eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
3.8هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
✅امنیـت در خـــــواب ✍از امـام صـادق (ع)نقـــــل شـده است: هـر کـس هنگامی که میخـواهد بخـوابد و پـهلـو بـر بستـر مینهد 👈🏻 ابـتـدا تسبیـح حضـرت فـاطمـه(ص)بگـوید 👈🏻وبعـد از آن آیه‌الکرسي را قـرائـت نمـاید، ✅از همـه خطـرات محفـوظ خـواهـد بود. امـام بـاقـر (ع)نیـز در ایـن بـاره فـرموده است: هـر کـس هنـگام خـواب بـی‌تابی وتـرس بـه سـراغش بیاید، وقتی که وارد رختخوابش میشـود سـورهـای نـاس و فـݪق و آیـةالکرسی را قرائـت نمـاید. 💫پیـامـبر(ص)فـرموده است: هـر کـس آیـــــةالکرسي را هنگام خـواب بخـوانداهل خانه و همسایگانش را در امنیت قرار میدهد. 📚المحاسن ،ج۲،ص۳۶۷ 📚مکارم الاخلاق ،ص۲۸۸ 📚بحار الانوار،ج۸۹،ص۲۶۹ 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
🌷 آیت الله مجتهدی تهرانی(ره) : ✍ کاری کنید که رفیقتان یک درجه از شما جلوتر باشد. یکی از رموز موفقیت من در زندگی اختیار کردن رفیق خوب بوده است. 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 تلنگری زیبا برای توبه واقعی ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 💠 آیت الله مجتهدی تهرانی 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
☘ مرحوم ‌آیت الله بهاءالدینی (ره): 🌸 ذکر صلوات برای اموات خیلی خاصیت دارد. 🌼 گاهی من برای اموات صلوات را هدیه می‌‌کنم و اثرات عجیبی هم دیدم. 🌺 خواب دیدم فردی به چند نوع عذاب گرفتار است، مقداری صلوات برایش هدیه کردم دوباره در خواب دیدم، الحمدلله صلوات‌ها او را نجات داده‌اند. 🌷 کسی می‌‌گفت: مادرم چند‌سال قبل مرده بود، یک شب خوابش را دیدم، گفت: پسرم! هیچ‌چیزی مثل صلوات روح من را شاد نمی‌کند؛ بهترین هدیه که به من می ‌‌دهی، این ذکر است. 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
🌿آیت الله سعادت‌پرور (ره): اگـــر نفــس را آزاد گــذاشتیــد و مراقـب آن نبودید و محاسبه اعمال نکردید و دوش به دوش غفلت عمر را گذراندید. از ســـوء خـــاتــمـہ بتــرسیــد. 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
✨﷽✨ 🏴پیامبر اسلام (ص) که بود و چه کرد؟ ✍ما غافليم که پيغمبر اسلام که بود و چه کرد و چه آورد؟! تمام علمای بشر اگر جمع شوند، از عهده‌ی درک اين مطلب برنمی‌آيند که اگر او نبود، اسمی از خدا و راهی به خدا نبود. مردم غافلند؛ الآن بیش از يک ميليارد ملل مختلف، يهود و نصاری، غرق در موهومات و مستغرق در خرافاتند. اين مسیحیت با همه‌ی تشکيلاتش، متن کتاب دينش اين است که خدا وقتی آدم علیه‌السلام را خلق کرد، از خلقت آدم پشيمان و غصه‌دار شد و در دل خودش محزون شد¹؛ اين خداپرستی نصاریٰ است! آن وقت ما بايد بفهميم چه خبر است؛ او چه کسی بود که آمد و دنيا را از اين گرداب جهل و موهومات در آورد و گفت: ﴿قُلْ هُوَ اللهُ أَحَدٌ * اللهُ الصَّمَدُ * لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ * وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ.﴾ آن کسی قدر اين سوره را می‌فهمد که بداند خداشناسی و خداپرستی يعنی چه و اين به برکت چه کسی بود؛ او چه کسی بود که ما را از اين گرداب ضلال بيرون آورد؟ 📌 در کتاب مقدس، سفر پیدایش، این گونه آمده است: و یهوَه [خدا] پشیمان شد كه انسان را بر زمین ساخته بود و در دل خود محزون گشت. (سفر پیدایش، فصل ۶:۶) 🎙 آیت الله وحید خراسانی 📆 ۱۱/ خرداد/ ۱۳۸۶ ‌‌‌‌ 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
