eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
3.8هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🕰 از این همه اطلاعات ولدی تعجب کردم. پس درست است که می‌گویند آبدارچی‌ها منبع مهم اطلاعات هستن. تماس را که قطع کردم. با یاد آوری حرفهایی که شنیده بودم دستهایم یخ شد. مادر از پیاده روی آمده بود و در آشپزخانه مشغول بود. بی هدف در خانه راه می‌رفتم. مادر پرسید: –ماساژ تاثیری نداشت؟ ایستادم. از نگاه منتظرش فهمیدم که باید جواب بدهم، کمی سوالش را در ذهنم حلاجی کردم. یادم آمد که سردرد داشتم. –چرا... چرا...تاثیر داشت. بعد دوباره به راه رفتنم ادامه دادم. –وا! پس چرا عین مرغ سر کنده اینور و اونور میری؟ دوباره ایستادم. نگاهش کردم. به حرفش فکر کردم. "مرغ سرکنده؟ یا مرغ پر کنده؟ "از تصور هر دو جمله چندشم شد. به سوال مادر فکر کردم. ولی جوابی برایش نداشتم. به طرف اتاقم پا کج کردم. مادر شروع به غر زدن کرد. –از بیکاری زده به سرت، خب حداقل تا من بیام آشپزخونه رو جمع و جور می‌کردی، سرتم گرم میشد. به خاطر خودت میگم، آدم که مشغول باشه کمتر فکر و خیال می‌کنه اینجوری مثل تو نمیشه. فوری لباسهایم را پوشیدم. باید به شرکت می‌رفتم. شاید خودم بروم بهتر بدانم چه خبر است. مادر با دیدنم پرسید: –کجا؟ –مگه نگفتی سرم گرم بشه؟ سرم که خوب شده، نمونم خونه بهتره، میرم شرکت. مادر زیر لب گفت: –حاضره با هر بدبختی که هست بره سرکار ولی یه ظرف تو خونه برنداره بزاره اونور. وقت نداشتم بمانم و جر و بحث کنم. فوری از خانه بیرون زدم. استرس و دلشوره امانم را بریده بود. کیف پولم را نگاهی انداختم. یک تراول پنجاه تومانی داخلش بود. خودکاری از کیفم درآوردم و رویش نوشتم. " هدیه برای سجاد کوچولو" اسم پسر پری‌خانم همسایه‌ی طبقه‌ی هم‌کف سجاد بود. همین که آسانسور در طبقه‌ی همکف ایستاد بیرون آمدم و نگاهی به اطراف انداختم. کسی نبود. اسکناس را از لای در آپارتمان پری خانم داخل انداختم و به سرعت باد از در بیرون آمدم. از همان سر خیابان یک تاکسی دربست گرفتم تا زودتر به شرکت برسم. وارد که شدم بلعمی سرجای خودش نبود. همه جا ساکت بود. در اتاق راستین بسته بود. به اتاقم رفتم. آقای طراوت کلافه جلوی میزش ایستاده بود و به صفحه‌ی گوشی‌اش زل زده بود. با دیدن من چشم هایش را تا آخر باز کرد. –شما امدید؟ مگه مریض نبودید. سعی کردم لبخند بزنم. –یه کم بهتر شدم. گفتم بیام بهتره. همانطور که داشت چیزی تایپ می‌کرد گفت: –خب می‌موندی خونه بیشتر استراحت می‌کردی. همان موقع بلعمی وارد اتاق شد. با دیدنم با تعجب نگاهم کرد. –خودتی؟ تو چرا عین جن میمونی؟ چند دقیقه پیش که پشت خط توی خونتون بودی. –تو خودت عین جن می‌مونی، الان که پشت میزت نبودی یهو چی شد ظاهر شدی. صدای پری‌ناز را شنیدم که بلعمی را صدا میزد. بلعمی جوابی که می‌خواست بدهد در دهنش ماند. چند دقیقه از رفتن بلعمی نگذشته بود که دوباره آمد و به من اشاره کرد. –بدو که احضار شدی. هنوز دستهایم سرد بودند. با اکراه بلند شدم و به طرف اتاق راستین رفتم. در را که باز کردم با دیدن پری‌ناز پشت میز خشکم زد. با اخم گفت: –در رو ببند بیا داخل. در را بستم. چهره‌اش خیلی فرق کرده بود، در صورتش دقیق شدم، تازه فهمیدم آرایش ندارد. این همه تغییر برایم باور کردنی نبود. پرسیدم: –آقای چگینی کجان؟ بلعمی گفت کارم داره. از جایش بلند شد و به سمتم آمد. –من گفتم صدات بزنه. وقتی شنیدم نیومدی خیلی خوشحال شدم. فکر کردم سر عقل امدی و میخوای شرّت رو از سر ما کم کنی. ولی انگار تو ول کن ما نیستی. از حرفهایش گیج شدم. –منظورت چیه؟ روبرویم ایستاد. من هنوز همانجا جلوی در ایستاده بودم. زل زد به چشمهایم، تنفرش را کاملا احساس می‌کردم. –کی میخوای دست از این فضولیات برداری؟ اول زیرآب کامران رو پیش راستین زدی، حالا هم نوبت منه؟ قیافه‌اش یک جوری شده بود که باعث استرسم می‌شد. –من؟... من زیرآب کسی رو نزدم. اصلا من چیکار به شماها دارم. دندانهایش را روی هم فشار داد. –اون روز چرا راستین به بلعمی گفته بود نیاد سرکار؟ –کدوم روز؟ –همون روز که تو یه جوری زیرآب کامران رو زدی که کلا راستین دیگه نمیخواد باهاش شریک باشه. اصلا شما دوتا تنهایی اینجا چیکار داشتید؟ –ما تنها نبودیم. خانم ولدی هم بود. اصلا خود آقای طراوت آخر وقت امد دید که... حرفم را برید و با صدایی که سعی در کنترلش می‌کرد گفت: –آره دید. اینم دید که تو سوار ماشین راستین شدی. –اون خودش اصرار کرد تا سر خیابون... سرش را نزدیکتر آورد. –تو غلط کردی که... اینبار من حرفش را بریدم و کف دستم را روی سینه‌اش گذاشتم و کمی به عقب هلش دادم. –خودت غلط کردی، واسه من از این اداها درنیار، من هر کاری دلم بخواد می‌کنم توام اینجا کاره‌ایی نیستی که بهت جواب پس بدم. فکر کردی کی هستی؟ حالا به خاطر آقای چگینی احترامت رو دارم دور برندار. 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
🍃 شفای بیماری 🍃 ✨ آیت الله بهجت می فرمودند: این کارها را به این نیّت که اگر مردن بیمار، حتمی نیست، به وسیله این ها شفا یابد، انجام دهید: 1⃣ مقدار کمی از خاک پاک مدفن سیّدالشهدا علیه السّلام را در آب زمزم مخلوط کرده و هفتاد مرتبه سوره «حمد» بر آن بخوانید و در نوبت های متعدد، هر روز به بیمار بخورانید، تا زمانی که شفا یابد. 2⃣ به فقیران «متعدد» صدقه بدهید، گرچه صدقه ای که به هر کدام میدهید، کم باشد. 3⃣ روزی هفت بار سوره «حمد» را به نیّت شفای او بخوانید. 4⃣ هر کس نزد بیمار میرود، برای شفایش سوره «حمد» بخواند. 5⃣ بیمار را به مشاهد مشرَّف (مزار معصومان علیه السّلام و …) ببرید و اگر نمی تواند، همین طور نیّت و توجّه کند که به آن مشاهد رفته و زیارت کند، و همین که نیّت شفا یافتن به آن زیارتگاه برود، کافی است. 6⃣ در حضور بیمار، مرثیه بخوانید به طوری که او منقلب و متأثر شود. 7⃣ حدیث کساء را (مکرَّراً) برای شفای او بخوانید. (و هنگام خواندن در مجلسی که این حدیث را میخوانید، عود روشن کنید.) 📚 عرفان و عبادت، صـــــ 392 📚 فیضـے از ورای سـڪـــــوت 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
از نژاد چشمه باش بگذار آدم ها تا می توانند سنگ باشند مهم این است که تو جاری باشی و از آنها بگذری خوشبخت کسی ست که شکوهِ رفتارش آفریننده‌ی لبخند بر لب‌های دیگران باشد 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
