#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت103
تازه به خانهی صدف رسیده بودیم و کم کم داشت باب حرف زدن بزرگترها باز میشد که گوشی من زنگ خورد. نگاهی به بقیه انداختم، سکوتی در مجلس حکمفرما شد و همه به من نگاه کردند. آنهایی هم که نگاه نمیکردند گوش تیز کرده بودند که بدانند چه کسی پشت خط است. امینه که کنارم نشسته بود زیر گوشم گفت:
–آخه الان چه وقت زنگ زدن بود؟ کاش سایلنتش میکردی. درست میگفت یک جوری جو سنگین بود که اصلا نمیشد گوشی جواب داد. خواستم جواب ندهم و دستم به طرف دگمهی کنار گوشیام رفت، ولی وقتی نگاهم به شماره افتاد دست نگه داشتم، شماره برایم آشنا آمد. یک شمارهی طولانی و عجیب و غریب بود.
یادم آمد که این شماره همانی است که قبلا از آن پیام دریافت کردم.
ماندم چه کار کنم. هم کنجکاو بودم هم برایم عجیب بود که این شمارهی کیست.
امینه که سرش داخل گوشیام بود نجوا کرد.
–خارجس که...
–آره انگار.
–از این کلاهبرداریها نباشه.
–کدوما.
–هیچی فقط الان زود جواب بده نزار میس بیوفته که تو بخوای بهش زنگ بزنی.
گوشی را روی گوشم گذاشتم و آرام و با تردید گفتم:
–الو.
–پس هنوز زندهایی؟ صدای پریناز را شناختم. از تعجب به امینه نگاه کردم و سعی کردم با آرامش جوابش را بدهم. جوری وانمود کردم که انگار یکی از دوستانم پشت خط است.
–عه، سلام پریناز، خوبی؟
–فکر کردم مُردی. پس خودت رو زده بودی به مُردن. داشتی فیلم بازی میکردی؟ کمکم صدایش بالا میرفت.
صدای گوشیام را کم کردم.
–ببخشید، میشه بعدا با هم حرف بزنیم؟ آخه الان...
فریاد زد.
–نه، نمیشه، فقط خواستی من رو آواره کنی؟ نمیفهمیدم منظورش چیست.
امینه گفت:
–این کیه؟ چرا صداش رو انداخته تو سرش؟ گوشی بده من ببینم. بعد دستش را به سمت گوشی دراز کرد.
نگاهی به امینه انداختم خون جلوی چشمهایش را گرفته بود. کافی بود گوشی را بگیرد و دیگر نفهمد که کجا هستیم. لبم را به دندان گرفتم و فوری گوشی را قطع کردم و روی سایلنت قرارش دادم. رو به صدف که روبرویم نشسته بود و نگران نگاهم میکرد. گفتم:
–من که اصلا نفهمیدم چی میگفت. صدف خندهی زورکی کرد و زمزمه کرد.
–میشه توی این دو روز نه تلفن جواب بدی، نه از خونه بیرون بری؟
امینه خندید و زیر گوشم گفت:
–این دفعه دیگه اتفاقی بیفته فکر کنم صدف سکته کنه.
آن شب به خیر گذشت و پدر صدف هم با حرفهای پدر و مادر کوتاه آمد. در حقیقت همه موافق حرفهای ما بودند جز پدر صدف که او هم کمکم وقتی جبههاش را ضعیف و بی پشتوانه دید دیگر موافقت کرد که امیرمحسن و صدف هر جور خودشان دلشان میخواهد مراسم بگیرند.
به خانه که برگشتیم گوشیام را از کیفم برداشتم تا از حالت سکوت خارجش کنم. دیدم پریناز چند بار زنگ زده. وقتی دیده من جواب نمیدهم چند پیام پشت هم فرستاده.
دلهره گرفتم. دیگر از پریناز میترسیدم.
پیامها را که خواندم دلهرهام بیشتر شد. تهدیدم کرده بود و چاشنی هر تهدید هم ناسزا و حرفهایی زده بود که من را گیج میکرد. چرا نمیفهمیدم چه میگفت. من که با او کاری ندارم. چرا فکر میکند من خودم را به مُردن زده بودم. اصلا مگر میشود این کار را کرد. در ذهنم دنبال کسی گشتم که کمکم کند. اولین شخصی که به ذهنم رسید نورا بود. نگاهی به ساعت انداختم. نزدیک نیمه شب بود. اگر الان خواب هم نباشد با زنگ زدن من حتما استرس میگیرد. ممکن است حالش بدتر شود. به نظرم آمد که اگر خود راستین را در جریان قرار دهم بهتر است. شاید او در جریان حرفهای پریناز باشد. اصلا شاید این پیامها برای آزار و اذیت است و جدی نیست. او بهتر پریناز را میشناسد. کسی که آن طرف دنیا است مگر میتواند کاری انجام دهد.
بعد دوباره به این نتیجه رسیدم که خودش شاید نتواند ولی حتما دوستانی اینجا دارد که کمکش کنند. از روی اجبار و با تردید شمارهی راستین را گرفتم.
💕join ➣ @God_Online 💕
#سلامبرحسین
#محرم
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🏴🏴🍃====>