📌چه کسانی آرامش دارند؟ 🔰امام جعفر صادق عليه‌السلام در پـاسخ بـه اين پـرسش كه آيـا از جان كندن خود می‌شود فرمودند: نه، به خدا، زمانى كه فرشته مرگ (عزرائيل) براى ستاندن جانش مى‌آيد، او مى‌كند. اما عزرائيل به او می‌گويد: اى دوست خدا، بى‌تابى مكن؛ زيرا سوگند به آن كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم را برانگيخت، من از پدر مهربانى كه به بالينت بيايد، با تو خوش رفتارتر و مهربانترم. چشمت را باز كن و بنگر. 🔹حضرت فرمودند: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلّم و اميرمؤمنان و فاطمه و حسن و حسين و امامان از نسل آنها عليهم‌السلام، در برابرش نمايان مى‌شوند و به او گفته مى‌شود: اين رسول خدا و ... رفيقان و همرهان تو هستند ... در اين هنگام ، چيزى براى او خوشتر از اين نيست كه جان از بدنش جدا شود و به منادى بپيوندد. 📚 اصول كافي، جلد3 صفحه 127 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
✨﷽✨ 🔴 «مراقب باورهایتان باشید» ✍روزی دانشمندى آزمايش جالبى انجام داد. او يك صندوقچه ساخت و با قرار دادن يک ديوار شيشه‌اى در وسط صندوقچه آن ‌را به دو بخش تقسيم ‌کرد. در يک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهىِ بزرگتر بود. ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى ديگرى نمى‌داد. ماهی بزرگ براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر بار با ديوار شیشۀ كه وجود داشت برخورد مى‌کرد، همان ديوار شيشه‌اى که او را از غذاى مورد علاقه‌اش جدا مى‌کرد. پس از مدتى، ماهى بزرگ از حمله به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى صندوقچه غير ممکن است! در پايان، دانشمند شيشه وسط صندوقچه را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌ سوى صندوقچه نيز نرفت !!! ⬅️ می‌دانید چرا؟ ديوار شيشه‌اى ديگر وجود نداشت اما ماهى بزرگ در ذهنش ديوارى ساخته بود از ديوار واقعى سخت‌تر، آن ديوار بلند باور خودش بود! باوري از جنس محدودیت! باوري به وجود دیواری بلند و غير قابل عبور! باوری از ناتوانی خويش! 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
فانوسی برایتان روشن می کنم، در زیر باران و در تاریکی شب، آنگاه از خدا می خواهم، اگر در تاریکی غم اسیر تنهایی شدید، فانوس امیدتان روشن بماند... شبتون بخیر 🌟🌙✨🌟🌙✨
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام‌دوست﷽ گشاییم دفترصبح را به‌ فر عشق فروزان کنیم محفل را بسم الله النور روزمان را بانام زیبایت آغازمیکنیم دراین روز بما رحمت وبرکت ببخش وکمک‌مان کن تازیباترین روز را داشته باشیم سلام صبحتون بخیر الهی به امید تو💚 💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
يک نظر خرم آن روز...   خرم آن روز که جان میرود اندر طلبت...  سعدی 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
