كنه؟!
خاله هم من و احسان رو توي آغـ*ـوش گرفت و بهمون تبريك گفت.
روي صندلي نشستم و به روبهروم خيره شدم. هستي تازه اومده بود، برام دست تكون
داد و من هم دستم رو توي هوا براش تاب دادم.
آيدا كه لباس كوتاه و پفدار صورتيرنگي پوشيده بود و موهاش رو هم فركرده روي
شونهاش ريخته بود، همراه با امير و آناهيتا به سمت مون اومدن. آناهيتا پيراهن بلند
مشكيرنگي با سنگدوزيهاي براقي پوشيده بود. يقهي لباسش مدل قايقي بود و
دامن لباسش از زانو كلوش ميشد. رنگ مشكي لباسش به پوست سفيدش خيلي
مياومد. امير هم كتوشلوار مشكيرنگي با پيراهن سفيد پوشيده بود.
صداي ديجي از ته سالن شنيده ميشد. بعد از تشكر و قدردانيها آهنگ شادي
پخش شد و دختر و پسرها وسط سالن پريدن و مشغول رقصيدن شدن. ديگه تحمل
ديدن اين صحنه رو نداشتم. من حتي يه جشن عروسي مختلط هم نرفته بودم، هميشه
از اينجور مجالس دوري ميكردم؛ اونوقت الان جشن عروسي خودم بايد اينجوري
باشه؟! ما قرار نبود جشن بگيريم، قرار بود كه فقط يه مهموني خودموني باشه با جمع
دوستانه؛ اما چيزي كه من الان ميبينم فراتر از يه جشن ساده و يا مهموني بود. انگار
كه بابا هم از ديدن اين معركه ناراحت بود كه روي صندلي نشسته بود و با اخم
سرش رو پايين انداخته بود؛ اما بهخاطر آبروش حرفي نميزد و چيزي نميگفت.
مامان كنار هستي ايستاده بود و با آرامش به صحنه نگاه ميكرد؛ اما فقط من ميدونم
كه الان توي دلش چي ميگذره.
از دور فاطمه رو ديدم كه با مانتوي آبي كاربني و شلوار تنگ مشكي و روسري ساتن
و كفشهاي پاشنه ده سانتي به سمتم مياومد.
با ديدنش از روي مبل بلند شدم و به خاطر تبريكش تشكر كردم. از بين همكارام فقط
فاطمه رو دعوت كرده بودم چون كس ديگهاي باخبر نبود. در طول دوران تحصيل
هم كه دوستي به جز هستي نداشتم و از بچه هاي دانشگاه هم فقط ركسانا و الميرا
اومده بودن كه باهام دست دادن و تبريك گفتن.
همكارهاي احسان هم مياومدن و تبريك ميگفتن. هستي كنارم ايستاد. زير گوشش
گفتم:
- هستي؟ ميگما!
بگو.
- اين رئيستون كه ميشه عموي مهيار نيومده؟
- والا من خيلي اصرار كردم كه بيان. گفتم شايد اينطوري با مهيار روبه رو بشن
بهتره؛ اما همين ديروز براي عقد قرارداد رفتن مالزي. هم آقاي صالحي و هم آريا.
- انگاري قسمت نيست.
- چي بگم والا.🌻🌻🌻
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتهفتادیکم🌷
﷽
احسان
سردرگم شده بودم. هرجايي كه ميرفتم به بنبست ميخوردم. بايد ذهنم رو متمركز
ميكردم روي وكيلي كه زن برادر و بچههاي برادر آقاي صالحي رو فراري داده بود.
بايد ميفهميدم كه كي بوده و چه ربطي بهشون داشته. از اون طريق ميتونستم يه سر نخي پيدا كنم.
اما هيچ ردي ازش نبود. فقط يه اسم و يه فاميل كه شبيهش صدتا فقط توي تهران
وجود داره!
با يادآوريش مثل برق از روي صندلي بلند شدم و تلفن رو برداشتم و زنگ زدم. چند
تا بوق خورد و رفت روي پيغامگير.
