eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
امام زمانیم: 🕰 صدف ادامه‌داد: –اون از نظر اخلاقی هم بی‌قید و بند بود. اولین بار که می‌خواست من رو به دوستا و آشناهاش معرفی کنه دعوای بدی بینمون شد. اون می‌خواست منم مثل خواهرش تو اون مهمونی لباس بپوشم، ولی من مخالفت کردم و همین باعث شد کم‌کم اختلافهامون بالا بگیره. توی همون مدت یک ماه چندتا مهمونی رفتیم که من چندتاش رو وسطش پاشدم امدم. چون واقعا یاد طویله و حیوونها افتادم که تو هم می‌لولن. زندگیشون فقط مهمونی دادن و مهمونی گرفتن بود. عجیب‌تر از خودش خانوادش بودن. خواهرش یه سگ داشت. براش تولد گرفته بود کلی پسر و دختر دعوت کرده بود، فکر کن کیک رو گذاشته بودن جلوی سگه می‌گفتن شمع‌هاش رو فوت کنه. بعد سگه شمع‌ها رو لیست زد. اونا کلی کیف کردن و خندیدن. بعد اون کیک رو هم بریدن خوردن. وقتی خواهرش سهم کیک من رو جلوم گرفت همین که به کیک نگاه کردم یه تار مو دیدم که خیلی شبیهه موی سگش بود. همونجا روی کیک بالا آوردم. خواهرش گفته بود من از قصد اون کار رو کردم. من از سگها بدم نمیاد ولی نمی‌تونم قبول کنم تو خونم باشن. امیر محسن خندید و گفت: –یعنی تو خودت قبلا مهمونی نمی‌رفتی؟ –معلومه که می‌رفتم، اما نه اینجوری، توی مهمونیهای اونا حس بدی بهم دست میداد وقتی بهش از حسم می‌گفتم می‌گفت عادت می‌کنی یه بار یه دختری رو بهم نشون داد گفت دوست خواهرمه، اونم اولش مثل تو ادا درمیاورد ولی ببین الان چقدر متجدد شده. وقتی دختر رو دیدم دیگه همه چی بینمون تموم شد. از همون روز دیگه باهاش کات کردم. امیرمحسن پرسید: –مگه دختره چطور بود؟ صدف با ناراحتی گفت: –هیچی، فقط زیادی های کلاس بود. امیرمحسن اون الان از روی لج بازی میخواد زندگی من رو به هم بریزه، چون اون موقع همیشه با کاراش مخالف بودم. گفته بود اگر باهاش ازدواج نکنم نمیزاره با کس دیگه‌ایی زندگی کنم. از حرفهایی که شنیدم شوکه شدم. احساس کردم گوشهایم اشتباه می‌شنوند. ولی این صدای خود صدف بود. مگر می‌شود، یعنی صدف قبلا نامزد داشته؟ پس چطور من خبر نداشتم. چرا به من هیچ‌وقت چیزی نگفته بود؟ من رو باش که فکر می‌کردم از همه چیز صدف خبر دارم. امیر محسن گفت: –یعنی بدون تحقیق جواب مثبت دادی؟ پدرت که کلی از ما زیرو رو کشید. –پدرم وقتی ماشین مدل بالا و تیپ و حرف زدنشون رو دید خام شد. پدر‌ها فکر می‌کنن خوشبختی یعنی پول. من وقتی باهاش بهم زدم، اولین کسی که مخالفت کرد پدرم بود. اصرار می‌کرد که باهاش زندگی کنم. فقط به خاطر این که پول داشت. وقتی شما امدید خواستگاری من به پدرم گفتم قضیه‌ی نامزدیم رو به تو گفتم. برای همین کسی حرفش رو پیش نکشید. بینشان سکوت شد تا این که امیرمحسن پرسید: –دوسش داشتی؟ سوالش حالم را بدتر کرد. باید از آنجا می‌رفتم اصلا من چرا به حرفهایشان گوش می‌کنم. همین که تصمیم به بلند شدن گرفتم. حرفی که از صدف شنیدم توان را از پاهایم گرفت. –آره، بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: –برای همین بهش جواب مثبت دادم. یه دوست داشتن احمقانه و سطحی، ما هیچیمون به هم نمی‌خورد. امیرمحسن گفت: –اون گفت که عاشقته. گفت چون تو رو تهدید کرده از ترس خواستی زود ازدواج کنی و اصلا هم برات مهم نبوده که طرفت کی هست. صدف با صدای لرزانی گفت: –دروغ گفته، عشق هم باید بین دو نفر سنخیت داشته باشه، اصلا باید هر دونفر یک جور عشق رو معنی کنن وگرنه عاقبتش میشن مثل من. اون اینجوری گفته که تو رو عصبی کنه. البته تهدید که می‌کرد ولی اصلا برام مهم نبود، چون می‌دونستم ترسوتر از این حرفهاست. اون فقط فکر خودش بود حتی یک بار هم به خاطر من کاری نکرد مگر با جیغ و دعوا. امیر محسن گفت: –خب تو به خاطر اون چیکار کردی که میگی اون به خاطر تو هیچ کاری نکرده؟ صدف گفت: –اون می‌خواست من مثل گاو زندگی کنم، چرا باید یه عمر به سبک اونا زندگی می‌کردم. من تا آخر عمرم خودم رو سرزنش می‌کنم که چرا نتونستم اون موقع جلوی احساساتم رو بگیرم. اصلا تصورم از عشق اشتباه بود. امیرمحسن پرسید: –اونوقت الان از عشق تصورت چیه؟ صدف آهی کشید و گفت: –عشق یعنی هم مسیر بودن. یعنی هر دو طرف باید یه هدف از زندگی داشته باشن. باید مقصدشون یکی باشه، البته منظورم هدف ظاهری نیست در باطن باید یکی باشن. اینجوری روز به روز عشقشون بیشترم میشه. بعد اشکش را پاک کرد و ادامه داد: ... 🦋🦋🦋🦋🦋🦋 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @delneveshte_hadis110    <====🍃🏴🏴🍃====> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