باز آمدم به کوی حبیبم سر قرار * اینبار هم به تیر نگاهت شدم شکار هر طور بود دست مرا هم گرفته ای * آقا به جان فاطمه دست از سرم مدار دست از سرم مدار که بیچاره می شوم * رحمی نما به بارش این چشم اشکبار   این دیده را بگیر اگر با تو بی وفاست * چشمی دگر بده که شود آشنای یار من عهد بسته ام که بمانم غلام تو * نوکر کجا و درگه سلطان تاجدار عهد مرا به خون گلویم قبول کن * شاید شوم شهید تو ای حضرت نگار   کی با تو همسفر بشوم مشهد الرضا * با یار، پشت پنجره فولاد صحن یار غربت کشیده ام که شوم یاور غریب * همدرد می شوم که شوم با تو سوگوار با درد آمده ام که کنی همنوا مرا * اشکی برای جد غریبت کنم نثار   با قطره های گریه شوم غرق کربلا * تا خود کنی به کشتی عشقت مرا سوار ای انتقام خون خدا با حضور تو * آماده می شویم برای ظهور تو 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
تحقّق حتمی حقّ «. . . أَبَی اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لِلْحَقِّ إِلاَّ إِتْمَاماً وَ لِلْبَاطِلِ إِلاَّ زُهُوقاً وَ هُوَ شَاهِدٌ عَلَی بِمَا أَذْکرُهُ »: الغیبة (للطوسی) ج۱ ص۲۸۷ خداوند مقدّر فرموده است که حقّ به مرحله نهایی و کمال خود برسد و باطل از بین رود، و او بر آنچه بیان نمودم گواه است. 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
تسلیم در مقابل دستورهای اهل بیت(علیهم السلام) «. . . فَاتَّقُوا اَللَّهَ وَ سَلِّمُوا لَنَا وَ رُدُّوا اَلْأَمْرَ إِلَینَا فَعَلَینَا اَلْإِصْدَارُ کمَا کانَ مِنَّا اَلْإِیرَادُ وَ لاَ تُحَاوِلُوا کشْفَ مَا غُطِّی عَنْکمْ وَ لاَ تَمِیلُوا عَنِ اَلْیمِینِ إِلَی اَلشِّمَالِ وَ اِجْعَلُوا وُصُولَکمْ إِلَینَا بِالْمَوَدَّةِ وَ عَلَی اَلسُّنَّةِ اَلْوَاضِحَةِ »: الغیبة (للطوسی) ، جلد۱ ، ص۲۸۵ از خدا بترسید و تسلیم ما باشید، و امور خود را به ما واگذار کنید، چون وظیفه ما است که شما را بی نیاز و سیراب نمائیم همان طوری که ورود شما بر چشمه معرفت به وسیله ما می باشد؛ و سعی نمائید به دنبال کشف آنچه از شما پنهان شده است نباشید. 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
دوستان عزیزم سلام اگر جمعه ها کمتر پست میزاریم بخاطر اینکه بیشتر در کنار خانواده باشید🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرامش عصر که می‌شود حیاط دلم پر میشود از عطرِ حضورِ عاشقانه ات" عصرها فقط زمانِ فڪر کردن به توست نه چیز دیگری عشق تو مجنون ڪرده این شاعره ی عاشقت را.......... عصرتون پر از عشق دوستان عزیز 🌺 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
⭕️ می دانید چرا برق ندارید ؟ پاسختان را جناب اردکانی وزیر محترم نیرو قبلاً داده اند: ساخت نیروگاهِ جدید توجیه اقتصادی ندارد!!! والله العلی العظیم اگر از دستم بر می آمد تمام این ها را به دادگاه می کشاندم بابت ناکارآمدی و لجاجت این جماعت، اسلام و انقلاب باید فحش بخورد ! 👤 علی اکبر رائفی پور ⁦🇮🇷⁩ 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