- سلام احمد! احسانم. هر وقت تونستي يه زنگ بهم بزن، كار واجبي دارم.
تلفن رو قطع كردم و دوباره به پروندههاي روبهروم خيره شدم. صداي در زدن اومد.
- بفرماييد.
خانم قدبلندي كه مانتوي قرمز و مشكي پوشيده بود و تاري از موهاي رنگكردهش
رو بيرون گذاشته بود داخل اتاق شد.
- سلام.
از روي صندلي بلند شدم.
- سلام. شما؟
دستش رو به سمتم دراز كرد.
- محمدي هستم. منشيتون.
يه تاي ابروم بالا رفت و با دقت براندازش كردم. دستش همچنان توي هوا مونده بود.
با عشـ*ـوه نگاهي بهم كرد. دستش رو گرفتم و سريع ول كردم و داخل جيب
شلوارم كردم. با دست خودم رو به ميز تكيه دادم.
- به جناب صالحي گفته بودم كه منشي نياز ندارم.
- ايشون گفتن كه به خاطر پروندهي جديدي كه داريد حتماً به كمك نياز پيدا
ميكنين.
- بسيار خب. تشريف بياريد پشت ميزتون. وظايفتون رو خدمتتون عرض ميكنم.
تار جلوي چشمش رو پشت گوشش گذاشت و لبخند كشداري روي چهرهش
نشوند.
- چشم.
سري تكون دادم و به سمت ميز منشي رفتم. يه سري از كارها رو براش توضيح دادم
كه مطمئنم هيچكدوم رو متوجه نميشد و فقط بهم زل زده بود. حال و حوصلهي
عشـ*ـوهگريهاش رو نداشتم. چون اين تريپ از دخترها رو خوب ميشناختم. الان
مطمئناً تا بچهدار شدنمون رو هم خيال كرده! اخمي روي چهرهام نشوندم و سعي
كردم كه جدي توضيح بدم. با ديدن اخمم يه كم مؤدبتر نشست و بيشتر گوش
ميداد.
- ضمناً قراراي كاريم روي نظم و روال باشه. هر كاري رو هم كه ميگم سر موقع
انجام بشه. از بي برنامگي خوشم نمياد. ساعت هشت صبح داخل شركت حاضر بشيد
تا ساعت يك هم سر كار هستيد.
سري تكون داد و گفت:
- متوجه شدم.
از ميزش فاصله گرفتم و به اتاقم برگشتم. به پروندهها خيره شدم كه گوشيم زنگ
خورد. جواب دادم.
- سلام داداش.
- سلام احمدآقا. خوبي؟ چه ميكني با زحمتاي ما؟
- اختيار داري. شما رحمتي.
شرمنده مزاحمت هم شدم.
- نه داداش اين حرفا رو نزن. در خدمتم.
- راستش يه سؤالي داشتم. من بايد يه نفر رو پيدا كنم؛ يعني يه جورايي خيلي حياتيه.
جريان رو بعداً برات تعريف ميكنم؛ ولي فقط ازش يه اسم و فاميل دارم و يه
سابقهي كاري خيلي مختصر. راهي هست كه بشه آدرسي چيزي ازش پيدا كرد؟!
- راستش خودت كه بهتر ميدوني. بايد روال قانونيش رو طي كني.
- كه حدوداً يه سالي دستم بنده. خيلي ضروريه. بايد توي همين يكي-دو ماه پيداش
كنم.
- باشه يه كاريش ميكنم.
- چاكريم داداش.
- اختيار داري. فقط هر چي رو كه ازش ميدوني برام بفرست.
- باشه الان اسناد رو برات ايميل ميكنم.
بسيار خب.
- خيلي لطف كردي. انشاءاالله كه بتونم جبران كنم.
- نزن اين حرف رو.
- قربونت برم. امري نيست با من؟
- لطف داري. خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشي رو قطع كردم و داخل جيب كتم سر دادم. اسناد رو براش ايميل زدم و خدا رو
شكر كردم كه حداقل يه اميدي پيدا كردم.
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>