#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت206
از اتاق که بیرون آمدم دوباره کسی نبود. بلعمی با ولدی در حال پچپچ کردن بودند. پرسیدم:
–پس کو این شوهرت؟
–تو اتاقت منتظرته.
رفتم و مقابلش ایستادم و عصبی پرسیدم:
–اونجا چیکار میکنه؟ مگه من بهش اجازه دادم بره اونجا.
بلعمی نگاهش را از ولدی گرفت و به اتاق آقا رضا اشاره کرد.
–ایبابا، بشینه اینجا دوباره اون بیاد گیر بده؟ توام حالا نمیخواد تریپ مدیر عاملی برداری. برو حرفت رو بزن تموم کن دیکه.
پرو بودن شهرام روی زنش هم تاثیر گذاشته بود. لبم را کج کردم و نگاهش کردم. رو کرد به ولدی و گفت:
–مگه حرف بدی زدم؟
ولدی ضربهایی به عنوان تشویق به بازوی بلعمی زد و گفت:
–تو همیشه باید از شوهرت حمایت کنی. کوچیکش نکن. حالا اشتباهش رو بعدا که دوتایی هستید خیلی ریز بهش بگو و رد شو، اصلا کشش نده.
چپ چپ به هر دویشان نگاه کردم و زمزمه کردم.
–حالا آموزش شوهرداری رو باید دقیقا الان پیاده کنید؟ بلعمی که انگار چیزی یادش آمده باشد ذوق زده رو به من گفت:
–راستی یه خبر خوش.
–خبر خوشم بلدی بدی؟
پشت چشمی برایم نازک کرد.
–حالا ببینا، اگه بشنوی از خوشحالی پس میوفتی. خواستم بگویم در حال حاضر هیچ خبری جز آمدن راستین خوشحالم نمیکند.
–بگو دیگه، چیه زیر لفضی میخوای؟
–در مورد پرینازه.
–چیه؟ زنگ زده این دفعه به شوهرت گفته سرم رو بیاره که اینقدر خوشحالی؟ ولدی بی حوصله رو به من گفت:
–دختر اینقدر آیهی یأس نخون. یه دقیقه زبون به دهن بگیر ببین چی میخواد بگه.
دست به سینه شدم.
–بفرمایید.
–بلعمی لبهایش را تر کرد و گفت:
–دیشب پریناز زنگ زد جوابش رو نداد.
پوزخند زدم.
–خبر خوشت این بود؟
–وا! خوشحال نشدی؟ برای من خیلی عجیب بود. آخه هر دفعه پامیشد میرفت بیرون باهاش کلی حرف میزد.
ولدی گفت:
–خب شاید حوصلش رو نداشته، خواسته بعدا بهش زنگ بزنه.
بلعمی موکدانه گفت:
–نه، پریناز چند بار زنگ زد. هر دفعه بازیش رو با بچه ول نکرد و تلفنش رو جواب نداد. البته یه کم بداخلاقی کردا ولی خوبیش اینه جواب نداد تا الانم ندیدم بهش زنگ بزنه.
گفتم:
–جلوی تو میاد زنگ بزنه؟ آنها حرف مرا نشنیده گرفتند و مشغول حرف زدن شدند. ولدی در حالی که حس یک مشاور را گرفته بود گفت:
–حالا کمکم بهترم میشه، اولاش اینجوریه، انشاالله بهتر که شد سرکارم نیا، بشین خونه مثل ملکهها برات خرج کنه، چیه عین کلفتها کار میکنی تو که مثل من مجبور نیستی، بشین واسه بچت مادری کن. بلعمی گفت:
–اونجوری که خرج نمیرسه.
ولدی لبهایش را بیرون داد.
–اگه بیشتر قناعت کنی و توقعت رو بیاری پایین میرسه، شوهرتم ببینه نمیرسه، دنبال یه کار درست و حسابی میره، اصلا اونجوری فکرش کار میوفته، توام میتونی حالا تو خونه یه کاری چیزی واسه خودت جور کنی. میدونستی اکثر زنهای چینی تو خونههاشون کار میکنن؟ پوفی کردم و رهایشان کردم و به طرف اتاقم راه افتادم.
پنجره اتاق را باز کرده بود. یک دستش بیرون از پنجره آویزان بود و دود باریکی از آن بالا میآمد. فهمیدم که سیگار میکشد. البته بوی سیگار خیلی زودتر به مشامم رسیده بود.
او که همین چند دقیقه پیش رفته بود بیرون سیگار بکشد و بیاید که. سلام کردم و پشت میزم نشستم.
گفت:
–اگه دود سیگار اذیتت میکنه خاموشش کنم. گاهی جوری مودب حرف میزند که شک میکنم که این همان پسر بیتا خانم است. گذری نگاهش کردم.
–هر جور راحتید.
سیکار را همانجا خاموش کرد و روی صندلی مقابل میزم نشست و پاهایش را روی هم انداخت.
–خب، چیکارم داشتید؟
–یعنی شما نمیدونید؟ شانهایی بالا انداخت.
–سوسن گفت در مورد همون ماجراها میخوای حرف بزنی.
دلم نمیخواست با او همکلام شوم، پس بدون مقدمه حرف اصلیام را زدم. دلم میخواست زودتر برود.
جدی گفتم:
–میخوام باهاتون معامله کنم. شما باید به پریناز بگید که من خواستم که درخواست پریناز رو انجام بدم ولی شما نمیخواهید، چون زن و بچه دارید. خلاصه بزنید زیر هر قرار و مداری که باهاش گذاشتید و پاتون رو از این ماجرا بیرون بکشید.
خیلی خونسرد بود.
–خب، اونوقت شما چیکار میکنید؟
–منم نمیرم به مادرتون بگم که زن و بچه دارید.
پوزخند زد.
–اتفاقا از همین دیشب تصمیم گرفتم کمکم به مادرم موضوع رو بگم، حالا تو کارم رو راحت کردی. زودتر این اتفاق میوفته.
با تعجب نگاهش کردم. آن لحظه معنی کیش و مات و آچمز، را بهتر از هر وقت دیگری فهمیدم. شاید برای همین در بازی شطرنج ضعیف بودم و همیشه به آریا میباختم. ترفندم مثل همان شاه شطرنج در هنگام آچمز بیخاصیت شده بود. مأیوسانه موبایلم را به بازی گرفتم. ناگهان فکری به سرم زد. باید تمام زورم را میزدم.
🖤🏴☘🖤🏴☘🖤🏴
💕join ➣ @God_Online 💕