🕰 رنگ از رخ پری‌ناز پرید و فریاد زد: –چی گفتی؟ خودکشی کرده؟ تو مطمئنی؟ ... –الان اونجایی؟ ... –باشه الان میام. فقط بگو ساعت کلاس من بود یا نه؟ ... –وای، من که گفتم حواست بهش باشه، حالا یه بار من یه کاری ازت خواستما. من همانجا مثل مجسمه ایستاده بودم و مات و مبهوت به حرکات پری‌ناز نگاه می‌کردم. گوشی را قطع کرد و به طرف ماشین دوید. دستش که روی دستگیره‌ی در رفت به طرفم برگشت. –چرا اونجا وایسادی؟ بدو بیا ماشین رو روشن کن دیگه. سردرگم به طرف ماشین راه افتادم و پرسیدم: –چی شده؟ کی خودش رو کشته؟ در را باز کرد و نشست. من هم فوری جعبه شیرینی را صندلی عقب ماشین گذاشتم و پشت فرمان نشستم. پری‌ناز گفت: –یکی از بچه‌های موسسه خودش رو کشته، باید زودتر برم اونجا. میگم تو می‌تونی خودت بری خونه ماشین رو بدی به من؟ ماشین را روشن کردم. –خودم می‌رسونمت، تو با این حالت که نمیتونی رانندگی کنی. با اصرار گفت: –چیه می‌ترسی ماشینت بلایی سرش بیاد؟ من رو جلوتر پیاده کن، با تاکسی میرم. اخم کردم. –یعنی چی؟ می‌رسونمت دیگه. کلافه گفت: –آخه بیایی اونجا چیکار؟ بی‌توجه به حرفش به طرف موسسه راندم. مسیر آنجا را خوب می‌دانستم. چند باری دنبال پری ناز به آنجا رفته بودم. –واسه چی خودکشی کرده؟ چشم به روبرو دوخت. –چه میدونم. این دختره از اولم دیونه بود. –پس شماها اونجا چیکار می‌کنید؟ اینجوری اینارو به راه میارید؟ حالا جواب خانوادش رو چی می‌خواهید بدید؟ –به ما چه؟ خانوادش اگه درست و حسابی بودن که دختره پیش ما چیکار می‌کرد. کمی‌فکر کردم و پرسیدم: –حالا خانوادش هر جوریم باشن، می‌تونن برن ازتون شکایت کنن، به درد‌سر میوفتید. دستش را در هوا پرت کرد و گفت: –نه بابا. اینا اونقدر گشنن که با یه کم پول کلا یادشون میره بچه‌ایی هم داشتن. با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم. –حالا اگه پول قبول نکردن چی؟ بی‌خیال گفت: –اولا که قبول میکنن، چون یه نمونه قبلن داشتیم. اگرم قبول نکردن مدیر موسسه اونقدر آشنا ماشنا داره که خودش درستش میکنه. حرفهایش برایم عجیب بود. –خب اگه اینقدر راحته، تو چرا اینقدر ناراحتی؟ –آخه تو ساعت خودکشی با من کلاس داشت. منم کلاسم رو سپرده بودم به یکی از همکارام. الان دوباره مدیر موسسه میخواد من رو توبیخ کنه. پوزخند زدم. –به همین آقای دُکی سپرده بودی؟ پشت چشمی برایم نازک کرد. –اونوقت مگه اونجا همه‌ی مددکارا خانم نیستن؟ –چرا، این روان شناسه، گاهی واسه مشاوره‌ی بچه‌ها بیشتر میمونه. گاهی با هم جلسه میزاریم که بدونیم چطور به بچه‌ها امید بیشتری بدیم. از حرفش خنده‌ام گرفت. –چقدرم امید دادید. لابد واسه همین رفته خودش رو سر به نیست کرده. اُمیدش زده بالا. با عصبانیت نگاهم کرد. –تو اصلا میدونی اون دختره چش بود؟ دُکتر می‌گفت حداقل یک سال وقت میبره خوب بشه. –همون دکتری که بهت زنگ زد؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. کمی صدایم را بالا بردم. –چه غلطا. اون هنوز خودش حرف زدن بلد نیست میخواد بچه‌ی مردم رو درمان کنه، خودش حالش از همه بدتره، یه روانشناس اونجوری خبر میده و دست و پاش رو گم میکنه؟ یه جوری داد و هوار راه انداخته بود فکر کردم دختره هجده سالس. –مگه چطوری حرف زده؟ توام فقط دنبال بهانه‌ایی ها. ... 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐ای روشنی بخش شب های تاریک ⭐ای همدم و مونس تنهایی من ⭐ای آگاه و بینای احوال من ⭐ای درمان تمام دردهایم ⭐تنها همین کافیست که بدانم، ⭐همیشه به من نزدیک ⭐همین کافیست که بدانم، ⭐با تو و در کنار تو ،تا رسیدن به آرامش ⭐و تمام خیر و نیکی ها فاصله ای نیست ⭐خدایا هوای دلمون رو داشته باش ⭐شبتون بخیر و در پناه خداوند مهربانی ها🌙 🦋🌻✨🌙🌟🌻🦋