🛑در قلاب وسوسه‌های شیطان گیر نکنید صیاد برای گرفتن ماهی، قلاّب به‌ کار می‏‌برد. بر سر قلاّب، طعمه‌ای که ماهی دوست دارد می‏‌گذارد. ماهی قلاب را همراه طعمه می‏‌بلعد. قلاّب که بلعیده شد، تکانی به نخ قلاب وارد می‌شود؛ اگر ماهی کم ‌وزن باشد، صیاد با یک ضرب آن را بالا می‏‌کشد و اگر سنگین باشد، صیاد به‌طور متناوب آن را می‏‌کشد و رها می‏‌کند تا خسته و بی‏ جان ‏شود. وقتی مطمئن شد که ماهی دیگر توانی ندارد آن را بیرون می‏‌کشد. شیطان گاهی قلاّبش به انسانی گیر می‏‌کند. طعمه سر قلاّب، آرزوی دراز، رابطه با نا محرم، ریاست‌طلبی و در یک کلمه علاقه به دنیا است. بعد از این‏که انسان را به دنیا علاقمند کرد، قلاب را شل و سفت می‏‌کند. ولی مواظب است بند قلاب پاره نشود. چندین بار او را می‏‌آورد و می‏‌برد تا بالاخره او را اسیر خود کند. ⬅️مواظب وسوسه‌های باشید➡️ 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
دوستان عزیزی که مایل هستن عزیزانشون و شهداشون در نماز شب یاد بشن لطفا برای ما اسامی ارسال کنند🌹🌹🌹🌹
شبتون بخیر 🦋🌻🌟🌙✨🌻🦋
بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو 🦋🌷❤️🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
یابن الحسن ( عج )
به دنبال ردی از بوسه ات... 
در جمکران 
تمام مهرهای مسجد را بوسیدم
اللهم عجل لولیک الفرج 
ارادتمند شما خرم دل 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
🕰 خشم از همه جایش بیرون زده بود. حتی دستهایش قرمز شده بودند. این حالتش برایم عجیب بود. با همان قیافه‌ی وحشتناک گفت: –مثل بچه‌ی آدم با زبون خوش میزاری میری پی کارت و همین امروز استعفات رو می‌نویسی و راستینم هر چی اصرار کرد بمونی قبول نمی‌کنی. وگرنه بلایی سرت میارم که... صورتم را جمع کردم. –آخ، آخ، چه جذبه‌ایی زهره ترک شدم. چشم همین الان میزارم میرم ارباب، اصلا منتظر بودم شما امر کنی. دستم را در هوا چرخاندم و دنباله‌ی حرفم را گرفتم: –برو بابا، واسه من اینجا رئیس بازی درنیارا، وگرنه حرفهایی که دیشب برات پیام فرستادم رو به آقای چگینی میگم. به طرفم هجوم آورد و یقه‌ام را گرفت. –صدات رو بِبُر. اگه یه بار دیگه ببینمت زنده نمی‌مونی. دستهایش را با ضربه‌ی هم زمان از روی یقه‌ام جدا کردم. –یعنی تو اون موسسه کشتن و این چیزام بهتون یاد میدن؟ اتفاقا خوشحالم می‌کنی، چون نمیخوام زنده بمونم، دیگه از دیدن قیافه‌ی آدمهای وطن فروشی مثل تو حالم به هم می‌خوره. حرفم دیوانه‌اش کرد، یک لحظه احساس کردم آنقدر عصبانی است که اگر دستش به من برسد زنده نمی‌مانم. او به طرف من یورش آورد من هم به سمت در خروجی. همان لحظه در باز شد و بلعمی ظاهر شد. با دیدن چهره‌های ما کمی جا خورد. ولی خودش را جمع و جور کرد و با صدای آرامی رو به پری‌ناز گفت: –اقای چگینی امدن. من برگشتم تا عکس‌العمل پری‌ناز را ببینم. چپ چپ نگاهم می‌کرد. نفسش را جوری با حرص از بینی‌اش بیرون داد که یاد اژدها افتادم. از همان‌ها که در کارتنها آتش از دماغ و دهنشان بیرون میزند. نزدیکم آمد و نجواگونه گفت: –بهتره دیگه جلوی چشمم ظاهر نشی. من مات و مبهوت نگاهش می‌کردم. با صدای راستین نگاهم را از پری‌ناز گرفتم. –تو اینجا چیکار می‌کنی؟ مخاطب راستین، من بودم. از فرصت استفاده کردم و به طرف راستین رفتم و کنارش ایستادم. و گفتم: –دیدم حالم بهتره، گفتم این چند ساعت رو بیام شرکت. راستین لبخند زد و نگاهی به پری‌ناز انداخت. –دیدی گفتم خانم مزینی حتما حالش خیلی بده که گفته نمیاد، وگرنه از زیر کار در رو نیست. پس خانم جاسوس حسابی زیرآبم را پیش راستین زده بود. حرف راستین آنقدر تاثیر بدی روی پری‌ناز گذاشت که نتوانست جلوی راستین با اخم نگاهم نکند. راستین با تعجب نگاهش را بین من و پری‌ناز چرخاند. بعد سرش را تکان داد و گفت: –آدم سر از کار شماها درنمیاره، الان فازتون چیه؟ دوباره قاطی کردید؟ یه روز با هم میرید گردش، یه روزم به خون هم تشنه‌اید. نکنه مثل ناظما باید بالا سرتون باشم. یه ساعت بیرون میرم به هم می‌پرید. از حرف راستین ناراحت شدم. جوری حرف میزد انگار این پری‌ناز دم دمی را نمی‌شناخت. اگر ناراحتی‌ام را خالی نمی‌کردم حتما سکته می‌کردم. گفتم: –والا من خودمم تشخیص نمیدم با پری‌ناز خانم باید چطور رفتار کرد. با یه مویز گرمیش میشه با یه قوره سردیش، من که دیگه کاری باهاش ندارم ولی خدا به داد شما برسه که یه عمر می‌خواهید باهاش زندگی کنید. خدا صبرتون بده. صدای خنده‌ی راستین به هوا رفت. پری‌ناز چیزی نمانده بود منفجر شود. ترجیح دادم تا چیزی نگفته و پیش راستین ضایعم نکرده آنجا را ترک کنم. برای همین فوری به اتاقم آمدم. ساعت کاری تمام شده بود. به آبدارخانه رفتم تا از ولدی خداحافظی کنم. در اتاق راستین باز بود. نگاهم را در اتاق چرخاندم. دست در جیب، پشت پنجره‌ی اتاقش ایستاده بود و به بیرون خیره شده بود. خبری از پری‌ناز نبود. خانم ولدی در حال شستن "تی" بود. با دیدن من آب را بست و "تی" را رها کرد. نگاهش را به اطراف چرخاند و کنار گوشم گفت: –ببین با این پری‌ناز کاری نداشته باش، دیونس بابا کار دستت میده. –من که کاریش ندارم خودش... دستش را به علامت این که آرامتر حرفی بزنم بالا و پایین آورد. –می‌دونم، اون هر کاریم کرد تو محلش نده، هر حرفی زد نشنیده بگیر، سعی کن ازش فاصله داشته باشی. –چی شده، دوباره حرفی چیزی زده؟ خانم ولدی دوباره آب را باز کرد. –حرفی زده یا نه مهم نیست. من چیزی که به صلاحته دارم میگم. دنباله شرّ می‌گردیها. دستم را به علامت خداحافظی بالا بردم و به طرف در خروجی راه افتادم. در راه نورا به گوشی‌ام زنگ زد و گفت که از شرکت مستقیم پیشش بروم. با تعجب گفتم: –چرا؟ میخوام برم لباس عوض کنم بعد بیام. با صدای ظریف و بی‌حالش گفت: –آخه اونجوری دیر میشه، زودتر بیا یه خبر جدیدم برات دارم. –باشه، الان یه تاکسی می‌گیرم میام. 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
