eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارا چه زیبا روزی شود همراه با خورشید به تو سلام کنیم. و نام تو را نجوا کنیم و آرام بگیری روزمان رابا توکل بر نام زیبایت آغازمی کنیم ❣بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ ❣ ❤️الهی به امیدتو❤️ ‎🌹💖🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💚 به دنبال تو میگردم نمی یابم نشانت را بگو باید کجـــا جویم مدار کهکشانت را تمام‌جاده را رفتم،غباری‌از‌سواری‌‌نیست بیـابان تا بیـابان جستـه‌ام ردّ نشانت را ↷↷↷ @delneveshte_hadis110 <====🍃🦋💖🦋🍃====>
🕰 چقدر جایش خالی بود. گوشی‌ام را باز کردم و فیلم ارسال شده توسط پری‌ناز را دوباره نگاه کردم. از قسمتی که دوربین روی صورتش زوم شده بود عکس گرفتم و در گالری گوشی‌ ذخیره کردم و مدتها نگاهش کردم و اشک ریختم و نجواکنان به عکسش گفتم: –یعنی توام اینقدر دلتنگ من هستی؟ این شرکت بدون تو قبرستونه، تو رو خدا زودتر برگرد. تمام ذهنم پر از تو شده، تویی که منتظرم بیایی، اصلا بگو ببینم میایی؟ سرم را روی میز گذاشتم و هق زدم تا دلتنگی‌ام کمی کوتاه بیاید و دست از بستن راه نفسم بردارد. بعد از چند دقیقه با صدای بلعمی سرم را بلند کردم. –اُسوه جان. لیوان آبی به طرفم گرفته بود و با چشم‌های شفاف شده نگاهم می‌کرد. لیوان آب را از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم. با صدای گرفته‌ام گفتم: –دوباره در اتاق باز بود صدام رو شنیدی؟ –نه، امدم بپرسم می‌تونم یه کم زودتر برم؟ حالم خوب نیست. –اشکهایم را که خیال بند آمدن نداشت را پاک کردم و جرعه‌ایی از آب خوردم. بی‌تفاوت نگاهم را به لیوان دوختم و پرسیدم: –امروز چه خبره؟ همه حالشون بده؟اون از آقا رضا، اینم از تو، لابد تو بری منم باید تلفن جواب بدم. ابروهایش را در هم کشید. –خسته شدم از بس تلفن جواب دادم و هی دروغ گفتم که آقای چگنی مسافرته، همش میپرسن کی برمی‌گرده، خب من چه می‌دونم. جدی گفتم: –خب میخوای راستش رو بگو. چی شد الان یهو متحول شدی؟ تا حالا که دروغ می‌گفتی و جاسوسی می‌کردی خسته نبودی؟ بعدشم واقعا رفته مسافرت خب، دروغ نیست. فقط یه سفر زورکی. بگو نمی‌دونم کی برمی‌گرده. کمی خودش را جمع و جور کرد و سرش را پایین انداخت. –باشه، حالا می‌تونم برم؟ نگاهی به روی میز انداختم. –برو، فقط قبلش بیا این فاکتورها رو پیدا کنیم. صبح فکر کنم رو میز دیدمشون. ولی الان اینجا نیست. آقا رضا گفته که... بلعمی به طرف در رفت. –صبر کن از ولدی بپرسم، اون قبل از امدن تو داشت اینجا رو گردگیری می‌کرد. رفت و فوری برگشت و از همان جلوی در گفت: –میگه همه‌ی برگه‌های روی میز رو گذاشته داخل کشو. بعد هم رفت. داخل کشوی سمت راست را گشتم اثری از فاکتور نبود. کشوی سمت چپ را باز کردم. کاغذها را زیرو رو کردم. فاکتورها را پیدا کردم. همین که خواستم کشو را ببندم قابی که آنجا بود توجهم را جلب کرد. البته از اول که کشو را باز کردم قاب را دیدم ولی توجهی نکردم. اما لحظه‌ی آخر نوشته‌ایی که رویش بود را ناخواسته خواندم و خشکم زد. خودش بود. همان شعری که من در زیرزمین خانه‌شان نوشته بودم. قاب را برداشتم. چقدر زیبا معرق شده بود. "کدام سوی روم کز فراق امان یابم" گوشه‌ی قاب خیلی ریز نوشته شده بود. "برای تو که دیر به زندگی‌ام آمدی ولی خیلی زود باورم شدی." دوباره بغض سمج سر و کله‌اش پیدا شد. یعنی این را برای من درست کرده؟ همانطور به تابلو خیره مانده بودم. نمی‌دانستم از خوشحالی باید چیکار کنم. یعنی آن روز می‌خواسته این قاب را به من بدهد. دیگر نتوانستم آن را سرجایش بگذارم. دلم می‌خواست پیش خودم نگه‌دارمش. انگار یک دلگرمی برایم بود. احساس کردم با دیدن قاب جواب سوالم را گرفته‌ام. پس او هم دلتنگم است. قاب را بوسیدم و به همراه فاکتورها به اتاقم بردم و داخل کیفم گذاشتمش. بعد از تمام شدن کارهایم تصمیم گرفتم به امیرمحسن زنگ بزنم و همه‌ی جریان را برایش توضیح بدهم و بگویم که چند روزی به خانه‌ی آنها می‌روم. ولی بعد با خودم فکر کردم اصلا چرا به مادر نگویم. چرا همیشه به هر