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام او آغاز میکنم چرا که نام او آرامش دلهاست و ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻬﻢ ﺩﻟﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺼﺮﻑ ﺧﺪﺍﺳﺖ💖 سلام صبحتون بخیر الهی به امید تو💚 ❤️🌻🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
خدایا با ظهور امام زمان ، از هم گسیختگی ما را پیوند بده مهدی بیا ، تا نیایی گره از کار بشر وا نشود هر نفسم فدای تو یا صاحب الزمان من زنده ام به عشق تو یا صاحب الزمان اللهم عجل لولیک الفرج 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
سلام بر مهدی ... می بینی مولای من ، جای مبارکت  آن چنان در زمین خالی مانده که اهل زمین به دنبالت می گردند ... حتی در ندبه های جمعه ! کاش می توانستم حضورِ گرم مولایم را در ذره ذره ی هستی به اهل دنیا نشان بدهم و بگویم : مولای من ، صاحب الزمان این زمانه است و حضوری جاوید دارد در خلقت : کمی در جهان او را حاضر ببینید... مولای من ، به گمانم اهل زمین " دلتنگت " شده اند که این گونه به دنبالت می گردند : بس است غیبت ... کاش خودم را کمی مهدوی می کردم تا از اعمال و رفتارم : نام و نشان تو هویدا باشد ، تا مرا به نام و نشان مولایم بشناسند ... کاش کمی : حضورت را در دنیا جدی می گرفتم تا ذره ای به معرفتِ حضورت در خلقت می رسیدم .. در این ماه رجب : برایم دعایی کن مولاجان : می خواهم برای ظهور خودم را آماده کنم : می خواهم به روی گناهان ، چشمِ دلم را ببندم تا به پاکی برسم برای شناخت تو : شناختِ انسانِ کاملِ هستی در مقامِ والای امامت .. دعایم کن مولاجان .. . 🦋🌷🦋☘🌷🦋 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
🕰 ادایش را درآوردم. –دُکی‌تون داد زد... گوشی رو بده به پری‌ناز، یه جوری اسمت رو صدا میزد که... مکث کردم و بعد ادامه دادم: –خجالتم نمیکشه، انگار منم می‌شناخت، نه؟ اصلا تعجب نکرد من گوشی تو رو جواب دادم. پری‌ناز جوابم را نداد. گذاشتم به حساب این که الان دلش شور میزند و زمان مناسبی برای این حرفها نیست. من هم دیگر حرفی نزدم. ولی فکر آن آقای دُکی حسابی مشغولم کرده بود. به کوچه که رسیدیم آمبولانسی جلوی در موسسه دیدیم. چند نفر هم آنجا جمع شده بودند. پری‌ناز فوری از ماشین پیاده شد و به طرف ساختمان دوید. من هم دنبالش رفتم. به آن چند نفری که جلوی ساختمان ایستاده بودند رسیدیم پری‌ناز برگشت و رو به من گفت: –تو داخل نیا، همینجا بمون. وقتی چهره‌ی پر از سوالم را دید گفت: –شاید اون داخل صحنه‌ی خوبی نباشه برای دیدن... حرفش را بریدم. –وقتی دُکی میتونه اون صحنه رو ببینه، منم می‌تونم. کلافه گفت: –نه منظورم این نیست. فکر نکنم اجازه بدن تو بیای داخل. اصلا تو برو خونه، منم کارم اینجا تموم بشه زود میام. نگاه پر استرسش باعث شد کوتاه بیایم. دستم را بالا بردم. –باشه، حالا تو برو. مصرانه دوباره گفت: –راستین حتما برو خونه‌ها. منم خودم زود میام. سرم را به علامت مثبت تکان دادم. بعد از رفتن پری‌ناز آقای مسنی که آنجا ایستاده بود پرسید: –آقا واقعا دختره خودکشی کرده؟ شانه‌ام را بالا انداختم. –چه می‌دونم آقا. منم مثل شما. –مگه اون خانمی که رفت داخل با شما آشنا نبود؟ اون همینجا کار می‌کنه. متعجب نگاهش کردم. –شما از کجا می‌دونید که اون اینجا کار می‌کنه؟ –من اکثرا می‌بینمش میاد و میره، البته با شما ندیدمش، با اون آقا سوسوله اکثرا دیدمش. حرفش عصبی‌ام کرد. آن آقا دوباره شروع به صحبت کرد. –من یه باز نشسته‌ام. تو این ساختمون روبرو تنها زندگی می‌کنم. وقتی حوصلم سر میره از پنجره رفت و آمدها رو نگاه می‌کنم. تو این ساختمون رفت و آمد زیاده، دخترای...دیگر حرفهایش به گوشم نمی‌رسید. تمام فکرم به داخل ساختمان کشیده شده بود. باید آن دکتر سوسول را می‌دیدم. دوان دوان به طرف ساختمان دویدم. حیاط را که رد کردم به جلوی در ساختمان رسیدم یک آقا آنجا ایستاده بود و از رفتنم به داخل جلوگیری کرد. ولی من گفتم آشنای خانم جاهد هستم و به زور وارد شدم. کمی که جلوتر رفتم دیدم پری‌ناز روبروی مردی که پشتش به من بود ایستاده. آرام جلو رفتم. آن مرد دستهایش را در هوا تکان میداد و صحبت می‌کرد. پری‌ناز هم اشک می‌ریخت. وقتی نزدیکشان شدم ایستادم تا حرفهایشان را بشنوم ولی سرو صدای اطراف این اجازه را به من نمیداد. خانم قد بلند و عصبانی جلو آمد و پرسید: –آقا شما کی هستید؟ چرا بی‌اجازه امدید داخل؟ پری‌ناز با شنیدن حرفهای من با آن خانم به طرفمان آمد. با دیدن من خشکش زد. آن آقا هم به طرفم برگشت. با دیدن چهره‌اش جا خوردم. همانجا بی‌حرکت ایستادم و به او خیره شدم. مگر می‌شود او را نشناسم؟ چهره‌اش را هیچ‌وقت نمی‌توانم فراموش کنم. با این که قیافه‌اش تغییر کرده بود ولی من خوب شناختمش. کت و شلوار شیک و به روزی پوشیده بود و کراوات راه راهی زده بود. تیپ و هیبتش با قبل خیلی متفاوت‌تر شده بود. ظاهر متشخص‌تری پیدا کرده بود. کم‌کم خشم تمام وجودم را گرفت. آن لحظه‌ها که موقع تعقیب پری‌ناز دیده بودم از جلوی چشمم گذشت. یادم آمد که چطور پری‌ با لبخند دستش را فشار میداد. دکتر قلابی رنگش پریده بود. ولی سعی کرد خیلی عادی برخورد کند. به طرف پری‌ناز برگشت و گفت: –نمی‌خواهید معرفیشون کنید؟ پری ناز آب دهانش را قورت داد و با صدای لرزانی رو به من گفت: –گفتم که نیا. آن خانم هم که از حرف زدنش متوجه شدم مسئول آنجاست رو به پری‌ناز با اخم گفت: –توام هر روز یکی رو برمی‌داری میاری اینجا. بعدا بیا اتاقم کارت دارم. بعد به سرعت به طرف انتهای سالن که همه آنجا جمع شده بودند رفت. دو نفر هم با لباسهای سفید آنجا مشغول کاری بودند. معلوم بود پرستارهای آمبولانس هستند. پری‌ناز رو به من گفت: –بیا از اینجا بریم. من بی‌تفاوت به حرفش رو به آن دُکتر قلابی گفتم: –نیازی به معرفی نیست. من تو رو بهتر از خودت می‌شناسم. اون موقع تو نقش حسابدار بودی حالا شدی دکتر؟ این بار چه نقشه‌ایی واسه زندگی من کشیدی؟ بعد نگاه تحقیر آمیزی به پری‌ناز انداختم. –اینم که ساده، دوست و دشمنش رو نمی‌تونه از هم تشخیص بده. 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>