📌 🔹روزی مردی قصد سفر کرد،پس خواست پولش را به شخص امانت داری بدهد.پس به نزد قاضی شهر رفت و به او گفت:به مسافرت می روم،می خواهم پولم را نزد تو به امانت بگذارم و پس از برگشت از تو پس بگیرم. 🔸قاضی گفت:اشکالی ندارد پولت را در آن صندوق بگذار پس مرد همین کار را کرد. 🔹وقتی از سفر برگشت،نزد قاضی رفت و امانت را از خواست.قاضی به او گفت:من تو را نمی شناسم. مرد غمگین شد و به سوی حاکم شهر رفت و قضیه را برای او شرح داد،پس حاکم گفت:فردا قاضی نزد من خواهد آمد و وقتی که در حال صحبت هستیم تو وارد شو و امانتت را بگیر. 🔹در روز بعد وقتی که قاضی نزد حاکم آمد،حاکم به او گفت:من در همین ماه به حج سفر خواهم کرد و می خواهم امور سرزمین را به تو بدهم چون من از تو چیزی جزء امانتداری ندیده ام. 🔸در این وقت صاحب امانت داخل شد و به آن ها سلام کرد و گفت:ای قاضی من نزد تو امانتی دارم.پولم را نزد تو گذاشته ام.قاضی گفت:این کلید صندوق است.پولت را بردار و برو. بعد دو روز قاضی نزد حاکم رفت تا درباره ی آن موضوع با هم صحبت کنند. 🔺پس حاکم گفت:ای قاضی امانت آن مرد را پس نگرفتیم مگر با دادن کشور حالا با چه چیزی کشور را از تو پس بگیریم.سپس دستور به برکناری آن داد. 🔅پیامبر می فرماید: 🔺به زیادی نماز،روزه و حجشان نگاه نکنید به راستی سخن و دادن امانتشان نگاه کنید. 📚عیون اخبار الرضا ج2، ص51 📚بحارالأنوار(ط-بیروت) ج72، ص114، ح5 و نیز فرمودند: 🔺کسي که در دنيا در يک امانت خيانت ورزد و به صاحبانش رد نکند تا اينکه مرگ او فرا برسد، او بر آئين من (اسلام) نمرده است! 📚بحار، ج ٧٥، ص ١٧١ 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
اگه یه روزی خواستید بزرگی کسی را اندازه بگیرید بهتر است به جای قد، وزن، ثروت و مدرک تحصیلی اش، "ظرفیت و گنجایش قلب" وتوان بخشش او را اندازه بگیرید... به دهکده آرامبخش بپیوندید👇🏻 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
کم کم نوای محرم رسد به گوش روز‌دیگر‌تا‌ماه‌جنون 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
Mahmood Karimi - Ye Ghalbe Mobtala (320).mp3
15.48M
🎶 یه قلب ِ مبتلا . ‌.! 🎤 🌿 👌🏻 شب جمعه ای ان شاءالله زائرش بشی 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
sh ghasem soleymani07.mp3
5.49M
🎶 ای اهل حرم میروعلمدار نیامد . ‌.! 🎤 🎤 👌🏻 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
وقتى در اين شهر به مسجدى مى روم، اين سنّت زيبا را مى بينم: نماز كه تمام مى شود، همه مى خواهند به خانه هاى خود بروند، از جا برمى خيزند، ابتدا رو به كربلا مى نمايند و سلامى به امام حسين(ع)مى دهند. سپس رو به مشهد مى كنند و سلامى به امام رضا(ع) مى دهند، سپس رو به قبله مى ايستند و سلامى هم به امام زمان(عج) مى دهند و ظهور او را از خدا طلب مى كنند. پس از آن، همگى رو به حرم تو مى كنند و بر تو سلام مى نمايند و چنين مى گويند: السّلامُ علَيكَ ايُّها الهِلالُ المُنيرُ! اين يك سنّت قديمى است، سال هاى زيادى است كه مردم اين شهر بعد از هر نماز به تو اين گونه سلام مى كنند، پير و جوان، زن و مرد اين گونه بر هويّت خويش سلام مى كنند، اين سلام، سلامى بر هويّت ماست، اين يادگارى از نسل ديروز است، اين سنّت را پاس مى داريم و به نسل بعد منتقل مى كنيم. چقدر زيباست كه تو با هر نمازِ جماعت با ما هستى! اى آقاى ما! خيلى وقت بود كه نام مسجد "مُلاعلى" را شنيده بودم. يك روز كه هوا بارانى بود، هواى ديدن آن مسجد را نمودم، آن روز من مى خواستم يك آينه را ببينم: "آينه مسجد مُلاعلى". من شنيده بودم كه آن مسجد قديمى، يادگارى از "مُلاعلى آرانى" است. او يكى از علماى بزرگ عصر خود بوده است. او از زادگاهش به گلپايگان مهاجرت نمود و در آنجا به عنوان يكى از استادان برجسته مطرح شد و شاگردان زيادى تربيت كرد. سرانجام او در سال 1204 شمسى در آن شهر از دنيا رفت. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