کسی حرفم را می‌گویم جز مادرم. شاید حق دارد که از دستم ناراحت باشد. البته ممکن است حرفهایی بزند که ناراحتم کند ولی هر چه باشد مادر است باید خبر دار شود که چه خبر است و چه اتفاقهایی می‌خواهد بیفتد. گوشی را برداشتم و شماره‌ی خانه را گرفتم. بعد از احوالپرسی کم‌کم اوضاع را برایش شرح دادم. از همان اول تعجب کرد که من از شرکت به او زنگ زده‌ام چون اصلا از این کارها نمی‌کنم. بعد که موضوع فیلم و درخواست پری‌ناز را شنید از تعجب برای چند لحظه سکوت کرد. بعد هم گفت نیازی نیست به خانه‌ی کسی بروم. گفتم: –آخه مامان، مریم‌خانم سر کوچه وایساده که باهام حرف بزنه، من می‌ترسم عجز و التماس کنه که... –بیخود کرده، مگه تو بی‌کس و کاری، هر وقت نزدیک شدی زنگ بزن خودم میام بیرون ببینم حرف حسابش چیه. اگه حرفی داره بیاد تو خونه بگه، مگه طلبکاره یا ارث باباش رو از تو میخواد که سر کوچه کشیک می‌کشه. بعد با تشر ادامه داد: 🦋🌹💖🦋🌹💖 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ↷↷↷ @delneveshte_hadis110 <====🍃🦋💖🦋🍃====>
خلبان ها یه کدی دارن بنام 7600 واسه وقتیه که دیگه نمیشه چیزی گفت، معنیش اینه که برج مراقبت من نمیتونم حرف بزنم ولی تو حواست بهم باشه،راهنماییم کن، کمکم کن. کاش میشد به خدا بگیم: خدایا کد 7600. 💖🌹🦋
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
ابن زياد لحظه به لحظه از فرماندهان خود، در مورد حضور نيروهاى مردمى در اردوگاه خبر مى گيرد. هدف ابن زياد تشكيل يك لشكر سى هزار نفرى است و تا اين هدف فاصله زيادى دارد. سياست او بسيار دقيق است. او مى داند كه مردم را فقط به سه روش مى توان به جنگ با حسين فرستاد: فريب، پول و زور. امروز سپاه كوفه از سه گروه تشكيل شده است: گروه اول، كسانى هستند كه با سخنان عمرسعد به اسم دين، فريب خورده و به كربلا رفته اند. گروه دوم نيز از افرادى تشكيل شده كه شيفته زرق و برق دنيايى هستند و با هدف رسيدن به دنيا، براى جنگ آماده شده اند و سومين گروه هم از ترس اعدام و كشته شدن به سپاه ملحق مى شوند. همسفرم! حالا ديگر زمان دلهره و نگرانى است. حتماً سخنرانى قبلى ابن زياد را به ياد دارى كه چقدر با مهربانى سخن مى گفت، امّا اين سخن را بشنو: "من به اردوگاه سپاه مى روم و هر مردى كه در كوفه بماند به قتل خواهد رسيد". آن گاه به يكى از فرماندهان خود مأموريّت داد تا بعد از رفتن او به نُخَيْله، در كوچه هاى كوفه بگردد و هر كس را كه يافت مجبور كند تا به اردوگاه برود و اگر قبول نكرد او را به قتل برساند. با اين اوصاف، ديگر مردم چاره اى ندارند جز اينكه گروه گروه به سپاه ابن زياد ملحق شوند. آنها كه از يارى امام حسين(ع) دست كشيدند، حالا بايد در مقابل آن حضرت هم بايستند. ابن زياد به اردوگاه نُخَيْله مى رود و در آنجا نيروها را ساماندهى مى كند. او هر روز يك يا دو لشكر چهار هزار نفرى به سوى كربلا مى فرستد. آخر مگر امام حسين(ع) چند ياور دارد؟ ابن زياد مى داند كه تعداد آنها كمتر از صد نفر است. گويا او مى خواهد در مقابل هر سرباز امام، سيصد نفر داشته باشد. او هفت فرمانده معيّن مى كند و با توجّه به شناختى كه از قبيله هاى كوفه دارد، نيروهاى هر قبيله را در سپاه مخصوصى سازماندهى مى كند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
✅ اولیای خدا در خانه خودمان هستند👌 ⭐️ گاهی ما چقدر این طرف و آن طرف می‌گردیم که یک ولیّ خدا پیدا کنیم، ولی توجه نداریم که اولیای خدا در خانه‌ی ما هستند. 🌺 همین ولیّ خدا هستند. 🌸ما را به دوستانتان معرفی کنید🌸 🦚 🌹 👇 ↷↷↷ @delneveshte_hadis110 <====🍃🦋💖🦋🍃====>
🔴 : 💠 اگر می‌خواهی بدی همین‌طور صدقه نده! صدقه را از طرف امام رضا علیه‌السلام برای سلامتی آقا علیه‌السلام بده! برای دو معصوم که بدهی ممکن نیست خداوند این صدقه را رد کند. ↷↷↷ @delneveshte_hadis110 <====🍃🦋💖🦋🍃====>
» 📜 ❤️قال امـام علی علیه السلام: کسی‌که ازاو چیزی خواسته می‌شود تا نـدهد آزاد است و چون وعده داد در بند آن است تا آنگاه که به آن وفا کند. ↷↷↷ @delneveshte_hadis110 <====🍃🦋💖🦋🍃====>