ازخاطرات آیت الله حاج سید‌موسی شبیری زنجانی آمده است : در زمان شاه مى‏‌خواستند در منطقه بهارستان تهران، اطراف ساختمان مجلس شوراى ملّى را بسازند و بايد ۳۵ خانه خراب مى‏‌شد. به‌اطلاع صاحبان خانه‌ها رساندند كه خانه شما را مترى فلان مقدار مى‌خريم. هر كس اعتراض دارد، بنويسد تا رسيدگى شود. هيچ‌‏كس به‌جز واعظ مشهور مرحوم حسینعلی راشد اعتراض نكرد. اين جريان خيلى بر مسؤولان گران آمد، و گفتند: «فقط اين‌كه آخوند است، اعتراض كرده!» بعد مرحوم راشد را دعوت كردند و آماده شدند براى اين‌كه به‌ او حمله كنند و خفيفش (خوار) نمايند! راشد آمد و بعد از سلام و احوال‏‌پرسى از او پرسيدند كه اعتراض شما چيست؟ گفت: «حقيقتش اين است كه اين خانه را من سال‌ها قبل و به‌قيمت خيلى كم خريده‌‏ام و در اين مدت زمان طولانى مخروبه شده و به‌نظر من قيمتى كه شما پيشنهاد كرده‏‌ايد زياد است و من راضى نيستم از بيت‌المال مردم، قيمت بيش‌ترى براى خانه‌ام بگيرم.» بهت و تعجّب همه را فرا گرفت و يكى از اعضاى كميسيون كه از اقليت‌هاى دينى بود، از جا برخاست و راشد را بوسيد و گفت: "اگر اسلام اين است من آماده‌ام براى مسلمان شدن" 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
❗️ 🍃یکی از نوه های امام نقل میکند روزهای آخر رحلت امام ، ایشان دچار بیهوشی های متعدد و عمیق میشدند و تنها در اوقات نماز به هوش می آمدند و این را همه میدانستند ، چند دقیقه قبل اذان دکترها با کلمه اذان و نماز امام را از بی هوشی خارج میکردند ... ❣در آن لحظات سخت یک نماز امام هم قضا که هیچ ، حتی اول وقتش هم ترک نشد ...❣ شادی امام و شهدا صلوات 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
🍃 امام صادق ع|♡ سبيحات فاطمه زهرا عليهاالسلام در هر روز پس از هر نماز نزد من محبوب تر از هزار ركعت نماز در هر روز است. •{كافى(ط-الاسلامیه) ج 3، ص 343، ح 15}• ┈┉┅━❀✨❀━┅┉┈ 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖🌹🌟🌙✨💖🌹 خدایا.. در انتهای شب قلبهای مهرباڹ دوستانم رابه تو مي سپارم باشد که با یاد تو به آرامش  رسیده و فارغ از دردها و رنجها طلوع صبحي زیبا را به نظاره بنشینند شبتون_بخیر 💖🌹🌟🌙✨🌹💖
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 ↘️💖🌻🌷 @delneveshte_hadis110 <====🍃🌺🌻🍃====>
┄┅─✵💝✵─┅┄ خــدایا شروع سـخن نامِ توست وجودم به هر لحظه آرامِ توست دل از نام و یادت بگـیـــرد قـرار خوشم‌چون که باشی مرادر کنار سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✨🌹✨ ❣❣ اے تجلے آبے ترین آسمان 🌈 امید دلـــها💞 بہ مے تپــــد و روشــنـے نـگـاه👁 بہ افق خورشیـ☀️ـد توست بیا و گـ✨ـَرد را توتیاے چشــمانمان قرار ده🤲 ❤️دلم تنگ حادثه ایست حادثه ای شبیه آمدن شما بیا... ، بیا.... ، بیا....         💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>